eitaa logo
🇮🇷شهدای گمنام و مدافعان حرم🇮🇷
331 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
59 فایل
💐حرم مطهر امام زادگان،هاشم ابن علی علیه السلام و فاطمه بنت العسکری سلام الله علیها،مرقد مطهر شهدای گمنام و مدافعان حرم💐 🌹ارتباط با ادمین🌹 📲 @mahmood_S64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ۶ اسفند -- سالروز شهادت سردار رشید اسلام، ▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️ آن‌ها همین‌طور که دوست نداشتند هموطنانشان در آن جنگ نابرابر کشته شوند، حتی دوست نداشتند عراقی‌ها کشته شوند. از دوستانشان شنیده‌ام که در عملیاتی عراقی‌‌ها کانالی کنده‌ و داخل آن را از قیر شل پر کرده‌ بودند، خیلی از رزمنده‌ها در آن کانال گرفتار و بعد هم شهید شدند و پیکرهایشان همانجا ماند. در میان آن‌ها جنازه‌های سربازان عراقی هم بود. بقیه افراد برای عبور از آن مسیر گاهی مجبور می‌شدند پایشان را روی پیکرهایی که آن‌جا بود بگذارند اما حمید برای عبور از آن‌جا حاضر نشده بود حتی پایش را روی جنازه عراقی‌ها بگذارد و بگذرد. چون معتقد بود آن‌ها هم مسلمان بودند و انجام آن کار اذیت‌اش می‌کرد. این فقط یک نمونه از اخلاق اوست. (خاطره ای به یاد فرمانده شهید حمید باکری) راوی: همسر شهید و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
📜 پدر شهید با بیان اینکه فرزند شهیدش در وصیتنامه خود نوشته بود که من نتوانستم کاری برای پدر و مادرم انجام بدهم خاطرنشان کرد؛ سجاد از سردار سلیمانی درخواست کرده بود که بعد از شهادتش مارا به ملاقات رهبری ببرد و ایشان هم وصیتنامه فرزندم را به حضرت آقا نشان دادند، پس از مدتی، سردار سلیمانی به وصیتنامه شهیدمان عمل کرد و فرصتی فراهم شده که ما با رهبری دیدار و گفتگو کنیم. و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🌷 🌷سال ۱۳۶۴ از طريق جهاد بـه جزيـره مجنـون اعـزام شـدم. در آن‌جـا بچه‌ها مجبور بودند در تاريكی شب كار كنند تا دشمن آن‌ها را به راحتی هدف قرار ندهد. يك صبح با اكبـر صـالحی در مـسيری كـه شـب قبـل بچه‌ها خاكريز زده بودند، می‌رفتيم كه ديديم كاميونی كنار جـاده وارونـه شده است. دوتايی كمك كرديم و بـا لـودر، كـاميون را صـاف كـرديم. 🌷هنگام برگشتن، دشمن پاتك زده بود و من دچار سردرد شـديدی شـدم، اما آن‌قدر خسته و بی‌رمق بودم كه حتی نتوانستم نگاه كنم ببينم چـه اتفاقی برايم افتاده است. همـان‌جـا بـيهـوش شـدم و بچـه‌ها مـرا بـه بيمارستان بردند. بعد از دو روز كه به هوش آمدم، خواستم بلند شوم كه احساس كردم نمی‌توانم پايم را تكان دهم. ملحفه را كنار زدم و.... 🌷و با ديدن پای قطع شده‌ام فريادی از سر ناباوری كشيدم. پای راستم قطـع شـده بـود و پـای چـپم تركش خورده بود. لحظه‌اى بعد برادرم را بر بالينم ديدم. او درحالی‌كـه سعی می‌کرد گريه‌اش را پنهان كند، مرا دلداری داد و گفت: خدا را شكر كه زنده‌اى، آدم با يك پا هم می‌تواند به وطـن خـدمت كند. حرف برادرم درست بود. همان لحظه تصميم گرفتم به مبـارزه ادامـه دهم و سال ۶۷ با پای مـصنوعی بـه جبهـه برگـشتم و تـا پايـان جنـگ ايستادگی كردم. راوى: جانباز سرافراز مجيد زنگى آبادى 🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
