💢 وقتی شناختمش شرمنده شدم!
🔹 رفتم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالیه. تا رودخونه هور هم فاصله زیادی بود. زورم میومد این همه راه برم برا پر کردن آفتابه.
🔹 به اطرافم نگاه کردم، یه بسیجی رو دیدم. بهش گفتم: دستت درد نکنه، میری این آفتابه رو آب کنی؟ بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت.
🔹 وقتی برگشت، دیدم آب کثیف آورده. گفتم: برادر جون! اگه صد متر بالاتر آب می کردی، تمیزتر بودا! دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آب تمیز آورد.
🔹 بعدها اون بسیجی رو دیدم؛ وقتی شناختمش شرمنده شدم، آخه اون بسیجی مهدی زین الدین بود؛ فرمانده لشکرمون!
#شهیدمهدیزینالدین🕊
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ وقت نگران نباش 👌🌷🌱
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
راز شمع چیه؟
چرا روی کیک تولد شمع روشن میکنند؟
تا حالادقت کردید که توی مراسم عرفانی
و روحانی و جاهای مقدس چرا
شمع روشن میکنند؟
تا حالا به این فکر کردید که چرا روی
کیک تولد شمع میذارن، و لحظه
فوت کردن شمع میگن آرزو کن؟
راز شمع چیه؟
عالم خلقت اگه تجزیه بشه به
چهار عنصر می رسیم:
آب...آتش...باد...خاک...
ودر دل این چهار عنصر شعور الهی وجود داره...
اگه موقع دعا کردن جایی باشیم که این
چهار عنصر وجود داشته باشن استجابت
دعا به شدت اتفاق میفته...
شمعی که میسوزه این چهار عنصر رو با هم داره:
موم شمع: خاک
شعله شمع: آتش
دود شعله: باد
موم ذوب شده: آب
وقتی موقع دعا کردن به شمع در حال
سوختن نگاه میکنی به شعور الهی
متصل تر میشی...
و دعا به راحتی به عالم بالا میره
و به استجابت میرسه البته اگه با قوانین
خیر هماهنگ باشه.
راز شمع اینه...
برای همین در محراب ها و مکان های
مقدس برای دعا کردن شمع روشن میکنن
و روی کیک تولد شمع میذارن و لحظه ی
فوت کردنش میگن آرزو کن...!
#دکتر_الهي_قمشه_ای.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_کباب_شده!!
🌟یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید، شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد خوابش میبرد.
تازه داشت چشماش گرم میشد که صدای به زمین خوردن یه خمپاره، مثل فنر از جاش پرید.
🌟اومد بیرون دید مصطفی جوکار مثل زغال سیاه شده و داد میزنه: سوختم...سوختم.... آتیش گرفتم....
بوی عجیبی میداد، بویی که خیلی وقت بود به مشامش نخورده بود.
بوی کباب....
🌟بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئناً گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت.
همون بدنی که یه عمر برا خدا جنگید.
بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست، مزه کباب رو نچشیده بود.
🌟 سالهای سال از اون جریان گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب، یاد خودش نمیافتاد، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی میافتاد.
ودیگه هیچ وقت کباب نخورد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مصطفی جوکار
❌️❌️ امنیت اتفاقی نیست!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🍃💐فضائل امیرالمؤمنین💐🍃
▫️اسلام آوردن راهب مسیحی با دیدن
معجزه امیرالمؤمنین علیهالسلام
ابن سعيد عقيصا میگويد:
با على عليهالسلام به طرف صفين میرفتيم وقتى از كربلا گذشتيم فرمود:
اينجا محل شهادت حسين و ياران اوست
سپس رفتيم تا اينكه رسيديم به صومعه راهبى مردم از تشنگى شكايت كردند و به على عليهالسلام گفتند: چرا تو راهى را انتخاب كردى كه در آن آب نيست و از نزديكى فرات نرفتى؟
على عليهالسلام نزدیک صومعه راهب رفت
و گفت: آيا در اين نزديكى آب هست؟
راهب گفت: نه پس لجام اسبش را برگرداند
و در شنزارى فرود آمد
و به همراهان دستور داد كه آنجا را حفر نمايند
آنان نيز كندند و به سنگ سفيدى رسيدند
كه سيصد مرد اجتماع نمودند اما نتوانستند
آن را حركت دهند
حضرت فرمود: كنار برويد اين كار من است
سپس دست راستش را زير سنگ برد و آن را بيرون آورد و به زمين گذاشت و از زير آن آب زلالى بيرون آمد و يارانش خوردند و سير شدند و مشکهاى خود را پر كردند و سپس سنگ را به جاى خود گذاشت و شنها را روى آن ريخت و مثل اول شد
راهب با دیدن این صحنه آمد و اسلام آورد و گفت: پدرم از زبان جدّش كه از حواريون عيسى عليهالسلام بود به من خبر داده بود كه در زير اين شنها چشمه آبى پنهان است و فقط پيامبر و وصى او میتوانند آن را استخراج كنند
آنگاه به امیرالمؤمنین علیهالسلام گفت:
میتوانم همراه تو باشم؟
حضرت فرمود:
ملازم من باش و او را دعا كرد
راهب در «ليلة الهرير» شهيد شد
حضرت با دست خود او را دفن كرد و فرمود:
مثل اينكه مكان او را در بهشت میبينم
و درجهاش را كه خدا گرامى داشته است
📚بحارالانوار، جلد۳۳، صفحه۴۱
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🍁 شهیــدی ڪہ نه پدرش را دید
و نه پسـرش را ...
