『📚 |#تیکهکتاب 』
حاج قاسم دربارهاش گفته بود :هادی عارف است.🌱
رفتار و منش عارفانه به مرور در وجود هادی نمود پیدا کردهبود؛مرحلهبهمرحله.هادی بعد از آشنایی
با حاج قاسم، شروع کرد به تغییر .نوع برخوردی
که با اطرافیان داشت ، حرفها و فکر هایش همه
عوض شده بود . اگر از من بپرسید، میگویم هادی
در حاج قاسم حل شده بود ! تا جایی که انگار یک
وجود بودند و هادی به رنگ حاج قاسم درآمده
بود؛ به رنگ حبیب !
✨ بهرنگحبیب ✨
روایتزندگـیشهیـدهـــادیطارمـی ؛
محافظسردارشهید حاجقاسمسلیمانی 🌾
📱 لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب🌱
#شهیدمحمدرضادهقان🕊
📔📚| @shahid_dehghan
『📚 |#تیکهکتاب 』
سر کوچه را نگاه کردم.آنهایی که آقا را دیده
بودند بابغض برای دیگران تعریف میکردند.
بابا نمچشمش را با دست خشکاند و حسرت
و نفس عمیقش را بیرون داد.از بین مردموارد
خانهای شدم که درش باز بود. خانۀ آیتالله
احمدی میانجی که آقا مهمانش شده بود.✨
روز و ماهش را یادم نیست، سال ۵۸ بود و
من دوازده سال داشتم. آن روزها نه با جعفر
دوست شده بودم نه پدرش آیتالله احمدی
میانجی را میشناختم.سرم را پایین انداختم
و داخل رفتم؛ راحت و بی دعوت.همه از آقای
خمینی حرف میزدند که چند دقیقه پیش مهمان
این خانه بود. در اتاق کوچک چشم گرداندم و
مطمئن شدم دیر رسیدهام.آقای خمینی رفته بود.🌾جای خالیاش روی تشکچۀ پای دیوار و نصفۀ
سیبی در پیش دستی.🌹
🔸مربع های قـــــرمز🔸
خاطراتشفاهیحاجحسینیڪتا
📱 لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری🕊
📔❤️| @Shahid_dehghan
『📚 |#تیکهکتاب 』
یک شب بهاری،قرار بود همسرم غذا درست کند،
برویم پایین تا دور هم شام بخوریم.مادرم صدا
زد :فریدون،اقدس کجایین ؟ گفتم : اقدس دیر
کردیم. سریع غذا رو جمع و جور کن ، بدو بریم
پایین.اقدس گفت:ولی مادر انگارصداشناراحت
بود.برو ببین چی شده !از اتاق رفتم بیرون دیدم
وحید توی بالکن نشستهوحواسشبهحیاط است. صدا؎ مادرم را شنیدم ڪه از درد ناله میڪرد.
وحید را بغل کردم و سریع رفتم پایین.سر مادرم
شکسته بود و خـون میآمد.عجب تر آنڪه پدرم
داشـت میخندید! چند لنگه کفش و دمپـایی هـم
ریخته بود دور مادرم.هاج و واج مانده بودم ڪه
آنجا چهخبر شده؟!وحید را گذاشتم زمین و کمک
کردممادرم سرشرا بشوید و ببندد.مادر لپِ وحید
رابا انگشتانشگرفتو گفت:پدرصلواتی،یکطایفه
تا حالا به من نگفتن بالای چشمت ابروئه؛حالا توی
نیم وجبی سر منو میشکنی ؟🌹
✨ منمحافظحاجقاسمم✨
خاطرات شهیـد وحیـــد زمـانـینیـا ؛
محافظســردارشهیدحاجقاسمسلیمانی
📱 لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب 💚🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
📔📚| @shahid_dehghan
•📚❤️•
[ 📚| #تیکهکتاب]
یک ویژگے هست که خاص شـهداسـت؛زندھ اند...