داشت محوطه رو آب و جارو می‌کرد. به زحمت جارو رو ازش گرفتم. ناراحت شد و گفت: اجازه بده خودم جارو کنم، این‌جوری بدی‌های درونم هم جارو می‌شه. کار هر روز صبحش بود، کار هر روز یک فرمانده لشکر.... 🌹خاطره ای به یاد سردار خیبر شهید معزز محمدابراهیم همت 🇮🇷 ‎‎ ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🌷فکر می‌کردم پسرم یک رزمنده ساده است. برای دیدنش رفتم منطقه. دیدم مورد رجوع و احترام همه است. شب جای خواب مرا آماده کرد و رفت. نماز صبح که بیدار شدم دیدم با پوتين کنار در سنگر خوابیده! صبح طاقت نیاوردم. خودش که چیزی نمی‌گفت! از یکی پرسیدم: ببخشید آقای عباسی چه کاره است؟ با تعجب گفت: فرمانده گردان حضرت رسول (ص)! 🌹 🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🌷 (۲ / ۱) !! 🌷آذر سال ۶۰ بود. عملیات مطلع الفجر به بیشتر اهداف خود دست یافت. بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود. ابراهیم مسؤل جبهه میانی عملیات بود. نیمه‌های شب با بی‌سیم تماس گرفتم و گفتم: داش ابرام چه خبرا!؟ گفت: بیشتر مناطق آزاد شده. اما دشمن روی یکی از تپه های مهم در منطقه انار شدیداً مقاومت می‌كند. گفتم: من با یک گردان نیروی کمکی دارم میام. شما هر طور می‌تونيد، تپه را آزاد کنید. هوا در حال روشن شدن بود. با نیروی کمکی به منطقه انار رسیدم. یکی از بچه‌ها جلو آمد و گفت:... 🌷گفت: حاجی، ابراهیم رو زدن! تیر خورده تو گردن ابراهیم! رنگ از چهره‌ام پریده بود. با عجله خودم را به سنگر امدادگر رساندم. تقریباً بی‌هوش بود. خون زیادی از گردنش رفته بود. اما گلوله به جای حساسی نخورده بود. پرسیدم: چطور ابراهیم را زدند؟ کمی مکث کرد و گفت: برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه‌ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیم جلو رفت. رو به سوی دشمن با صدای بلند اذان صبح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی‌ها قطع شده. 🌷آخر اذان بود که گلوله‌ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد! از این حرکت بچه‌گانه او تعجب کردم. یعنی چرا این کار را کرد!؟ ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که ١٨ نفر از نیروهای عراقی به سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند! یکی از آن‌ها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. می‌گفت: ما همگی شیعه و از تیپ احتیاط بصره هستیم. بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: به ما گفته بودند: ایرانی‌ها مجوس و آتش‌پرست هستند! گفته بودند: به خاطر اسلام به ایران حمله می‌كنيم. اما.... .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🌷 (۲ / ۲) !! 🌷....اما وقتی مؤذن شما اذان گفت، بدن ما به لرزه درآمد! یک‌باره به یاد کربلا افتادیم!! برای همین دوستان هم فکر خودم را جمع کردم و با آن‌ها صحبت کردم. آن‌ها با من آمدند. بقیه نیروها را هم به عقب فرستادم. الان تپه خالی است. ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید. ....