پدرش در عملیات والفجر۹ درسلیمانیه عـراق به شهـادت رسید و پیڪر مطهرش حدود ۱۰ سال بعـد برگشت...
سجـاد دو ماه بعـد از شهـادت پـدرش به دنیا آمد و پـدر شهیدش را هرگز ندید...
پسر خـودش نیز
دو مـاه بعد از شهــادتش به دنیا آمد و او هم پدرش را ندید ...
سجـاد در آذرمـاه سال ۹۱ براثر انفجــار درحین خنثی سازی گلـوله های عمل نکرده به فیـض شهادت نائل آمـد .
وقتی بالای سرش رسیدند درحالیکه یک دستش قطع شده بود و غـرق به خـون بود فقط ذڪر
یا حسین(ع) بر لب داشت...
مهربان بود، با صفا بود،
خاکی و بی ادعا بود
و #بی_قرار_شهادت...
📝 فرازی از دستنوشته شهید:
«قافله سالار شهــدا حسین(ع) است
پروردگارا مرا به این قافله برسـان»
#پاسدارشهید_سجاد_عباس_زاده🌷
#گردان_امام_حسین(ع)
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا فکر میکنید که
خدا صدای شما رونمیشنوه...
حتماببینید 👌
🌷الا بذکر الله تطمئن القلوب🌷
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
معجزه ای دیگرازشهیدبرزگر
این پیام دیشب به دستم رسید.
❤️شخصی که نه درخواب که حضورشهیدرابصورت جسم درعالم واقعیت حس کرد.
💦ده سال هست که به بیماری ام اس مبتلا شدم و مراحل درمانموطی میکنم
هفته ای ۳بار تزریق دارو
دو هفته پیش چند ساعت بعد تزریق مثل همیشه درد شدید رو تو کل بدنم داشتم
💦 اون شب هم از درد امانم بریده بود و تشنه شده بودم ولی نمیتونستم راه برم اشکم دراومد
گفتم :خدایا درد دارم نمیتونم خودت کمکم کن .
💦چشمام رو که بستم حس کردم کسی پیشم اومد باز کردم دیدم شهید بزرگوار روبروی من ایستاده و ظرف آبی در دست ایشون هست .
بهم گفتن بیا از این آب بخور که مرهم دردت هست خوردم و حالم خوب شد.
💦از اون تاریخ به این زمان دیگه دردم کمتر شده و شبها راحت میخوابم.
همون لحظه گفتم داداش شهیدم ممنونم ازت 🌸🌸
💦چندماه بعدهمین دردِ ناچیزهم؛
کاملا خوب شد و حتی یک قرص هم مصرف نمیکنم.
خدا به شما اجر بده که برادر شهیدم رو به ما معرفی کردید روح شهید شاد و قرین آرامش باشه
ازاون موقع شهیدبرزگر رو داداش صدامی زنم.
✨شهید دوماه پیش به عضودیگری ازکانال پیام داده بودکه من می بینم . می شنوم هرکس مرابخواندبرایش دعا می کنم.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
✍داستانی ازحکمت خداوندی
🍎پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد.
وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
🍏روزها گذشت و وزیرهمچنان در زندان بود تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت ودرجنگل به ناگاه پادشاه وهمراهانش اسیر قبیلهای وحشی شدندو آنان پادشاه ویارانش را به قصد کشتنش به درختی بستند.
