•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
شنبهشب محمدباقر زنگ زد که: «فردا شب
فرودگاه امام باش!» با تعجب پرسیدم: «چرا
زودتر خبر ندادین؟ من الآن مشهدم.» گفت:
«خرجش یه بلیته تا تهران.» رفتم توی اتاق
که کسی صدایم را نشنود: «با خانواده و ماشین
شخصی اومدم.» سکوتی بینمان اتفاق افتاد.
پیشنهاد دادم: «نمیشه دو روز عقب بندازین؟»
گفت: «باید بپرسم.» تجربهٔ تا پای پرواز رفتن و
کنسل شدن و دست از پا درازتر برگشتن راداشتم.
تأکید کردم اگر میبینی کل سفر هوا میرود، زن
و بچه را میفرستم و جایی برای ماشینم دست
و پا میکنم و هر طور شده خودم را میرسانم .
ادامه دارد ...
🔸جـادۀ یوتیـوب 🔸
{سفرنامهسوریهبهروایتمحمدعلیجعفری}
📱 لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
📖| @shahid_dehghan
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم:«چون دوستت
دارم.»این اولینباری بود که اینحرف را میزدم ..
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های
گریه کرد.خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه
و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد
لنگان لنگان آمد بالای سرم.دستش را گذاشت روی
شانه ام.گفت : « یک عمر منتظر شنیدن این جمله
بودم قدم جان. حالا چرا ؟! کاش این دم آخر هم
نگفتهبودی.دلمرا میلرزانی و میفرستیام دم تیغ.»
من هم تو را دوست دارم.اما چه کنم ؟! تکلیف
چیز دیگری است .
🔸 { دختـــــرشینـــــا } 🔸
| خاطرات قدمخیر محمدی کنعان |
📱** لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
** @Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب 💚🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
📖| @shahid_dehghan
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۳، به انصار الحسین ابلاغ
شد که به جنوب برود.این اولین حضور تیپ ما در
جنوب بود.گردان حضرتاباالفضل، پساز عملیات،
دوباره سازماندهیشد ونیرویجدید گرفت.بهترین
خبر در این مقطع اعلام آمادگی حاج رضا زرگری
برایپیوستنبهگردانبود.ازاینخبر بسیارخوشحال
شدم البته با تمام علاقه و ارادت به او، خجالت
میکشیدم که در گردان حضرت اباالفضل به عنوان
جانشین گردان کار کند.حاج رضا در عملیات مسلم
بنعقیل فرماندهگردان و من فرماندهگروهانبودم.
هرچه بود، من آمدن او را به حساب ارادت به نام
مقدس سقای کربلا گذاشتم و با خودم عهد کردم
که هیچگاه از جایگاه فرماندهی با او صحبت
نکنم و حرمت او را مثل یک برادر پاس بدارم ...
ادامه دارد...
🔸 آب هرگـــــز نمـیمیـرد🔸
{خاطراتسردارِجانبازِشهیـد،میـرزامحمـدسُلگـی}
▪️فرماندهگردان۱۵۲حضرت
ابالفضل؏لشگر۳۲انصارالحسین؏
📱لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop 🛍
#سبک_زندگی_با_کتاب📔
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
•💌|@shahid_dehghan|💌•
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
که چی صبح من رو جلوی بچهها ضایع کردی؟
هرچی گفتم بذار یه عکس تکی ازت بگیرم، گفتی
باشه بعداً وقت زیاده، اصلا ازت توقع نداشتم.
یکدفعه پرید صورتم رو بوسید و با خنده گفت:
اصلا ناراحت نشو، فکرش رو هم نکن. من امروز
بعد از ظهر میخوام برم! تعجبم بیشتر شد.گفتم:
خب کِی میخوای تشریف ببری؟ با همان شادی،
دستهایش را به هم مالید و گفت:
- من... امروز... شهیـــــد میشم!
(متن کامل در تصویر)
📔: {دیـــــدم ڪه جانم مــیرود}
[خاطراتـیازشهیـدمصطفـیڪاظمزاده
بـهروایـــتحمیـــــد داود آبـــــادی ]
📱لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب 🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌿|@shahid_dehghan|🌿
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
لحن سخنانش آنقدر زیبا بود که کِیف میکردیم،
انگار بلد نبود ، باصدای بلند حرف بزند. آن قدر
آرام حرف میزد که فقط مخاطب او صدایش را
میشنید.انرژی مثبت میداد. او را که میدیدی
یاد بزرگان دین میافتادی! و این آرام حرف زدن
او کلامش را نافذ میکرد.
(متن کامل در تصویر)
📔: {هفت روز دیگـــــر}
[خاطرات شهیـد مدافح حرم
محمـــدتقـی ســـــالخــورده]
📱لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌿|@shahid_dehghan|🌿
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
آقامصطفی بعد از سلام و احوال پرسی یک دفعه
از جا بلند شد و برای جواب دادن به تلفن به سمت
ایوان رفت. ناخودآگاه حواسم جمع چند قدمی شد
که آقامصطفی باتلفن حرفزد وبیرونرفت.دلشوره
بدی به دلم افتاد. انگار بادام تلخی در دهانم طعم
باز کرده بود.به سمت بود آشپزخانه سرک کشیدم
و به محدثه گفتم : « مادر بیرون هوا خیلی گرمه.
بیا برو به آقامصطفی بگو بیاد داخل صحبتکنه ...