ما را مشاهده مےڪنند...همیـن هم مےشود کلید
قفل رمزآلودے ڪه فقط مسلمانان مےفهمندش؛
حاج قاسم و یاران شهید امامزمان(عج) نظارهگر
کارهاے ماهستند.چه ڪارے؟ چگونه؟ چرا؟...🍃
و چـقدر دلشان مےخواهد ڪه ماهم،مثل خودشان
زندگےمان را روبه ظهور حضـرت صاحـب متفاوت
از میلیـاردها آدم ببندیم! فرج آقا که بشود، آدم ها
حسرت مےخورند ڪه چرا ڪم ڪارے ڪردند در
دورانغیبتچون بهترین عمل بوده و...همراه شهدا
مےشـود ڪارها ڪرد؛🌾حســرت زدھ نمانے...! ❤️
______________________
🔸حـاج قاســم 🔸
[خاطراتســردارشهید حـاجقاسمسلیمانی]
📱 لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب 💚🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری🕊
📔📚| @shahid_dehghan
•📚❤️•
{ #تیکهکتاب📚 }
بعد از شهادتش دوبار به پادگان محل کارش در
تهران رفتم،بایکی از همکارانش به اتاقی که کمد
وسایل شخصی محمودرضا در آن بود، رفتیم.
روی کمدش این جمله از امام خامنه ای را درشت
تایپ کرده و چسبانده بود:
[ درجمهوری اسلامی هرکجا که قرار گرفتهاید
همانجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید همهی
کارها به شما متوجه است ]
_____________________________
✨ تـــو شهیــد نمـیشـوی✨
[حیاتجاودانهشهیدمدافع حرم
محمودرضابیضایی به روایت برادر]
📱 لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب 💚🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
📔📚| @shahid_dehghan
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📔 ]
میگفت: سوریه که میرم بهت زنگ بزنم،بقیه
هم هستن؛ چطوری بهت بگم دوست دارم ؟!
بقیه که میشنون من از خجالت آب میشم بگم
دوست دارم !
گفتم: پشت گوشی به جای دوستدارم بگو
یادت باشه؛♥️من منظورت رو میفهمم. از
پیشنهادم خوشش اومده بود، پله ها را ڪه
پایین میرفت، برایم دست تڪون میداد و
با همان صدای دلنشینش چند باری بلند بلند
گفت:یادتباشه! یادتباشه ! ...♥️لبخندے
زدم و گفتم: یادم هست ! یادم هست! ...♥️
[شهیدمدافعحـرم
حمیـدسیاهکالـیمـرادی]
بهروایتهمسـرشهیـد❤️🌿
📱 لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب📚 🌸
#شهیدمحمدرضادهقانامیری 🌱
📚| @shahid_dehghan
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
هیچوقت یادم نمی رود غروب روز ۹۵/۱/۳۰را که
داعشی ها حمله کرده و با مقاومت جانانه بچهها
غافل گیر شده و با تعداد زیادی تلفات فرار کرده بودند. آن روز، محمود به همه نیروها گفته بود که
باصدای بلند اذان بگویند و به کوری چشم داعشی
ها «اشهد ان علیا ولی الله» را بلندتر فریاد بزنند. میگفت:«همه این پیروزیها از عنایات خداست
و ما کاره ای نیستیم » آخرین بار وقت اذان ظهر
و ششساعت قبلازشهادتشبود که او را در آغوش
گرفتم و صورتش را بوسیدم و سخت به سینه ام
فشردمش.دلم نمیخواست ازخودم جدایش کنم.
عطرو بوی دیگری میداد.نمیدانستم دستم کوتاه
میشود و خرما برنخیل میماند ! بین دو نماز بود
که به محمود اطلاع دادند دشمن قصد حمله دارد
و او از همه خواستبعدازنماز درپستهاشان مستقر
شوند.دشمن که آتش تهیهرا شروع کرد،اولینجملهٔ
محموداینبود:ماشاءاللهعروسیدارهشروعمیشه !
❣شهیـــد عزیـز❣
{حیاتجاودانهشهیـدمحمـودرادمهـر}
📱 لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب 💚🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری🕊
📚| @shahid_dehghan
•📚❤️•
{ #تیکهکتاب📔 }
پولش را نگه نمیداشت. یا خرج کارهای خیر
میکرد یا میرفت زیارت. اهل گفتن نبود. ما
هم خبر خیلی از کارهای خیرش را بعد شهادتش
فهمیدیم.میرفت وسایل قسطی برمیداشت و
میداد به خانوادههای نیازمند، هرماه قسط این
وسایل را از روی حقوقش کم میکردند.بچههای
بیبضاعتراجمعمیکردومیبردپابوسامامرضا.
