🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#واژه_قساوت_قلب_کم_میآورد!!
🌷اولین ماه مبارک رمضان در اسارت آغاز شده بود با هوایی بسیار گرم و طاقت فرسا. نه خبری از آب خنک در سحر و افطار بود و نه وسیله خنککنندهای برای روزهای گرم ماه رمضان وجود داشت. باید آفتاب داغ و گرمای شدید را با زبان تشنه و شکم گرسنه تحمل کرد. چند روزی از ماه رمضان به این ترتیب گذشت بعد از آن اسرا از فرمانده عراقی خواستند به خاطر ماه رمضان غذای ظهر را نصف کنند، نصفش را سحر و نصفش را افطار بدهند و اگر ممکن است، چند قالب هم یخ بیاورند. فرمانده عراقی چیزی نگفت و رفت. یادم میآید....
🌷یادم میآید روزهایی که برادران روزهدار بعد از ظهرها از شدت گرما بدنهایشان را بر روی زمین نمدار آسایشگاه میچسباندند تا شاید عطش آنها کمتر شود، بعد از نماز مغرب بود که بعثیها آمدند و گفتند ۱۰ نفر بیایند برای گرفتن غذا. مدتی طول کشید اما از غذا خبری نشد. یکدفعه متوجه شدیم که آن نامردها به جای دادن غذا، آن ۱۰ نفر را برده و در گل قرار داده و داخل گوش و دهان آنها را لجن کردهاند. وقتی برادران را با آن وضع به آسایشگاه برگرداندند، سربازها درحالیکه میخندیدند، گفتند: همه غذاها را اینها خوردهاند! اگر کس دیگری هم هوس غذا خوردن کرده خبر بدهد!
🌷....با وجود این، ماه رمضان با تمام مشکلات سپری شد....
#راوی: آزاده سرافراز ارسلان ساجدی سابق
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#شهید_عطری
🌷شهید #سید_احمد_پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاههای پشت خط به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد. او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت. تا اینکه در یک حمله هوايى هنگامیکه او در حال نظافت بوده، موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود.
🌷هنگاميکه امدادگران در حال جمع آوری زخمیها و شهیدان بودند، با تعجب متوجه میشوند که بوی گلاب از زیر آوار میآید. وقتی آوار را کنار مى زنند با پیکر پاک این شهید روبرو مى شوند که غرق در بوی گلاب بود.
🌷هنگامیکه پیکر آن شهید را در بهشت زهرای تهران، در قطعه ۲۶ به خاک میسپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس میشود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک میباشد بطوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک را خشک کنید، از طرف دیگر سنگ نمناک میشود.
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#خدمت_با_یک_پا
🌷سال ۱۳۶۴ از طريق جهاد بـه جزيـره مجنـون اعـزام شـدم. در آنجـا بچهها مجبور بودند در تاريكی شب كار كنند تا دشمن آنها را به راحتی هدف قرار ندهد. يك صبح با اكبـر صـالحی در مـسيری كـه شـب قبـل بچهها خاكريز زده بودند، میرفتيم كه ديديم كاميونی كنار جـاده وارونـه شده است. دوتايی كمك كرديم و بـا لـودر، كـاميون را صـاف كـرديم.
🌷هنگام برگشتن، دشمن پاتك زده بود و من دچار سردرد شـديدی شـدم، اما آنقدر خسته و بیرمق بودم كه حتی نتوانستم نگاه كنم ببينم چـه اتفاقی برايم افتاده است. همـانجـا بـيهـوش شـدم و بچـهها مـرا بـه بيمارستان بردند. بعد از دو روز كه به هوش آمدم، خواستم بلند شوم كه احساس كردم نمیتوانم پايم را تكان دهم. ملحفه را كنار زدم و....
🌷و با ديدن پای قطع شدهام فريادی از سر ناباوری كشيدم. پای راستم قطـع شـده بـود و پـای چـپم تركش خورده بود. لحظهاى بعد برادرم را بر بالينم ديدم. او درحالیكـه سعی میکرد گريهاش را پنهان كند، مرا دلداری داد و گفت: خدا را شكر كه زندهاى، آدم با يك پا هم میتواند به وطـن خـدمت كند. حرف برادرم درست بود. همان لحظه تصميم گرفتم به مبـارزه ادامـه دهم و سال ۶۷ با پای مـصنوعی بـه جبهـه برگـشتم و تـا پايـان جنـگ ايستادگی كردم.
راوى: جانباز سرافراز مجيد زنگى آبادى
#ایران 🇮🇷
#ارتش_قهرمان
#وعده_صادق
#سید_هاشم_صفی_الدین
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#عجب_آدمی_بود_این_ابراهیم!!