🍎 اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت اورا رها کردند و او به قصر خود بازگشت.
در حالی که به سخن وزیرمیاندیشید دستور آزادی وزیر را داد.
🍏 وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
🍎وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
🍏ای کاش از الطاف پنهان حق سر در میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#حتی_در_میدان_نبرد!!
🌸حاج قاسم، توی میدان نبرد به حدود شرعی و حقالناس توجه داشت.
اگر در مناطق آزاد شده سوریه یا عراق مجبور بود وارد خانهای شود، مقید بود دِینی به گردنش نماند.
🌸مثلاً وقتی بوکمال سوریه آزاد شد و میخواستند از خانهای برای مقر فرماندهی استفاده کنند، حاج قاسم دستور داد وسایل خانه را توی یکی از اتاقها بگذارند و درِ اتاق را قفل کنند. در جایی دیگر در نامهای به صاحب خانهای در سوریه نوشته بود: "
🌸"من برادر کوچک شما، قاسم سلیمانی هستم. حتماً مرامیشناسید. ما به اهل سنت در همهجا خدمات زیادی انجام دادهایم.
من شیعه هستم و شما سنی هستید....
از قرآن کریم و صحیح بخاری و دیگر کتب موجود در خانه شما متوجه شدم که شما انسانهای با ایمانی هستید.
🌸اولاً از شما عذر میخواهم و امیدوارم عذر مرا بپذیرید که خانه شما را بدون اجازه استفاده کردیم.
ثانیاً هر خسارتی که به منزل شما وارد شده باشد، ما آماده پرداخت آن هستیم.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد #شهید حاج قاسم سلیمانی
❌️❌️ ما چهکارهایم؟!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین الان حواسمون به خودمون باشه!
کاش دقت کنیم به حرفها و کارهامون ...
🔹 استاد مسعود عالی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌹 در عملیـات کـربلای ۵ به مـا اطلاع دادنـد،
حـاج احمـد کـاظـمی پسـردار شـده.
ازقبل هم گفته بود اسـمش را "محـمـد" بگذارند.
🔸 وقتی پشت بیسیم به او گفتم که: «خـدای متـعال به تو هدیـه ای داده»؛ ابتدا فکر کرد رزمندگان به پیروزی خاصی دست پیـدا کرده اند. ولی وقتی به او گفتم پسردار شدی
ابتدا خیلی خوشـحال شد
اما بعداز چند ثانیه مکثی کرد و گفت:
«بگذارید بعـداز عملـیات صحبت می کنیم.»
👈 من فکر میکنم؛ او یک جهــاد نفسی انجام داد برای جلوگیری از تاثیر این خبر بر روحیه خودش هنگام رزم.
◽️راوی: محسن رضایی
📚 «پــرواز در پــرواز» زندگیـنامه و خـاطـرات
#شهید_احمد_کاظمی
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهیدانه
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز شاید
ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران می کردند
اگر به راستی خواستن توانستن بود
محال نبود وصال
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه می توانستند تنها نباشند
اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله می کردی
و من شاید کمر شکسته ترین بودم
دكتر علی شريعتي
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸✨
هفت یا هشت سالم بود
با سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی
به مغازه محل رفتم
اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو
تا دانشگاه هم همراهی کنند
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی
قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود
با یه تکه کاغذ از لیست سفارش
میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار
دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم
یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا
از بقالی جنب میوه فروشی خریدم
و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم
و جای شما خالی نوش جان کردم
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پول رو
چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم
گفتم بقیه پولی نبود
مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد
منم متوجه اعتراض او نشدم
داشتم از کاری که کرده بودم و کسی
متوجه نشده بود احساس غرور میکردم
اما اضطراب نهفتهای آزارم میداد
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم
اضطرابم بیشتر شده بود که یهو مادر پرسید
آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟
گفت نه همشیره همون قیمته
گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟
آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن
کیک و نوشابه از جلو چشمش مرور میشد
با لبخندی زیبا روبه من کرد گفت:
آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه
دنیا رو سرم چرخ میخورد اگه حاجی
لب باز میکرد و واقعیت رو میگفت
بخاطر دو گناه مجازات میشدم
یکی دروغ به مادرم
یکی هم تهمت به حاج صبوری
مادر بیرون مغازه رفت اما من داخل بودم
حاجی روبه من کرد و گفت:
این دفعه مهمان من!
