کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃❤| #سفر_عشق_در_20_سالگی 📝 #قسمت_چهارم محمدرضا یک جمله ساده و قشنگ داشت و میگفت: فرد حزب اللهی ب
🍃❤| #سفر_عشق_در_20_سالگی
📝 #قسمت_پنجم
برای راضی شدن، خیلی با خودم کلنجار رفتم، چون به محمدرضا خیلی وابسته بودم، اگر محمد رضا نیم ساعت دیر به خانه میرسید، من زمین و زمان را به هم میدوختم، اعصاب خودم و دیگران را خرد میکردم، اینقدر بهش زنگ میزدم، که کجاست و چرا دیر رسیده! ولی در مسئله سوریه رفتنش نمیدانم چطور شد؛ من این را میگذارم به حساب دست و رحمت و برکت حضرت زینب(س) که روی قلب من گذاشت و روی سر من دست کشید.
خانم، اول صبرش را به من داد و بعد داغ فرزند را...
ولی وقتی محمد رضا رفت من به سجده افتادم و شاید نزدیک به یک ربع فقطگریه کردم و ضجه زدم، چون میدانستم پاره تنم رفته و احتمال برگشتش شاید صفر باشد.
واقعا هم همین بود از همان روزهای اولی که محمدرضا رفت، من میدانستم که دیگر برنمیگردد، با روحیاتی که از او سراغ داشتم، میدانستم فرزندم واقعا لایق شهادت است، یعنی لحظه خداحافظی یاد خداحافظیهایی افتادم که با اخویهای شهیدم کرده بودم.
آنها این حس را در وجود من به وجود آورده بودند که این خداحافظی آخر با بقیه خیلی فرق دارد، یک حس معنوی خاصی تو وجودم بود و مطمئن بودم که دیگر بر نمیگردد.
کلا محمد رضا در آن زمانی که در سوریه بود شاید پنج یا شش بار با ما تماس گرفت، تو هر بار تماسش هم به من میگفت : مامان دعا کن که شهید شوم، حتی قبل از رفتنش به سوریه هم مدام این را به من میگفت، من بهش گفتم : محمد رضا خودت را خالص کن مطمئن باش که شهید میشوی...
محمد رضا آن شب یک جمله عجیب و غریبی به من گفت :
«مامان به خدا دیگه خالص شدم، مامان دیگه حتی یک ذره ناخالصی در وجودم نیست.»
تا این جمله را شنیدم، گفتم پس شهید میشوی! داد زد گفت جان من! گفتم آره تو اگر خالص شده باشی مطمئن باش شهید میشوی، بعد یکدفعه جیغ زد گفت : مامان راضیم ازت، مامان دوستت دارم، مامان میبوسمت!
خیلی خوشحال شد، خوشحالی محمدرضا از آن طرف و جگر خراش بودن این جمله برای من واقعا زجرم میداد.
از آن شب به بعد دیگر منتظر خبر شهادتش بودم، چون مطمئن بودم و احساس میکردم محمد رضا فقط میخواست رضایت من را بگیرد، وقتی مطمئن شد که دیگر من راضیم، شهید شد و در عملیات محرم به شهادت رسید...
#ادامه_دارد...
#از_آسمان
#جوان_بانشاط
#کپی_با_لینک
🍃❤| @shahid_dehghan
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃📽| #مصاحبه
#قسمت_پنجم گفتگوی تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید🌹
👇
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃❤| #سفر_عشق_در_20_سالگی 📝 #قسمت_چهارم محمدرضا یک جمله ساده و قشنگ داشت و میگفت: فرد حزب اللهی ب
🍃❤| #سفر_عشق_در_20_سالگی
📝 #قسمت_پنجم
برای راضی شدن، خیلی با خودم کلنجار رفتم، چون به محمدرضا خیلی وابسته بودم، اگر محمد رضا نیم ساعت دیر به خانه میرسید، من زمین و زمان را به هم میدوختم، اعصاب خودم و دیگران را خرد میکردم، اینقدر بهش زنگ میزدم، که کجاست و چرا دیر رسیده! ولی در مسئله سوریه رفتنش نمیدانم چطور شد؛ من این را میگذارم به حساب دست و رحمت و برکت حضرت زینب(س) که روی قلب من گذاشت و روی سر من دست کشید.