از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان ۶۵ و در اوج عملیات کربلای ۵ بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عربی از من پرسید: حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟ 🌷گفتم: بله، چطور مگه! گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟! با تعجب گفتم: بله! او خندید و ادامه داد: من یکی از آن‌ها هستم! وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد: ما به ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم. این برخورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم: بعد از عملیات می‌آیم و شما را خواهم دید. آن رزمنده نام خود و دوستانش و نام گردانشان را روی کاغذ نوشت و به من داد. بعد از عملیات به طور اتفاقی همان کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بدر رفتم. اسم و مشخصات آن‌ها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت. با.... 🌷با ناراحتی گفت: گردانی که اسمش این‌جا نوشته شده منحل شده! پرسیدم: چرا! گفت: آن‌ها جلوی سنگین‌ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آن‌ها خیلی عجیب بود. کسی از گردان آن‌ها زنده برنگشت! بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه‌های آن‌ها هم ماند. آن‌ها جزء شهداى مفقود و بی‌نشان هستند. نمی‌دانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشه‌ای نشستم. با خودم گفتم: ابراهیم، یک اذان گفت، یک تپه آزاد شد. یک عملیات پیروز شد. هجده نفر هم از جهنم به سوی بهشت راهی شدند. عجب آدمی بود این ابراهیم!! 🌹خاطره ای به ياد فرمانده جاویدالاثر شهيد معزز ابراهيم هادى راوی: رزمنده دلاور سردار حسین الله کرم 📚 کتاب "شهید گمنام" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
...! 🌷هنگام غروب بود و آماده برگشتن به مقر. از صبح كار كرده بوديم و هيچ شهيدی خودش را نشان نداده بود. همين مسئله بر خستگی‌مان افزوده بود. وسايل را جمع كرده بوديم كه برويم. خورشيد، پشت ارتفاع ۱۴۶ فكه، سرخ می‌شد و پایين می‌رفت. در كنار من، «شمس الله مهدوی» از بچه‌های آذربايجان می‌آمد. پاسدار وظيفه لشكر ۲۷ بود و خدمتش را در تفحص می‌گذراند. متوجه شدم مهدی سرجايش ايستاد. بدون هيچ حركتی. من هم ايستادم. برگشتم به طرفش و گفتم: برای چی وايسادی؟ راه بيفت بريم، شب شد.... او حركت كرد. ولی نه به طرفی كه ما می‌رفتيم. برگشت طرف محلی كه كار می‌كرديم. 🌷تعجب كردم. با خودم گفتم حتماً چيزی جدا گذاشته، به همين خاطر گفتم: كجا می‌ری؟ با حالتی خاص گفت: يك دقيقه صبر كن.... ما سوار ماشين شديم و آماده حركت. خيلی عجيب بود. رفت و بيل به دست گرفت و شروع كرد به كندن زمين. جايی خاص را می‌كند. خنده‌ای كردم و به شوخی گفتم: بابا جون.... اشتباه كرد، ولش كن بيا، چيزی گيرت نمياد. ولی او همچنان بيل می‌زد، يك دفعه صدا زد: بياييد.... اين‌جا.... يك شهيد.... اول فكر كرديم شوخی می‌كند. ولی تا بحال سابقه نداشت كسی در مورد پيدا كردن شهيد شوخی كند. 🌷....