ولی نمیدونم اگه تکرار بشه
کسی مهمونت میکنه یا نه؟!
بخدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش
یادم هست
بارها با خودم میگم این آدمها کجان
و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده
آدمهایی از جنس بلور
که نه کتابهای روانشناسی خوندن
و نه مال زیادی داشتند که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن
تا دلی پریشون نشه وفرزندی راه درست روتشخیص بده وخطای همیشگی رودیگه تکرارنکنه.
✧✾════✾✰✾════✾✧
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
❤️صورتش سرخ شده بود و اشک توی چشمهایش برق میزد. آلبوم را گرفتم و خواستم آنرا کنار بگذارم. آلبوم را از دستم کشید و گفت:
«گُلم! ولش کن؛ این آلبوم تمام زندگی منه؛ انگیزه ماندن و جنگیدن منه.»
گفتم: «خودت رو اذیت میکنی.»
اشکهایش دانه دانه می چکید روی گونه هایش.
❤️ گفت: «فرشته؛! اینا همه عاشق آقا ابا عبدالله (ع) بودن. بخاطر آقا خیلی عرق ریختن؛ خیلی زخمی شدن؛ خیلی بیخوابی کشیدن؛ خیلی تشنگی و گرسنگی کشیدن؛ خیلی زیر آفتاب سوختن؛ اما یه بار نگفتن خسته شدیم؛ تشنه ایم؛ خوابمان میآد.
❤️به این عکسها نگاه میکنم تا اگه خسته شدم، یادم نره رفیق شهیدم شبها به جای خواب و استراحت، نماز شب و زیارت عاشورا میخواند و های های گریه میکرد.
به اینا نگاه میکنم تا اگه یه وقت آرزو کردم کاش منم خانه و زندگی داشتم،
❤️یادم بیاد مصیّب میگفت: 'زیاد آرزو نکنین؛ چون مرگ به آرزوهای شما میخنده.'
👈 یادم باشه امروز زمان آرزو نیست زمان حرف نیست؛ باید عمل کنیم. هر کسی سَری داره باید هدیه بده؛ دست داره باید بده؛ اگه پیره و نمیتونه بیاد جبهه، باید از جبهه پشتیبانی کنه.»
❤️ میدانستم خسته و غصه دار است. به قول خودش از اول جنگ، یک گردان از دوستانش شهید شده بودند. کنارش نشستم و باهم به عکسهای شهدا نگاه کردیم. او بدون رودربایستی از من، اشک می ریخت و من از گریه او بغض میکردم و میگریستم.
راوی: همسر شهید
📚 برگرفته از کتاب « گلستان یازدهم»
بقلم بهناز ضرابی زاده / نشر سوره مهر
#شهید_علی_چیت_سازیان
#شهیدانه
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 نوایمهدوی
✨کجایی آقا؟!بقیة الله؟!
#اللهمعجللولیکالفرج
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
.
🌐ﺑﯿﻮﮔﺮﺍﻓﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ حتماً بخونید :
♦️ﺍﺳﻢ :
ﺍﺑﻠﯿﺲ ﻟﻌﻨة ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ
✨ﺳﮑﻮﻧﺖ ﻓﻌﻠﯽ ﺍﺵ :
ﻗﻠﻮﺏ ﻏﺎﻓﻠﯿﻦ
♦️ﺳﮑﻮﻧﺖ ﺍﺻﻠﯽ ﺍﺵ :
ﺟﻬﻨﻢ ( ﺩﻭﺯﺥ )
✨ﺩﺭﺟﻪ ﺍﺵ :
ﺭﺟﯿﻢ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ
♦️ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ :
ﻣﻨﺎﻓﻘﯿﻦ
✨ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﺶ :
ﻣﺴﻠﻤﯿﻦ
♦️ﻃﻌﺎﻣﺶ :
ﻃﻌﺎﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻧﺸﻮﺩ
✨ﺁﺭﺯﻭﯾﺶ :
ﮐﻔﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ
♦️ﺍﺷﻌﺎﺭ ﻋﻤﻠﺶ :
ﻧﻔﺎﻕ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺑﯿﻦ ﻣﺴﻠﻤﯿﻦ
✨ﺍﺫﯾﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﺵ :
ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ( ﺗﻮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻥ )
♦️ﻭﻋﺪﻩ ﺍﺵ :
#ﻓﻘﺮ
✨ﺍﻭﺍﻣﺮﺵ :
ﺍﻣﺮ ﺑﻪ گناه
♦️ﺧﺪﻣﺎﺗﺶ :
ﺯﯾﻨﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺪ
✨ﻣنبع ﺭﺯﻗﺶ :
ﻣﺎﻝ ﺣﺮﺍﻡ
♦️ﻣﺪﺕ ﺧﺪﻣﺖ :
ﺍﻟﯽ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ
✨ﻫﻤﮑﺎﺭﺍﻧﺶ :
ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﺴﯽ ﻭ ﺟﻨﯽ
♦️ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ :
ﺳﺠﺪﻩ ﻣؤﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺘﻌﺎﻝ
✨ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ :
ﺫﮐﺮ ﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ
♦️ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﺮﺳﺪ :
ﻣؤﻣﻦ ﻭ ﭘﺮﻫﯿﺰﮔﺎﺭ
✨ﺍﺯ ﺁﻭﺍﺯی که ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ :اذان
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
❤️ شهیدی که بهروز را حاج جعفر کرد...