خودش آنجا برایشان آشپزی میڪرد. بچهها را
میبرد حرم، برایشان حرف میزد، نصیحتشان میکرد.اهل گیردادن و تذکرهای مستقیم نبود.با
بچههای کمسنوسالتر از خودش دوست میشد.
از رویرفاقت نصیحتشان میکرد.تویسفر سخت
نمیگرفت. همیشه خوشسفر بود ...
🔸 شهیـــد نویـــد 🔸
[خاطراتزندگیشهیـدنویـدصفری]
📱 لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب 💚🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری🕊
📖| @shahid_dehghan
•📚❤️•
{ #تیکهکتاب📚 }
دوباره فریاد زدم که کجای اسلام می گوید
اسیرتان را اینطور شکنجه کنید؟نماینده داعش
گفت: « تقصیر خودش بوده!» پرسیدم به چه
جرمی؟ بریده بریده جواب میداد و حاج سعید
ترجمه میکرد:« از بس حرصمون رو درآورد؛ نه
اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه
التماس کرد! تقصیر خودش بود ... !»
🔸 [ ســـربلنـد ]🔸
حیاتجاودانهشهیـدمحسـنحججـی
📱لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب 💚🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری🕊
📖| @shahid_dehghan
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
شبها میرفت شناسایی. وقتی میدیدم در حال
شالوکلاهکردن است فوری دوتا تخممرغ میپختم.
تخممرغهای رسمی ڪه از شاهرود میآوردیم. هر
ڪس میخواست بخورد مۍگفتم:« اینها برا؎ محمدحسینه.»زهرا زودتر ادامهجملهام را باطعنه میگفت:« بچهم جون نداره!»نصفه شب میآمد؛
خسته و کوفته.سرجمع در شبانه روز دوسهساعت
میخوابید.صبح که پا میشد،انگار لایهای آتش روی
چشمش شعله میکشید. دلم کباب میشد. میگفت:
« دراویش سروته گلستان هفتم رو بستن.» محمد
حسین اطلاعاتش را درگوشی به من میگفت ...
✨ آرام جان ✨
{شهیدمحمدحسینحدادیانبهروایت مادر}
📱 لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
📖| @shahid_dehghan
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در
مورد ابراهیم صحبت میکردیم. یکی از دوستان
کهابراهیمرا نمیشناخت تصویرشرا از منگرفت
و نگاه کرد.بعد باتعجب گفت: شما مطمئنهستید
اسم ایشون ابراهیمه !؟ با تعجب گفتم: خُب بله،
چطورمگه؟!گفت: من قبلاً تو بازار سلطانی مغازه
داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سَر بازار
میایستاد. یه ڪوله باربری هم میانداخت روی
دوشش و بار میبرد.یه روز بهش گفتم: اسم شما
چیه؟ گفت: من رو یدالله صدا کنید!🌱گذشت تا
چند وقت بعد ... (ادامه در تصویر)
✨ سلام بر ابراهیم ۱ ✨
[حیات شهید جاویدالاثر ابراهیـم هــادی]
📱لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری🕊
📖| @shahid_dehghan
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚]
اینجا بر لبهٔ سنگ سرد نشستهام و زیر چادر،
تیکتیک میلرزم. آن گل آفتابی که در چشمان
تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمیبخشد.
انگار با موذیگری میخواهد دو خط ابروی تو
را به هم نزدیکتر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند.
میدانی که همیشه دربرابر اخمت پای دلم لرزیده.
تااینجا پایپیاده آمدم.از خانهمان تا بهشترضوان
شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین مسافت
کوتاه هم روبهباد ایستادموداد زدم:«آقامصطفی!»
نه یک بار که سه بار. دیدم که از میان باد آمدی،با
چشمهایی سرخ و موهایی آشفته.با همانپیراهنی
که جایجایش لکههایخون بود و شلوارسبز لجنی
ششجیبه. آمدی و گفتی: «جانم سمیه!»❤️ ...