🌷آذر سال ۶۰ بود. عملیات مطلع الفجر به بیشتر اهداف خود دست یافت. بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود. ابراهیم مسؤل جبهه میانی عملیات بود. نیمههای شب با بیسیم تماس گرفتم و گفتم: داش ابرام چه خبرا!؟ گفت: بیشتر مناطق آزاد شده. اما دشمن روی یکی از تپه های مهم در منطقه انار شدیداً مقاومت میكند. گفتم: من با یک گردان نیروی کمکی دارم میام. شما هر طور میتونيد، تپه را آزاد کنید. هوا در حال روشن شدن بود. با نیروی کمکی به منطقه انار رسیدم. یکی از بچهها جلو آمد و گفت:...
🌷گفت: حاجی، ابراهیم رو زدن! تیر خورده تو گردن ابراهیم! رنگ از چهرهام پریده بود. با عجله خودم را به سنگر امدادگر رساندم. تقریباً بیهوش بود. خون زیادی از گردنش رفته بود. اما گلوله به جای حساسی نخورده بود. پرسیدم: چطور ابراهیم را زدند؟ کمی مکث کرد و گفت: برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجهای نرسیدیم. همان موقع ابراهیم جلو رفت. رو به سوی دشمن با صدای بلند اذان صبح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقیها قطع شده.
🌷آخر اذان بود که گلولهای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد! از این حرکت بچهگانه او تعجب کردم. یعنی چرا این کار را کرد!؟ ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که ١٨ نفر از نیروهای عراقی به سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند! یکی از آنها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. میگفت: ما همگی شیعه و از تیپ احتیاط بصره هستیم. بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: به ما گفته بودند: ایرانیها مجوس و آتشپرست هستند! گفته بودند: به خاطر اسلام به ایران حمله میكنيم. اما....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#عجب_آدمی_بود_این_ابراهیم!!
🌷....اما وقتی مؤذن شما اذان گفت، بدن ما به لرزه درآمد! یکباره به یاد کربلا افتادیم!! برای همین دوستان هم فکر خودم را جمع کردم و با آنها صحبت کردم. آنها با من آمدند. بقیه نیروها را هم به عقب فرستادم. الان تپه خالی است. ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید. ....از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان ۶۵ و در اوج عملیات کربلای ۵ بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عربی از من پرسید: حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟
🌷گفتم: بله، چطور مگه! گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟! با تعجب گفتم: بله! او خندید و ادامه داد: من یکی از آنها هستم! وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد: ما به ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم. این برخورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم: بعد از عملیات میآیم و شما را خواهم دید. آن رزمنده نام خود و دوستانش و نام گردانشان را روی کاغذ نوشت و به من داد. بعد از عملیات به طور اتفاقی همان کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت. با....
🌷با ناراحتی گفت: گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم: چرا! گفت: آنها جلوی سنگینترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آنها خیلی عجیب بود. کسی از گردان آنها زنده برنگشت! بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازههای آنها هم ماند. آنها جزء شهداى مفقود و بینشان هستند. نمیدانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشهای نشستم. با خودم گفتم: ابراهیم، یک اذان گفت، یک تپه آزاد شد. یک عملیات پیروز شد. هجده نفر هم از جهنم به سوی بهشت راهی شدند. عجب آدمی بود این ابراهیم!!
🌹خاطره ای به ياد فرمانده جاویدالاثر شهيد معزز ابراهيم هادى
راوی: رزمنده دلاور سردار حسین الله کرم
📚 کتاب "شهید گمنام"
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🌷 #هر_روز_با_شهدا
....#و_بدر_شد_آخرین_عملیاتش
🌷بعد از عملیات خیبر فرماندهان را بردند زیارت امام رضا (ع). وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم. برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. اما مهدی حال همیشگی را نداشت. گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواستهای که این چنین شدهای؟ نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» چیزی نمیگفت. به جان امام که قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟
🌷گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن. همین را به امام رضا (ع) گفتم. گفتم: واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد.» عجیب بود. قبلاً هر وقت حرف از شهادت میشد، میگفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود. امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده جاويدالاثر شهيد معزز مهندس مهدى باكرى
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#بیسر_پرید!!
🌷از موتور پريديم پايين. جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود. بادگير آبی و شلوار پلنگی پوشيده بود. جثهی ريزی داشت، ولی مشخص نبود كی است. صورتش رفته بود. قرارگاه وضعيت عادی نداشت. آدم دلش شور میافتاد. چادر سفيد وسطِ سنگر را زدم كنار. حاجی آنجا هم نبود. يكی از بچهها من را كشيد طرف خودش و يواشكی گفت: "از حاجی خبر داری؟ میگن شهيد شده." نه! امكان نداشت. خودم يك ساعت پيش باهاش حرف زده بودم. يكدفعه برق از چشمم پريد. به پناهنده نگاه كردم. پريديم پشتِ موتور كه راه آمده را برگرديم. جنازه نبود. ولی....