خانم، اول صبرش را به من داد و بعد داغ فرزند را...
ولی وقتی محمد رضا رفت من به سجده افتادم و شاید نزدیک به یک ربع فقطگریه کردم و ضجه زدم، چون میدانستم پاره تنم رفته و احتمال برگشتش شاید صفر باشد.
واقعا هم همین بود از همان روزهای اولی که محمدرضا رفت، من میدانستم که دیگر برنمیگردد، با روحیاتی که از او سراغ داشتم، میدانستم فرزندم واقعا لایق شهادت است، یعنی لحظه خداحافظی یاد خداحافظیهایی افتادم که با اخویهای شهیدم کرده بودم.
آنها این حس را در وجود من به وجود آورده بودند که این خداحافظی آخر با بقیه خیلی فرق دارد، یک حس معنوی خاصی تو وجودم بود و مطمئن بودم که دیگر بر نمیگردد.
کلا محمد رضا در آن زمانی که در سوریه بود شاید پنج یا شش بار با ما تماس گرفت، تو هر بار تماسش هم به من میگفت : مامان دعا کن که شهید شوم، حتی قبل از رفتنش به سوریه هم مدام این را به من میگفت، من بهش گفتم : محمد رضا خودت را خالص کن مطمئن باش که شهید میشوی...
محمد رضا آن شب یک جمله عجیب و غریبی به من گفت :
«مامان به خدا دیگه خالص شدم، مامان دیگه حتی یک ذره ناخالصی در وجودم نیست.»
تا این جمله را شنیدم، گفتم پس شهید میشوی! داد زد گفت جان من! گفتم آره تو اگر خالص شده باشی مطمئن باش شهید میشوی، بعد یکدفعه جیغ زد گفت : مامان راضیم ازت، مامان دوستت دارم، مامان میبوسمت!
خیلی خوشحال شد، خوشحالی محمدرضا از آن طرف و جگر خراش بودن این جمله برای من واقعا زجرم میداد.
از آن شب به بعد دیگر منتظر خبر شهادتش بودم، چون مطمئن بودم و احساس میکردم محمد رضا فقط میخواست رضایت من را بگیرد، وقتی مطمئن شد که دیگر من راضیم، شهید شد و در عملیات محرم به شهادت رسید...
#ادامه_دارد...
#از_آسمان
#جوان_بانشاط
#کپی_با_لینک
🍃❤| @shahid_dehghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#از_آسمان
مستند جوانی با نشاط
"شهید محمدرضا دهقان امیری"
#قسمت_پنجم
🍃💛| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃💌| #مصاحبه قسمت هایی از مصاحبه ی کانال «شهــدا شرمنــده ایم» با یکی از دوستان #شهید_محمدرضا_دهقان
🍃💌| #مصاحبه
قسمت هایی از مصاحبه ی کانال «شهــدا شرمنــده ایم» با یکی از دوستان #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری که از سال 90 به خاطر همکلاسی بودن در دبیرستان علوم معارف امام صادق علیه السلام با ایشان آشنا شدند...
#قسمت_پنجم
♦️هیچ وقت فڪر میڪردید یڪ روز شهید بشوند؟
بله یادمه اولین بار زمانی بود که یک عکس خیلی زیبایی ازش گرفتم و گفتم چقدر خوش عکسی چهره ت تو عکسها شبیه شهدا میفته.. بعد از اون به خاطر علاقه ی زیادی که بهش داشتم نسبت به از دست دادن سلامتیش خیلی نگران میشدم مخصوصا به خاطر تصادفات سنگینی که با موتورش داشت.. بعد از جریان سوریه هم گاهی ذهنم درگیر این قضیه میشد ولی تمام تلاشمو میکردم که به این قضیه فکر نکنم چون میدونستم خیلی برام سنگینه...