✨ اسم تو مصطفاست✨
[خاطرات شهیـد مصطفـی صـدر زاده ؛
بهروایت سمیه ابراهیمپور همسر شهید ]
📱لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب 💚🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری🕊
📖| @shahid_dehghan
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
حقیقتاًهم شهدای شما، هم خانوادهها، پدران، مادرانفرزندانآنان ،حقبزرگیبرگردنهمهملت
ایراندارند. این شهدا امتیازاتی دارند:
«یکی این است که این ها از حریم اهل بیت
در عراق و سوریه دفاع کردند و در این راه به
شهادت رسیدند.❤️امتیاز دوم شهدای شما این
است که اینها رفتندبا دشمنی مبارزه کردند که
اگر این ها مبارزه نمی کردند ؛این دشمن می آمد
داخل کشور، اگر جلویش گرفته نمی شد ما باید
در کرمانشاه و همدان و بقیه استان ها با این ها
میجنگیدیم و جلوی اینها را میگرفتیم. درواقع
این شهدای عزیز ما جان خودشان را در راه دفاع
از کشور، ملت، دین، انقلاب اسلامی فدا کردند.
امتیاز سوم هم این است که این ها در غربت به شهادت رسیدند،✨🙂این هم یک امتیاز بزرگی
است اینهم پیش خدایمتعال فراموش نمیشود.🌱
✨ اصحاب آخرالزمانـی ✨
{خاطراتی از زندگی چهارده شهید
مدافع حـرم حضرت زینب (س)}
📱 لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
📖| @shahid_dehghan
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
شنبهشب محمدباقر زنگ زد که: «فردا شب
فرودگاه امام باش!» با تعجب پرسیدم: «چرا
زودتر خبر ندادین؟ من الآن مشهدم.» گفت:
«خرجش یه بلیته تا تهران.» رفتم توی اتاق
که کسی صدایم را نشنود: «با خانواده و ماشین
شخصی اومدم.» سکوتی بینمان اتفاق افتاد.
پیشنهاد دادم: «نمیشه دو روز عقب بندازین؟»
گفت: «باید بپرسم.» تجربهٔ تا پای پرواز رفتن و
کنسل شدن و دست از پا درازتر برگشتن راداشتم.
تأکید کردم اگر میبینی کل سفر هوا میرود، زن
و بچه را میفرستم و جایی برای ماشینم دست
و پا میکنم و هر طور شده خودم را میرسانم .
ادامه دارد ...
🔸جـادۀ یوتیـوب 🔸
{سفرنامهسوریهبهروایتمحمدعلیجعفری}
📱 لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
📖| @shahid_dehghan
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم:«چون دوستت
دارم.»این اولینباری بود که اینحرف را میزدم ..
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های
گریه کرد.خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه
و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد
لنگان لنگان آمد بالای سرم.دستش را گذاشت روی
شانه ام.گفت : « یک عمر منتظر شنیدن این جمله
بودم قدم جان. حالا چرا ؟! کاش این دم آخر هم
نگفتهبودی.دلمرا میلرزانی و میفرستیام دم تیغ.»
من هم تو را دوست دارم.اما چه کنم ؟! تکلیف
چیز دیگری است .
🔸 { دختـــــرشینـــــا } 🔸
| خاطرات قدمخیر محمدی کنعان |
📱** لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
** @Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب 💚🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
📖| @shahid_dehghan
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۳، به انصار الحسین ابلاغ
شد که به جنوب برود.این اولین حضور تیپ ما در
جنوب بود.گردان حضرتاباالفضل، پساز عملیات،
دوباره سازماندهیشد ونیرویجدید گرفت.بهترین
خبر در این مقطع اعلام آمادگی حاج رضا زرگری
برایپیوستنبهگردانبود.ازاینخبر بسیارخوشحال
شدم البته با تمام علاقه و ارادت به او، خجالت
میکشیدم که در گردان حضرت اباالفضل به عنوان
جانشین گردان کار کند.حاج رضا در عملیات مسلم
بنعقیل فرماندهگردان و من فرماندهگروهانبودم.