همه از ماشين پريديم پايين. جلو كه رفتيم، ديديم راست می‌گويد. استخوان‌های شهيدی در سرخی غروب نمايان بود. همه بيل به دست گرفتيم و در كمال احتياط شروع كرديم به كندن. طولی نكشيد كه پنج شهيد در كنار يكديگر يافتيم. بعد از اين‌كه شهدا را برداشتيم تا آماده برگشتن شويم، رو به او كردم و چگونگی مسئله را پرسيدم، كه گفت: هنگامی‌كه با شما راه افتادم كه برويم، يك لحظه احساس كردم يك نفر دارد با انگشت به من اشاره می‌كند كه برگردم. چند قدم رفتم جلو ولی دوباره ديدم دارد اشاره می‌كند كه بيا. من هم تأمل نكردم و برگشتم تا جايی را كه نشان می‌داد، كندم. منبع: سایت نوید شاهد ❌❌ گوش کنید! همیشه کسی یا کسانی صدا می‌زنند. صداهایی به عمق تاریخ، فقط گوش کنید.... ‎‎‌ ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🌷 .... 🌷بعد از عملیات خیبر فرماندهان را بردند زیارت امام رضا (ع). وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم. برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. اما مهدی حال همیشگی را نداشت. گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواسته‌ای که این چنین شده‌ای؟ نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» چیزی نمی‌گفت. به جان امام که قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟ 🌷گفت: «مصطفی! دیگر نمی‌توانم بمانم. باور کن. همین را به امام رضا (ع) گفتم. گفتم: واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد.» عجیب بود. قبلاً هر وقت حرف از شهادت می‌شد، می‌گفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف این‌که دعا کنیم تا شهید شویم یعنی چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود. امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش. 🌹خاطره اى به ياد فرمانده جاويدالاثر شهيد معزز مهندس مهدى باكرى ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌷 !! 🌷از موتور پريديم‌ پايين‌. جنازه‌ را از وسط‌ راه‌ برداشتيم‌ كه‌ له‌ نشود. بادگير آبی و شلوار پلنگی پوشيده‌ بود. جثه‌ی ريزی داشت‌، ولی مشخص‌ نبود كی است‌. صورتش‌ رفته‌ بود. قرارگاه‌ وضعيت‌ عادی نداشت‌. آدم‌ دلش‌ شور می‌افتاد. چادر سفيد وسط‌ِ سنگر را زدم‌ كنار. حاجی آن‌جا هم‌ نبود. يكی از بچه‌ها من‌ را كشيد طرف‌ خودش‌ و يواشكی گفت‌: "از حاجی خبر داری؟ می‌گن شهيد شده‌." نه‌! امكان‌ نداشت‌. خودم‌ يك‌ ساعت‌ پيش‌ باهاش‌ حرف‌ زده‌ بودم‌. يك‌دفعه‌ برق‌ از چشمم‌ پريد. به‌ پناهنده‌ نگاه‌ كردم‌. پريديم‌ پشتِ موتور كه‌ راه‌ آمده‌ را برگرديم‌. جنازه‌ نبود. ولی.... 🌷جنازه‌ نبود. ولی ردّ خون‌ِ تازه‌ تا يك‌ جايی روی زمين‌ كشيده‌ شده‌ بود. گفتند: "برويد معراج‌، شايد نشانی پيدا كرديد." بادگير آبی و شلوار پلنگی. زيپ‌ بادگير را باز كردم‌؛ عرق‌گير قهوه‌ای و چراغ‌ قوه‌. قبل‌ از عمليات‌ ديده‌ بودم‌ مسئول‌ تداركات‌ آن‌ها را داد به‌حاجی. ديگر هيچ‌ شكی نداشتم‌.... هوا سنگين‌ بود. هيچ‌کس‌ خودش‌ نبود. حاجی پشت‌ آمبولانس‌ بود وفرمانده‌ها و بسيجی‌ها دنبال‌ او. حيفم‌ آمد دوكوهه‌ برای بار آخر، حاجی را نبيند. ساختمان‌ها قد كشيده‌ بودند به‌ احترام‌ او. وقتی برمی‌گشتيم‌، هرچه‌ دورتر می‌شديم‌، می‌ديدم‌ كوتاه‌تر می‌شوند. انگار آن‌ها هم‌ تاب‌ نمی‌آورند. 🌹خاطره ای به یاد سردار خيبر، فرمانده شهيد حاج محمدابراهيم همت 📚 كتاب "همت" از مجموعه كتب يادگاران   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🌷 .... 