♦️ در طول دوران رفاقتتون به شما از شهادت چیزی میگفتن؟
نه معمولا اگر بحث شهادت میشد جو رو با شوخی عوض میکرد و نشان شهادت رو نسبت به خودش بعید میدونست و مثال های بادمجان بم میزد...
#ادامه_دارد...
|💌 @shahid_dehghan 💌|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ملازمان_حرم
مستند "ازپارکور تا حرم"
"شهید محمدرضا دهقان امیری"به روایت مادر
#قسمت_پنجم
🍃💚| @shahid_dehghan
#قسمت_پنجم از #بخش_دوم گفتوگوی تفصیلی #خبرگزاری_تسنیم با مادر و خواهر 🌷شهید محمدرضا دهقان امیری🌷 :
- مادر شهید: "...برگشت خانواده خیلی طول کشید حدود ساعت 2 بعد از ظهر برگشتند سریع سفره ناهار را پهن کردم و سریع آن را جمع کردم، چون به خودم میگفتم که هیچ چیز نباید نامرتب باشد و هر لحظه ممکن است ما میهمان داشته باشیم.
درحین جمع کردن وسایل تلفن شوهرم زنگ زد و من بدون هیچ مقدمهای به او گفتم: کی است؟ گفت: آقا مصطفی است، تا این را گفت گفتم: «علی! خبر شهادت محمدرضا را میخواهد بهت بدهد» شوهرم با شنیدن این حرف شوکه شده بود و گفت: این چه حرفی است میزنی و بعد رفت در اتاق و صحبت کرد. آقا مصطفی به شوهرم گفته بود که: علیآقا لباست را بپوش و جلوی در خانه بیا. وقتی صحبتش تمام شد، لباسش را پوشید و رفت. من به شوهرم گفتم: قوی باش خبر شهادت محمدرضا را میخواهند بدهند و حالت در کوچه بد نشود. چند دقیقه گذشت و من کوچه را نگاه کردم و دیدم خبری نیست. به دخترم و محسن گفتم: آماده شوید، که وقتی شوهرم به خانه برگشت ما آماده بودیم. به او گفتم: چی شد؟ گفت: چیزی نشده محمدرضا پایش تیر خورده و قرار است به ملاقاتش برویم و رفت سمت درب ورودی تا کفشها را برایمان آماده کند. من گفتم: «اصلا این کارها مهم نیست محمدرضا شهید شده مگه نه؟» شوهرم به من نگاهی کرد و گفت: بله، و حالش بد شد و به طرف کوچه رفت..."
🌹 @shahid_dehghan 🌹
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ملازمان_حرم
مستند "ازپارکور تا حرم"
"شهید محمدرضا دهقان امیری"به روایت مادر
#قسمت_پنجم
🍃💚| @shahid_dehghan
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#از_آسمان
مستند جوانی با نشاط
"شهید محمدرضا دهقان امیری"
#قسمت_پنجم
🍃💛| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃❤| #سفر_عشق_در_20_سالگی 📝 #قسمت_چهارم محمدرضا یک جمله ساده و قشنگ داشت و میگفت: فرد حزب اللهی ب
🍃❤| #سفر_عشق_در_20_سالگی
📝 #قسمت_پنجم
برای راضی شدن، خیلی با خودم کلنجار رفتم، چون به محمدرضا خیلی وابسته بودم، اگر محمد رضا نیم ساعت دیر به خانه میرسید، من زمین و زمان را به هم میدوختم، اعصاب خودم و دیگران را خرد میکردم، اینقدر بهش زنگ میزدم، که کجاست و چرا دیر رسیده! ولی در مسئله سوریه رفتنش نمیدانم چطور شد؛ من این را میگذارم به حساب دست و رحمت و برکت حضرت زینب(س) که روی قلب من گذاشت و روی سر من دست کشید.
خانم، اول صبرش را به من داد و بعد داغ فرزند را...
ولی وقتی محمد رضا رفت من به سجده افتادم و شاید نزدیک به یک ربع فقطگریه کردم و ضجه زدم، چون میدانستم پاره تنم رفته و احتمال برگشتش شاید صفر باشد.