#بیاد_عارف_شهید_نجف_علی_کلامی
.
💘جوون شر و شوری بود ,
پاتوقش هم چهارراه حسن آبتد قائمشهر بود.
بهروز شیرسوار ، اهل دعوا و چاقوکشی ،
واسه خودش کلی نوچه داشت ، اما ...!!!!
💘از رفقای قدیمی بهروز که سوال میکردم ؛ اکثرشون میگفتن ؛ از زمانی که بهروز با کلامی رفیق شده بود ، کم کم تغییر و تحولش شروع شد.
اوایل بهروز ازش بدش میومد و میگفت: این کلامی دست از سر ما بر نمیداره ها...باز داره میاد پیشم...!!!
.
💘اما با گذر زمان همين کلامی چنان در بهروز نفوذ کرد که شد الگوی فکری و اخلاقی بهروز.با شروع جنگ رفتن جبهه و بهروز شد حاااج جعفرشیرسوار ( از فرماندهان ارشد جنگ و از فرماندهان شجاع لشکر ویژه ۲۵ کربلا).
💘کلامی سال ۶۰ شهید شد و پیکرش مفقود شد ؛ حاج جعفر در تمام سالهای حضورش در جبهه عکس کلامی را با خودش به همراه داشت.
همرزم حاجی تعریف میکرد : تو هفت تپه دیدم حاجی بی قراره.
💘گفتم حاجی چیزی شد ؟
با بغض گفت عکس کلامی تو جیبم بود نیست !!! نمیدونم کجا گذاشتم.
خلاصه بعد چند روز عکس و پیدا کرد.
سال ۱۳۶۵ هفت تپه بمباران هوایی شد؛ حاج جعفر همونجا بشهادت رسید و رفاقتشون ابدی شد و همنشین هم شدند
در بهشت...
✍️احمدی پرتویی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💫پارت(۱۱1)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝زُلف پریشان♡
🌷پسرم علی تازه متولد شده بود و دخترام؛ حکیمه و فرشته اونقدر کوچیک بودن که جز بازی کاری بلدنبودن.
کارم زیاد بود و مشغله زندگی با تولدپسرم بیشترم شدماروستاساکن بودیم وبعلاوه خونه داری در دامداری و کشاورزی هم کمک حال همسرم بودم .اون زمان خبری از پوشک بچه و این طور چیزا نبود و مجبور بودیم برای بچه ها از ضایعات پارچه ، چیز مناسبی درست کنیم که با هر بار مصرف، نیاز به شستشو داشت.
🌷صبح اون روزمثل همیشه با یه تشت لباس روی سر و یک سطل کهنه نوزادتوی دستم به چشمه کنار منزل مادرم اومدم. تندتند لباسارو به آب میزدم و خدا خدا میکردم که پسرم ازخواب بیدار نشه، شستن لباسا که تمام شد مشغول کهنه شویی شدم گرم کار بودم که یهو دستی مردانه از پشت موهای پیشانیموگرفت
خیلی ترسیدم بطوریکه یک متر ازجام پریدم. با دستای پر از کف وصابون بلندشدم و سرموچرخوندم،تا صاحب اون دستوپیداکنم
🌷 که یه دفعه محمد روجلوچشام دیدم وبا عصبانیت سرش داد کشیدم:ممد... این چه شوخیه زشتیه که میکنی، نگفتی از ترس زَهره ترک شم؟ محمّدابرودرهم کشیدوگفت : سلامت کو؟
کار زشت رو تو کردی نه من... پرسیدم :مگه چی کارکردم؟
گفت: از اون زلف پریشونت بپرس که روی صورتت افتاده و با جلوه گری عاقبتت رو به باد فنا میده.