🌷جنازه نبود. ولی ردّ خونِ تازه تا يك جايی روی زمين كشيده شده بود. گفتند: "برويد معراج، شايد نشانی پيدا كرديد." بادگير آبی و شلوار پلنگی. زيپ بادگير را باز كردم؛ عرقگير قهوهای و چراغ قوه. قبل از عمليات ديده بودم مسئول تداركات آنها را داد بهحاجی. ديگر هيچ شكی نداشتم.... هوا سنگين بود. هيچکس خودش نبود. حاجی پشت آمبولانس بود وفرماندهها و بسيجیها دنبال او. حيفم آمد دوكوهه برای بار آخر، حاجی را نبيند. ساختمانها قد كشيده بودند به احترام او. وقتی برمیگشتيم، هرچه دورتر میشديم، میديدم كوتاهتر میشوند. انگار آنها هم تاب نمیآورند.
🌹خاطره ای به یاد سردار خيبر، فرمانده شهيد حاج محمدابراهيم همت
📚 كتاب "همت" از مجموعه كتب يادگاران
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#انگار_همین_الان....
🌷توی عملیات مطلع الفجر تیر خورد به سینه و گردنش. همونجا افتاد و به آسمون پر کشید. درگیری شدید شد و نتونستیم پیکر مطهرش رو برگردونیم. یه هفته بعد بچهها تصمیم گرفتن جنازه غلامعلی رو برگردونن. به هر سختی بود برگردوندیم. خیلی تعجبآور بود! هر جنازهای اگه یه هفته زیر آفتاب گرم جنوب بمونه حتما بو میگیره و تغییر میکنه اما پیکر غلامعلی هیچ تغییری نکرده بود. دقت کردم دیدم بعد از یه هفته، هنوز از گلوش خون تازه جاری میشه. انگار همین الان شهید شده باشه. خم شدم که صورتش رو ببوسم بوی عطر میداد.
🌹خاطره اى به ياد سردار شهيد و فرمانده معزز غلامعلى پيچك
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#مثل_خودش
🌷هادی سالهای آخر ماه رمضان را به ایران میآمد. با هم به مسجدالشهداء و مجلس دعای حاج مهدی سماواتی و بعضی مواقع مسجد ارگ و مجلس حاج منصور میرفتیم. در آخرین سفر رفتار و اخلاق او خیلی تغییر کرده و معنویتر شده بود. یک شب بهش گفتم: هادی چطور این همه تغییر کردی؟ گفت: کتابی هست به نام معراج السعاده. اگر کسی واقعاً بخواهد تغییر کند و به سعادت یا معراج برسد باید هر شب یک صفحه از روی آن بخواند. بعدش کتاب خودش را آورد و هر شب موضوعی از مطالب آن را مطرح میکرد و میگفت به این توصیهها عمل کنید تا به سعادت برسید. مثلاً یک شب بحث سکوت را پیش میکشید و....
🌷و توصیه میکرد از صحبتهای بیفایده پرهیز کنیم و قبل از صحبت به مفید بودن یا نبودنش فکر کنیم. یک شب دیگر درباره شوخی صحبت میکرد و اینکه نباید به بهانه خنده و شوخی دیگران را به خاطر لهجه مسخره کنیم و شب دیگر در مورد حیا و عفت صحبت میکرد و اینکه باید در صحبت و نگاه و حضور در پیش نامحرم به حد ضرورت اکتفا کنیم تا مبادا عفتمان آسیب ببیند. یک روز رفت پاساژ مهستان تا مقداری وسایل بخرد تا به نجف ببرد. برای ما هم کتاب معراج السعاده را خریده بود تا ما هم مثل خودش بیفتیم توی مسیر اصلاح و نورانی شدن.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓
📲@shahid_AranandBidgol
┗━━━━ 💐🌹🌸━━━
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#هنوز_قبول_نداشت!
🌷لشکر امام حسین در شهرک دارخوین مستقر بود و یگان دریایی هم داخلش. با حسین میخواستیم برای سرکشی به یگان دریایی برویم. باید از دژبانی عبور میکردیم. سربازی با لهجه روستایی در دژبانی ایستاده بود. ازم کارت تردد خواست، نداشتیم. گفت اگر کارت تردد ندارید، نمیشود باید برگردید. من گفتم ایشان فرمانده لشکر هستند. سرباز باورش نمیشد. گفت اگر ایشان فرمانده لشکرِ پس من هم فرمانده تیپم. هرچه صحبت به درازا میکشید، حسین از او خوشش میآمد.