(تصویر باز شود)
📔: {مـــــاه ڪامل}
[روایت زندگی سردار شهید مدافع حرم
مرتضی حسیـــــن پور ( حسین قمـی) ]
📱لینکخریدکتابازفروشگاهوصـال ↯
@Vesaal_shop
#سبک_زندگی_با_کتاب🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
📖| @shahid_dehghan
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
°
°
اردوگاهشان کوفه و نجف است.
سـربازان مهدی،بیشترشانایرانی
هستند، از شیعیان خالص.قرآن را
آنجور که از مولایشان یاد گرفتهاند،
بهمردمدرسمیدهند.برایعربهایی
که شیعه نبودهاند، خیلی زور دارد
بنشینند سر درس قرآنی که معلمش
ایرانیاست.وتازهمطالب همبشنوند
که تا آن وقت اصلا به گوششان
نخوردهبود! ازبسبرایشانعجیب
است! میگویند اینها دین و کتاب
جدیدیآوردهاند ...
°
°
📔[تاهمیشهآفتاب]:
روایتزندگیحضرتامامزمان(عج)
#سبک_زندگی_با_کتاب 🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌿|@shahid_dehghan|🌿
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
متنتقریظرهبردرموردکتاب{حوضخون}:
من اخیرا یک کتابی خواندم بهنامحوضخون
البته من در اهواز دیده بودم؛ خودم مشاهده
کردم آنجایی را که لباسهای خونی رزمندگان
و ملحفههای خونی بیمارستانها و رزمندگان
را مـیشسـتند؛ ایـنها را دیـدم ڪه ایـن کتاب
تفصیل ایـن چیـزها را نوشته؛ انسان واقعا
حیرت میکند انسان شرمنده میشود در
مقابل این همه خدمتی که بانوان انجام دادند
در طول چندسال و چهزحماتی را متحمل شدند.
#سبک_زندگی_با_کتاب 🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌷⸢@shahid_dehghan⸥🌷
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
ملیحه خواست نامه دوم را باز کند. من از
ترس داشتم میمُردم. چون اصلاً فکر نمیکردم
نامهام همزمان با نامه اصلیِ محمد برسد! برای
همین گفتم: «شاید برای مریم نوشته! باز نکنیم،
بهتره.» قبل از اینکه موفق شوم نامه را چنگ
بزنم، ملیحه دستش را کشید؛ چون دستم را
خوانده بود ...
(متن کامل در تصویر)
📔: {آبنبـــات هــــلدار}
[داستان طنز به قلم مهرداد صدقی]
#سبک_زندگی_با_کتاب 🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌿|@shahid_dehghan|🌿
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
تو اوج درگیری با تکفیری ها در خانطومان
بودیم. تلفات زیادی از دشمن گرفته بودیم،
دشمن هم تلفاتی هرچند کم به تعداد انگشتان
یک دست از ما گرفتند.
نیرو های فاطمیون روحیه شان را از دست داده
بودند و نیاز به تجدید روحیه داشتند. در آن
وضعیتِ درگیری ها و تیراندازی هیچ کس فکرش
را نمی کرد که ناگهان سید رضا فریاد بزند: «آقا!
مسئول چای اینجا کیه؟ یکی بره کتری آب بار بذاره میخوایم چای دم بدیم.»همه خندیدند.🌱❤️ همیشه از این شوخی های به موقع، به جا و سنجیده داشت...
📔: {طاهـر خانطـومان}
[خاطراتـیازشهیـدسیدرضاطاهـــــر
بـهروایـــت مصیـب معصـــــومـی ]
#سبک_زندگی_با_کتاب 🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌿|@shahid_dehghan|🌿
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚]
متن تقریظ رهبر انقلاب اسلامی
بر این کتاب به شرح زیر است :
- بسم الله الرّحمن الرّحیم
[ با شوق و عطش، این کتاب شگفتیساز
را خواندم و چشم و دل را شستشو دادم.
همه چیز در این کتاب، عالی است؛ روایت،
عالی؛ راوی، عالی؛ نگارش، عالی؛ سلیقهی
تدوین و گردآوری، عالی، و شهید و نگاه
مرحمت سالار شهیدان به او و مادرش در
نهایت علوّ و رفعت ..
هیچ سرمایهی معنوی برای کشور و ملّت و
انقلاب برتر از اینها نیست.سرمایهی باارزش
دیگر،قدرت نگارش لطیف و گویایی است که
این ماجرای عاشقانهی مادرانه به آن نیاز داشت.]
📔: {تنها گریه کـــــن}
[خاطراتاشرفالساداتمنتظری
مادر شهیـــــد محمد معماریان]
(گزیده از متن کتاب در تصویر)
#سبک_زندگی_با_کتاب 🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌿|@shahid_dehghan|🌿
•📚❤️•
[ #تیکهکتاب📚 ]
نگاهم را از چشم های بی رمقش میگیرم و
دنبال اسلحه ام میگردم. کمی آن طرف تر
زیر حجمی از آوار پیدایش میکنم. اسلحه را
به هر زحمتی شده برمی دارم و با احتیاط از
اتاق خارج می شوم . بیرون از اتاق همه چیز
با خاک یکسان شده ! جایی در انتهای سوله که
احتمالاً انبار بوده، آتش گرفته و دودش کم کم
میرود تا تمام فضا را اشغال کند. آرام از کنار
جنازههاییکه معلوماست چند روزی از مرگشان
میگذرد، رد میشوم. بوی جسدشان بینیام را
آزار می دهد ...
(متن کامل در تصویر)
📔: {جــــانبهـا}
[بهقلمسیدمصطفیموسوی]
#سبک_زندگی_با_کتاب🌱
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌿|@shahid_dehghan|🌿