واقعا هم همین بود از همان روزهای اولی که محمدرضا رفت، من میدانستم که دیگر برنمیگردد، با روحیاتی که از او سراغ داشتم، میدانستم فرزندم واقعا لایق شهادت است، یعنی لحظه خداحافظی یاد خداحافظیهایی افتادم که با اخویهای شهیدم کرده بودم.
آنها این حس را در وجود من به وجود آورده بودند که این خداحافظی آخر با بقیه خیلی فرق دارد، یک حس معنوی خاصی تو وجودم بود و مطمئن بودم که دیگر بر نمیگردد.
کلا محمد رضا در آن زمانی که در سوریه بود شاید پنج یا شش بار با ما تماس گرفت، تو هر بار تماسش هم به من میگفت : مامان دعا کن که شهید شوم، حتی قبل از رفتنش به سوریه هم مدام این را به من میگفت، من بهش گفتم : محمد رضا خودت را خالص کن مطمئن باش که شهید میشوی...
محمد رضا آن شب یک جمله عجیب و غریبی به من گفت :
«مامان به خدا دیگه خالص شدم، مامان دیگه حتی یک ذره ناخالصی در وجودم نیست.»
تا این جمله را شنیدم، گفتم پس شهید میشوی! داد زد گفت جان من! گفتم آره تو اگر خالص شده باشی مطمئن باش شهید میشوی، بعد یکدفعه جیغ زد گفت : مامان راضیم ازت، مامان دوستت دارم، مامان میبوسمت!
خیلی خوشحال شد، خوشحالی محمدرضا از آن طرف و جگر خراش بودن این جمله برای من واقعا زجرم میداد.
از آن شب به بعد دیگر منتظر خبر شهادتش بودم، چون مطمئن بودم و احساس میکردم محمد رضا فقط میخواست رضایت من را بگیرد، وقتی مطمئن شد که دیگر من راضیم، شهید شد و در عملیات محرم به شهادت رسید...
#ادامه_دارد...
#از_آسمان
#جوان_بانشاط
#کپی_با_لینک
🍃❤| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃💌| #مصاحبه قسمت هایی از مصاحبه ی کانال «شهــدا شرمنــده ایم» با یکی از دوستان #شهید_محمدرضا_دهقان
🍃💌| #مصاحبه
قسمت هایی از مصاحبه ی کانال «شهــدا شرمنــده ایم» با یکی از دوستان #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری که از سال 90 به خاطر همکلاسی بودن در دبیرستان علوم معارف امام صادق علیه السلام با ایشان آشنا شدند...
#قسمت_پنجم
♦️هیچ وقت فڪر میڪردید یڪ روز شهید بشوند؟
بله یادمه اولین بار زمانی بود که یک عکس خیلی زیبایی ازش گرفتم و گفتم چقدر خوش عکسی چهره ت تو عکسها شبیه شهدا میفته.. بعد از اون به خاطر علاقه ی زیادی که بهش داشتم نسبت به از دست دادن سلامتیش خیلی نگران میشدم مخصوصا به خاطر تصادفات سنگینی که با موتورش داشت.. بعد از جریان سوریه هم گاهی ذهنم درگیر این قضیه میشد ولی تمام تلاشمو میکردم که به این قضیه فکر نکنم چون میدونستم خیلی برام سنگینه...
♦️ در طول دوران رفاقتتون به شما از شهادت چیزی میگفتن؟
نه معمولا اگر بحث شهادت میشد جو رو با شوخی عوض میکرد و نشان شهادت رو نسبت به خودش بعید میدونست و مثال های بادمجان بم میزد...
#ادامه_دارد...
|💌 @shahid_dehghan 💌|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ملازمان_حرم
مستند "ازپارکور تا حرم"
"شهید محمدرضا دهقان امیری"به روایت مادر
#قسمت_پنجم
🍃💚| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
💠 برگ ریزانِ گناه 🔻) #ایمانوعملصالح یکی از عوامل مغفرت و پوشش گناهان، ایمان و عمل صالح است. قر
💠 برگ ریزانِ گناه
🔻) #تقوا
تقوا و پرهیزکاری یکی دیگر از عوامل بخشش گناهان است.