باالتماس وگردن کجی بهش گفتم:جان مادر.... موهامو ول کن ،ممد به خدا هزار تا کار دارم
🌷اونم جوابمواینطوری داد:
لازم نیس به جون مادرقسمم بدی
ولت می کنم اما از این به بعد به جای محبوبه مغضوبه صدات می زنم پرسیدم مگه از عمدخطاکردم که نیومده دعوام می کنی؟! با عصبانیت زلفمو زیر روسریم پنهان کرد و با انگشت اشاره اینجور تذکر داد: حواست به خودت باشد، اگر دفعه دیگه زلف کجت رو از دید نامحرما نپوشونی خودم موی سرتو از تَه میتراشم تا ادبت کنم.
🌷به گریه که افتادم .
کنارم نشست و گفت: آبجی محبوبه!
به خدا قسم به خاطر خودت میگم حتی اگر یه تار موتو نامحرمی ببینه روز قیامت از همون یه تار مو آویزونت میکنن و اونجا میفهمی هر چی گفتم بنفع خودته ولی دیگه دیره....
من حاضرم سرم بره اماحجاب ازسرشمانره
این جمله خیلی تنمو لرزوند سریع موهامو زیر روسریم قایم کردم و گفتم: به روی جفت چشام ...قول میدم از این به بعد حتی یک تار موهامو نشون کسی ندم .
محمد ازشنیدن تصمیمم خوشحال شد وحین کمک بهم از عذاب قبر و قیامت برام گفت.
🌷یه مدتی ازاین ماجراگذشت
یادمه یه روزاز شیردوشی گوسفندا بر می گشتم که محمدروکنار درخت توت چشمه حیاط مادر دیدم.
تامنودیدبا شوق جلواومدوسلامی داد وباتعجب پرسید: آبجی ...پس زلف پریشونت کجاست؟ گفتم: اون قدر منواز عذاب قبروقیامت و بی حجابی ترسوندی که حجاب ملکه ذهنم شد محمّد با شنیدن این جمله لبخندی زد و ازجیب کاپشن اش یه روسری گل سرخ دار دراورد و گفت:اینم هدیه خواهری....
واین ماجرایکی ازخاطره هام والبته ازدرسهای خواهربرادریمون بودکه ازش یادگرفتم.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🍃#خدایا ...
کدام پل در کجای جهان شکسته است..
که هیچ کس به مقصدش نمی رسد...؟
فقیر به دنبال پول و شادی ثروتمند...
ثروتمند در حسرت آرامش زندگی فقیر ....
کودک به دنبال آزادی بزرگتر....
بزرگتر در حسرت سادگی کودک....
بیماردرحسرت سلامتی دیگران
دیگران درجستجوی عیوب همدیگر
پیر در حسرت جوانی....
جوان در پی تجربه سالمند....
او در حسرت زندگی من....
من در حسرت زندگی او....
کدام پل شکسته است..
که هیچ کس به خانه اش نمیرسد...؟
🤲الهی و ربی من لی غیرک
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
داستانی کوتاه و جالب از #حضرت_عیسی (ع):
🔵حضرت عیسی بن مریم علیه السلام با جمعی در جائی نشسته بود، مردی هیزم شکن از آن راه با خوشحالی و خوردن نان می گذشت،
حضرت عیسی علیه السلام به اطرافیان خود فرمود: شما تعجب ندارید از این که این مرد بیش از یک ساعت زنده نیست،
😳ولی آخر همان روز آن مرد را دیدند که با بسته ای هیزم می آید تعجب کردند و از حضرت علت نمردن او را پرسیدند. او بعد از احوالپرسی از مرد هیزم شکن، فرمود:
هیزمت را باز کن، وقتی که باز کرد مار سیاهی را در لای هیزم او دید، حضرت علیه السلام فرمود: این مار باید این مرد را بکشد ولی تو چه کردی که از این خطر عظیم نجات یافتی؟🤔
گفت: نان می خوردم فقیری از مقابل من گذشت، قدری به او دادم و او درباره من دعا کرد.🙏🙏
حضرت علیه السلام فرمود: در اثر همان دستگیری از مستمند خداوند این بلای ناگهانی را از تو برداشت و پنجاه سال دیگر زنده خواهی بود.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65