🌷پرسید: فرمانده لشکر باید چه شکلی باشد. سرباز گفت: آقا! ساده گیر آوردی. وقتی فرمانده لشکر بخواهد بیاید ساز و دُهل و خدماتش به دنبالش میآیند. شیپور میزنند اعلام میکنند. شما دو نفر میخواهید رد شوید، میگوید فرمانده لشکرید. من کلاه سرم نمیرود. قسم هم خوردم باور نکرد. در این لحظه مسؤل دژبانی آمد. حسین را میشناخت، به سرباز گفت: ایشان آقای خرازی فرمانده لشکر امام حسین هستند. سرباز با تعجب گفت: همین آقا؟! راه را باز کرد؛ اما مطمئن بودم هنوز ته دلش قبول نداشت که حسین فرمانده لشکر باشد.
🌹خاطره ای به یاد سردار سرلشکر جانباز شهید معزز فرمانده حاج حسین خرازی دهکردی
راوی: رزمنده دلاور غلامحسین هاشمی
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓
📲@shahid_AranandBidgol
┗━━━━ 💐🌹🌸━━━
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#شد_زینب.
🌷اسم دخترم را گذاشته بودم آرشیدا. شهید حسین محرابی (همسر خواهر شوهرم) این اسم را برازنده دخترم که از سادات بود، نمیدانست. بعد از شهادتش وقتی این را فهمیدم، دنبال این بودم که یک اسم مناسب انتخاب کنم. یکبار که شهید سلیمانی خانه شهید محرابی، آنجا سر حرف را باز کردم و از ایشان خواستم اسمی را انتخاب کنند. حاج قاسم گفت: پیامبر (ص) اسم زینب را برای دختر حضرت زهرا (س) انتخاب کرد. حضرت زهرا (س) هم به خاطر علاقه پیامبر (ص) این اسم را گذاشت روی دخترش. شد زینب. شما هم همین اسم را بگذارید روی دخترتان. خم شد دخترم را که حالا زینب شده بود بوسید. چون اسم دختر بزرگ شهید محرابی هم زینب بود، خندید و گفت: زینبها زیاد شدند. دست کرد توی جیبش و یک انگشتر داد بهم و گفت: هر وقت زینب بزرگ شد، بدید دستش بکنه.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید معزز حاج قاسم سلیمانی و شهید معزز مدافع حرم حسین محرابی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓
📲@shahid_AranandBidgol
┗━━━━ 💐🌹🌸━━━
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#شهید_زندگی_کرد....
🌷مرتضی در تحمل سختی زبانزد همقطارانش بود. تحمل سختی برای او دوره خودسازی بود. در عملیات آبی_خاکی شمال کشور در هوای به شدت گرم ناگزیر میشود چند بار یک عملیات را تکرار کنند. وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای جرعه ای آب له له میزدند ولی او به همراه دوستش اکبر شهریاری که بهمن ۹۲ درحوالی حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید سقا شده و خود بدون نوشیدن جرعهای آب به پادگان بازمیگردند. مرتضی در جریان عملیات حلب نیز روزه بود و در همان حال مسؤل اطلاعات به تنهایی برای شناسایی موقعیت تروریستهای تکفیری خطر میکرد و آخر شب بازمیگشت. یک شب زمستانی وقتی از شناسایی بازگشت به شدت گرسنه بود پرسید:...
🌷پرسید غذا هست؟ گفتیم مقداری عدس داشتهایم که تمام شده وکمی نان مانده. تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد دو لقمه از آن را خورد و خدا شکر کرد و خوابید. از مال دنیا هرچه داشت انفاق میکرد. مرتضی سن زیادی نداشت اما سرپرستی دو یتیم و یک بد سرپرست را بر عهده داشت و از حقوق کمی که دریافت میکرد، کمک خرجی آنان را هم پرداخت میکرد. او یکبار زندگیاش را در واقع حراج کرد تا بتواند شش خواهر دم بخت یکی از دوستانش را راهی خانه شوهر کند و دست آخر ماشین خود را فروخت تا یک دوست نیازمندش را سرپناه بدهد! از او پرسیدم: «خودت چی؟» جواب داد: «ماشین که کمبود نیست این همه ماشین عمومی مال منه دیگه!»
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز مدافع حرم مرتضی حسینپور شلمانی و شهید معزز مدافع حـرم اکبر شهریاری
📚 کتاب "فرمانده نابغه"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓
📲@shahid_AranandBidgol
┗━━━━ 💐🌹🌸━━━