قرآن می فرماید:
إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ یجْعَلْ لَکمْ فُرْقاناً وَ یکفِّرْ عَنْکمْ سَیئاتِکمْ وَ یغْفِرْ لَکمْ
هر گاه شما تقوا داشته باشید و از گناه دوری نمائید، خداوند به شما دید خاصّی (فرقان) می دهدکه به راحتے بتوانید حق را ازباطل تشخیص بدهید و گناهان شما را می آمرزد و از تقصیر شما در می گذرد.
#قسمت_پنجم
🦋|@shahid_dehghan|🦋
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
💌🍃|پاسخ #خواهر_شهید در پاسخ بہ سوالات مربوط به شهید محمدرضا دهقان... 4⃣| وقتایی که به بن بست میرسید
💌🍃|پاسخ #خواهر_شهید
در پاسخ بہ سوالات مربوط به
شهید محمدرضا دهقان...
5⃣| با توجه به سنشون و...
رمز شهادتشون چی بود؟!!
↩️اخلاص و غیرت
#قسمت_پنجم
شما هم میتوانید سوالات خود را در مورد شهید محمدرضا دهقان به آیدی زیر ارسال کنید👇🏻
🆔| @anonymous_983
💌| @shahid_dehghan |💌
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃❤| #سفر_عشق_در_20_سالگی 📝 #قسمت_چهارم محمدرضا یک جمله ساده و قشنگ داشت و میگفت: فرد حزب اللهی ب
🍃❤| #سفر_عشق_در_20_سالگی
📝 #قسمت_پنجم
برای راضی شدن، خیلی با خودم کلنجار رفتم، چون به محمدرضا خیلی وابسته بودم، اگر محمد رضا نیم ساعت دیر به خانه میرسید، من زمین و زمان را به هم میدوختم، اعصاب خودم و دیگران را خرد میکردم، اینقدر بهش زنگ میزدم، که کجاست و چرا دیر رسیده! ولی در مسئله سوریه رفتنش نمیدانم چطور شد؛ من این را میگذارم به حساب دست و رحمت و برکت حضرت زینب(س) که روی قلب من گذاشت و روی سر من دست کشید.
خانم، اول صبرش را به من داد و بعد داغ فرزند را...
ولی وقتی محمد رضا رفت من به سجده افتادم و شاید نزدیک به یک ربع فقطگریه کردم و ضجه زدم، چون میدانستم پاره تنم رفته و احتمال برگشتش شاید صفر باشد.
واقعا هم همین بود از همان روزهای اولی که محمدرضا رفت، من میدانستم که دیگر برنمیگردد، با روحیاتی که از او سراغ داشتم، میدانستم فرزندم واقعا لایق شهادت است، یعنی لحظه خداحافظی یاد خداحافظیهایی افتادم که با اخویهای شهیدم کرده بودم.
آنها این حس را در وجود من به وجود آورده بودند که این خداحافظی آخر با بقیه خیلی فرق دارد، یک حس معنوی خاصی تو وجودم بود و مطمئن بودم که دیگر بر نمیگردد.
کلا محمد رضا در آن زمانی که در سوریه بود شاید پنج یا شش بار با ما تماس گرفت، تو هر بار تماسش هم به من میگفت : مامان دعا کن که شهید شوم، حتی قبل از رفتنش به سوریه هم مدام این را به من میگفت، من بهش گفتم : محمد رضا خودت را خالص کن مطمئن باش که شهید میشوی...
محمد رضا آن شب یک جمله عجیب و غریبی به من گفت :
«مامان به خدا دیگه خالص شدم، مامان دیگه حتی یک ذره ناخالصی در وجودم نیست.»
تا این جمله را شنیدم، گفتم پس شهید میشوی! داد زد گفت جان من! گفتم آره تو اگر خالص شده باشی مطمئن باش شهید میشوی، بعد یکدفعه جیغ زد گفت : مامان راضیم ازت، مامان دوستت دارم، مامان میبوسمت!
خیلی خوشحال شد، خوشحالی محمدرضا از آن طرف و جگر خراش بودن این جمله برای من واقعا زجرم میداد.