هرچه بود، من آمدن او را به حساب ارادت به نام
مقدس سقای کربلا گذاشتم و با خودم عهد کردم
که هیچگاه از جایگاه فرماندهی با او صحبت
نکنم و حرمت او را مثل یک برادر پاس بدارم ...
ادامه دارد...
🔸 آب هرگـــــز نمـیمیـرد🔸
{خاطراتسردارِجانبازِشهیـد،میـرزامحمـدسُلگـی}
▪️فرماندهگردان۱۵۲حضرت
ابالفضل؏لشگر۳۲انصارالحسین؏
📱لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop 🛍
#سبک_زندگی_با_کتاب📔
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
•💌|@shahid_dehghan|💌•
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
که چی صبح من رو جلوی بچهها ضایع کردی؟
هرچی گفتم بذار یه عکس تکی ازت بگیرم، گفتی
باشه بعداً وقت زیاده، اصلا ازت توقع نداشتم.
یکدفعه پرید صورتم رو بوسید و با خنده گفت:
اصلا ناراحت نشو، فکرش رو هم نکن. من امروز
بعد از ظهر میخوام برم! تعجبم بیشتر شد.گفتم:
خب کِی میخوای تشریف ببری؟ با همان شادی،
دستهایش را به هم مالید و گفت:
- من... امروز... شهیـــــد میشم!
(متن کامل در تصویر)
📔: {دیـــــدم ڪه جانم مــیرود}
[خاطراتـیازشهیـدمصطفـیڪاظمزاده
بـهروایـــتحمیـــــد داود آبـــــادی ]
📱لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب 🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌿|@shahid_dehghan|🌿
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
لحن سخنانش آنقدر زیبا بود که کِیف میکردیم،
انگار بلد نبود ، باصدای بلند حرف بزند. آن قدر
آرام حرف میزد که فقط مخاطب او صدایش را
میشنید.انرژی مثبت میداد. او را که میدیدی
یاد بزرگان دین میافتادی! و این آرام حرف زدن
او کلامش را نافذ میکرد.
(متن کامل در تصویر)
📔: {هفت روز دیگـــــر}
[خاطرات شهیـد مدافح حرم
محمـــدتقـی ســـــالخــورده]
📱لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌿|@shahid_dehghan|🌿
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
آقامصطفی بعد از سلام و احوال پرسی یک دفعه
از جا بلند شد و برای جواب دادن به تلفن به سمت
ایوان رفت. ناخودآگاه حواسم جمع چند قدمی شد
که آقامصطفی باتلفن حرفزد وبیرونرفت.دلشوره
بدی به دلم افتاد. انگار بادام تلخی در دهانم طعم
باز کرده بود.به سمت بود آشپزخانه سرک کشیدم
و به محدثه گفتم : « مادر بیرون هوا خیلی گرمه.
بیا برو به آقامصطفی بگو بیاد داخل صحبتکنه ...
(تصویر باز شود)
📔: {مـــــاه ڪامل}
[روایت زندگی سردار شهید مدافع حرم
مرتضی حسیـــــن پور ( حسین قمـی) ]
📱لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
📖| @shahid_dehghan
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
°
°
اردوگاهشان کوفه و نجف است.
سـربازان مهدی،بیشترشانایرانی
هستند، از شیعیان خالص.قرآن را
آنجور که از مولایشان یاد گرفتهاند،
بهمردمدرسمیدهند.برایعربهایی
که شیعه نبودهاند، خیلی زور دارد
بنشینند سر درس قرآنی که معلمش
ایرانیاست.وتازهمطالب همبشنوند
که تا آن وقت اصلا به گوششان
نخوردهبود! ازبسبرایشانعجیب
است! میگویند اینها دین و کتاب
جدیدیآوردهاند ...
°
°
📔[تاهمیشهآفتاب]:
روایتزندگیحضرتامامزمان(عج)
#سبک_زندگی_با_کتاب 🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌿|@shahid_dehghan|🌿
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
متنتقریظرهبردرموردکتاب{حوضخون}:
من اخیرا یک کتابی خواندم بهنامحوضخون
البته من در اهواز دیده بودم؛ خودم مشاهده
کردم آنجایی را که لباسهای خونی رزمندگان
و ملحفههای خونی بیمارستانها و رزمندگان
را مـیشسـتند؛ ایـنها را دیـدم ڪه ایـن کتاب
تفصیل ایـن چیـزها را نوشته؛ انسان واقعا
حیرت میکند انسان شرمنده میشود در
مقابل این همه خدمتی که بانوان انجام دادند
در طول چندسال و چهزحماتی را متحمل شدند.