🌷توی عملیات مطلع الفجر تیر خورد به سینه و گردنش. همون‌جا افتاد و به آسمون پر کشید. درگیری شدید شد و نتونستیم پیکر مطهرش رو برگردونیم. یه هفته بعد بچه‌ها تصمیم گرفتن جنازه غلامعلی رو برگردونن. به هر سختی بود برگردوندیم. خیلی تعجب‌آور بود! هر جنازه‌ای اگه یه هفته زیر آفتاب گرم جنوب بمونه حتما بو می‌گیره و تغییر می‌کنه اما پیکر غلامعلی هیچ تغییری نکرده بود. دقت کردم دیدم بعد از یه هفته، هنوز از گلوش خون تازه جاری می‌شه. انگار همین الان شهید شده باشه. خم شدم که صورتش رو ببوسم بوی عطر می‌داد. 🌹خاطره اى به ياد سردار شهيد و فرمانده معزز غلامعلى پيچك ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌷 !! 🌷حاج حسن انس عجیبی با نماز داشت و این روحیه را به نیروهای تحت امرش انتقال می‌داد. قرار بود تستی موشکی را در فضای باز تست کنیم. موقع تست باران گرفت. به حاج حسن گفتم: بگذاریمش برای بعد. او مخالفت کرد و گفت: این تست باید الان انجام بگیرد حتی اگر نتیجه‌اش منفی باشد. اتفاقاً نتیجه تست مثبت شد. بچه‌ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش می‌گرفتند. 🌷حاج حسن مثل عادت همیشگی‌اش شروع کرد به خواندن دو رکعت نماز شکر. بعد از نماز شروع کرد برای بچه‌ها سخنرانی کردن. توی ذهنم بود که حتماً می‌خواهد از پاداش نیروها برایشان بگوید؛ اما مطلب دیگری گفت: «بچه‌ها حالا که این تست با موفقیت انجام شده یعنی خدا به ما نگاه کرده و به ما نظر دارد. پس بیاییم از این به بعد به همدیگر قول دهیم نمازمان را اول وقت بخوانیم.» برای ما می‌گفت، نماز او همیشه اول وقت بود. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز، سردار حسن تهرانی مقدم (پدر موشکی ایران) ┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓ 📲@shahid_AranandBidgol ┗━━━━ 💐🌹🌸━━━ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‎‎🌷 ! 🌷شهید جواد کریمی ساعت ۴ صبح ۲۰ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ پس از ادای فرضیه نماز برای مقابله با ضد حمله دشمن در محور شلمچه با افراد گروهان پیش رفتند. رگبار گلوله و هجوم تانک‌ها بیابان را از دود و آتش پر کرده بود. تانک‌ها از سه طرف پیش می‌آمدند، در محاصره‌ی تانک‌های دشمن پیش رفتند. هنوز هوا کاملاً تاریک بود. در پشت خاکریزهای کوتاهی که نیم متر بیشتر ارتفاع نداشت مستقر شده بودند، یکی از تانک‌های دشمن به طرف آن‌ها آمد. جواد یک آر.پی.جی برداشت از جا بلند شد و.... 🌷و چند گلوله به طرف تانک مزبور پرتاب نمود. او کاملاً ایستاده بود تا مسلط باشد. سرانجام گلوله به هدف نشست و تانک عراقی با صدای انفجار مهیبی منهدم گردید هنوز آفتاب ندمیده بود که تانک منهدم شد و انفجار آن همه جا را روشن کرد. بچه‌ها خیلی خوشحال شدند اما خوشحالی آنان خیلی زود به غمی عمیق مبدل گشت زیرا همراه و همزمان با انفجار تانک گلوله‌ای از سوی مزدوران دشمن بر فرق جواد اصابت کرد که قسمتی از سر او را با خود برد. جواد شهید شد و به لقاءالله پیوست. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز جواد کریمی از شهدای لشکر ۱۴ امام حسین (ع) ‎┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓ 📲@shahid_AranandBidgol ┗━━━━ 💐🌹🌸━━━