از آن شب به بعد دیگر منتظر خبر شهادتش بودم، چون مطمئن بودم و احساس میکردم محمد رضا فقط میخواست رضایت من را بگیرد، وقتی مطمئن شد که دیگر من راضیم، شهید شد و در عملیات محرم به شهادت رسید...
#ادامه_دارد...
#از_آسمان
#درخواستی
#کپی_با_لینک
🍃❤| @shahid_dehghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽•|مستندِ "جوانی با نشاط"
شهید محمدرضا دهقان امیرے
🔊| #قسمت_پنجم
📲•| @shahid_dehghan
•[﷽]•
#روایت
#یادگار_سبز🌱
#قسمت_پنجم✨
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
مثل بهنام همان کلاهی که از تو گرفت. توی همان دورهای که با اردوی آموزشگاه رفته بودید کوه. بهنام به خاطر آفتاب اذیت میشد. تو خودت اذیت نمیشدی که کلاهت را به بهنام دادی؟ بعد هم که پس نگرفتی. یا همان تسبیح سبزت که با تسبیح قرمز بهنام عوض کردی. تسبیح قرمز همیشه دستت بود. بهنام هر وقت تسبیح قرمز را میدید میگفت: ((حال میکنی چه تسبیحی بهت دادم؟)) تو هم میگفتی :((تو چه رفیقی هستی؟ تسبیحی که بهت یادگاری دادم کو؟)) از ترس تو تسبیح همیشه همراهش بود. تسبیح را از داخل یکی از جیب هایش بیرون میکشید و میگفت :((بیا بابا، دستمه. ))
برایت مهم بود که بهنام تسبیح را نگه داشته باشد یا فقط میخواستی سر به سرش بگذاری و تلافی کنی؟
چقدر مدت با هم بودنتان کوتاه بود. اما همین مدت کوتاه چه قدر خاطره داشت برایتان. هر روز و هر لحظه اش خاطره بود. من هم که سیر نمیشوم از نوشتنشان.
زمزمه آخرین عملیات به گوش میرسید. آخرین عملیات مربوط به شما. میگفتند بعد از این عملیات برمیگردید. برگه هایی به دستتان داده بودند و ازتان پرسیده بودند :(( چه کسانی میروند و چه کسانی میمانند؟))
تو و بهنام هم درس داشتید هم کار. تو در خطر اخراج دانشگاه بودی. قرار گذاشتید بعد از این عملیات برگردید. هدف بعدیتان هم عضویت در سپاه قدس بود.
انگار سپاه بیشتر به روحیات تو نزدیک بود. تو که به قول خودت در همه این مدت از چیزی نترسیده بودی. همان شب قبل از عملیات که دور آتش نشسته بودید و هر کس تعریف میکرد که کجاها ترسیده. تو گفته بودی:((من هیچ جا نترسیدم.)) هر چه میگفتند مگر میشود نترسیده باشی؟ بازهم سر حرفت بودی. بهنام هم تصدیق میکند که تو توی هیچ کدام از موقعیت های خطرناک نترسیده بودی. تو را در حساسترین لحظات دیده بود و میدانست که ادعایت از روی احساس یا غرور نیست. تو واقعا نمی ترسیدی. و همین نترسیدنت تا آن سن آن همه بلا به سرت آورده بود. اما نترسیدنت به معنای بی فکر بودنت نیست. نمیترسیدی، اما بی گدار هم به آب نمیزدی. حداقل آن جاهایی که پای جان دوستانت در میان بود.
16روز تا وصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
•[﷽]•
#روایت
#سرِ_سربلند🌹
#قسمت_پنجم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
با مسعود عسکری خیلی زود خودتان را به عبدالله رساندید. همان پنجشنبه تاریک اول ماه صفر. مقداد هم اخرین بار همان روز شما را دید. ظهر همان پنجشنبه. بعد از آزادی شهر الحاضر . بعد هم حرکت به سوی العیس و تمام.