#سبک_زندگی_با_کتاب 🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌷⸢@shahid_dehghan⸥🌷
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
ملیحه خواست نامه دوم را باز کند. من از
ترس داشتم میمُردم. چون اصلاً فکر نمیکردم
نامهام همزمان با نامه اصلیِ محمد برسد! برای
همین گفتم: «شاید برای مریم نوشته! باز نکنیم،
بهتره.» قبل از اینکه موفق شوم نامه را چنگ
بزنم، ملیحه دستش را کشید؛ چون دستم را
خوانده بود ...
(متن کامل در تصویر)
📔: {آبنبـــات هــــلدار}
[داستان طنز به قلم مهرداد صدقی]
#سبک_زندگی_با_کتاب 🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌿|@shahid_dehghan|🌿
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
تو اوج درگیری با تکفیری ها در خانطومان
بودیم. تلفات زیادی از دشمن گرفته بودیم،
دشمن هم تلفاتی هرچند کم به تعداد انگشتان
یک دست از ما گرفتند.
نیرو های فاطمیون روحیه شان را از دست داده
بودند و نیاز به تجدید روحیه داشتند. در آن
وضعیتِ درگیری ها و تیراندازی هیچ کس فکرش
را نمی کرد که ناگهان سید رضا فریاد بزند: «آقا!
مسئول چای اینجا کیه؟ یکی بره کتری آب بار بذاره میخوایم چای دم بدیم.»همه خندیدند.🌱❤️ همیشه از این شوخی های به موقع، به جا و سنجیده داشت...
📔: {طاهـر خانطـومان}
[خاطراتـیازشهیـدسیدرضاطاهـــــر
بـهروایـــت مصیـب معصـــــومـی ]
#سبک_زندگی_با_کتاب 🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌿|@shahid_dehghan|🌿
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚]
متن تقریظ رهبر انقلاب اسلامی
بر این کتاب به شرح زیر است :
- بسم الله الرّحمن الرّحیم
[ با شوق و عطش، این کتاب شگفتیساز
را خواندم و چشم و دل را شستشو دادم.
همه چیز در این کتاب، عالی است؛ روایت،
عالی؛ راوی، عالی؛ نگارش، عالی؛ سلیقهی
تدوین و گردآوری، عالی، و شهید و نگاه
مرحمت سالار شهیدان به او و مادرش در
نهایت علوّ و رفعت ..
هیچ سرمایهی معنوی برای کشور و ملّت و
انقلاب برتر از اینها نیست.سرمایهی باارزش
دیگر،قدرت نگارش لطیف و گویایی است که
این ماجرای عاشقانهی مادرانه به آن نیاز داشت.]
📔: {تنها گریه کـــــن}
[خاطراتاشرفالساداتمنتظری
مادر شهیـــــد محمد معماریان]
(گزیده از متن کتاب در تصویر)
#سبک_زندگی_با_کتاب 🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌿|@shahid_dehghan|🌿
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
نگاهم را از چشم های بی رمقش میگیرم و
دنبال اسلحه ام میگردم. کمی آن طرف تر
زیر حجمی از آوار پیدایش میکنم. اسلحه را
به هر زحمتی شده برمی دارم و با احتیاط از
اتاق خارج می شوم . بیرون از اتاق همه چیز
با خاک یکسان شده ! جایی در انتهای سوله که
احتمالاً انبار بوده، آتش گرفته و دودش کم کم
میرود تا تمام فضا را اشغال کند. آرام از کنار
جنازههاییکه معلوماست چند روزی از مرگشان
میگذرد، رد میشوم. بوی جسدشان بینیام را
آزار می دهد ...
(متن کامل در تصویر)
📔: {جــــانبهـا}
[بهقلمسیدمصطفیموسوی]
#سبک_زندگی_با_کتاب🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌿|@shahid_dehghan|🌿