مقداد کمی بعد از حادثه العیس به شما رسید. بعد از تیراندازی هولناک. فهمیده بودند که عدهای فدا شدند اما کدام یکی از بچهها هنوز مشخص نبود. بیشتر از همه نگران تو بود. چون خودش را مسئول تو میدانست. مادر و مهدیه، تو را اول به خدا و بعد به مقداد سپرده بودند. از همان روز اول خودش باعث شده بود تا به اینجا برسی میترسید که نکند...
استرس به جانش افتاده بود. هم به جان مقداد هم به جان بقیه. اول احمد اعطایی را پیدا کردند و بعد سید مصطفی را. هر دو پرواز کرده بودند. هر دو را پشت ماشین گذاشتند. مقداد دل نگران دنبال تو میگشت. چشم میچرخاند دنبال تو. خجالت میکشید سراغ تو را بگیرد باید غیر مستقیم به تو میرسید. از رفیقش پرسیده بود: _فلانی زخمی شده؟
+اره ولی حالش خوبه. چندتا ترکش گرفته به کمرش.
_محمد رضا ندیدی؟
+محمد رضا؟ محمد رضا با بچههای زخمیها رو بردن عقب.
سعی میکرد به خودش دلداری بدهد. به گمانم ته دلش میدانست که چه اتفاقی برای تو افتاده اما با خودش میگفت: خوب ان شاالله که چیزی نشده . سالمه...
9روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🆔•| @shahid_dehghan |•
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
.[﷽]. #روایت #مجنون_حضرت_عشق🌹 #قسمت_چهارم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 شلخته تر از سربازها ندیدم. از جنگ که برمیگردند یک
.[﷽].
#روایت
#مجنون_حضرت_عشق🌹
#قسمت_پنجم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
بعد از اینکه بچهها با زینبیون به هم رسیدند و دست دادند. آمار شهدا را از بلندگو اعلام کردند. همان موقع فهمید که برادرش زخمی شده. مقداد که اسم رفیقش را نگفت. اما حتما همین علی بوده که مقداد دلداریاش میداده.
بعد هم که حاج قاسم آمده بود و دلداریشان دادهبود. ظهر روز بعدش چه روز سختی بوده برای بچهها. باید وسایل شما را جمع میکردند و به خانوادهتان میرساندند. هرکس مسئول جمعآوری وسایل یکی بود. همه با اشک چشم و خوندل وسایل شما را جمع میکردند. حتی حال حرف زدن هم نداشتند. دم غروب تصمیم گرفتند برایتتان هیئت راه بیندازند که هم بچه ها آرام شوند و هم بچه های آن گردانی که نزدیک شما بودند و فقط پنج دقیقه تا گردان شما فاصله داشتند برای تسلیت بیایند. رسم بود بینتان که هر گردانی که شهید میداد گردانهای دیگر برای عرض تسلیت میرفتند.
خبر شهادت شما که پیچید بچههای فاطمیون و زینبیون و بچه های گردان بالا و ارکان نیروی قدس برای تسلیت به محل اسکان شما آمدند. تقریبا همه آمدند. هرکس که نزدیک شما بود. چون همه تعریف فاتحین را شنیده بودند و شهرهای الحاضر و العیس شهرهای مهمی بودند. فاتحین! چه اسم خوب و مناسبی روی گردان شما گذاشته بودند. حالا همه برای شهدای فاتحین اشک می ریختند و حسرت میخوردند.
بعد از مراسم هیئت حدود ساعت نه و نیم شب فرمانده گفت:« جمع و جورکنید که امشب ده دوازده نفر برن تهران کار شهدا و زخمی ها رو انجام بدن.»
علی هم جزو آن ده دوازده نفر بود که به تهران برمیگشت.
2روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🆔•| @shahid_dehghan |•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽•|مستندِ "جوانی با نشاط"
شهید محمدرضا دهقان امیرے
🔊| #قسمت_پنجم
📲•| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃•چگونه یار آقا امام زمان (عج)باشیم🤔؟! ⚠️•منظور از شناخت واقعی امام زمان چیست؟ شناخت واقعی، دارای
🍃•چگونه یار آقا امام زمان (عج) باشیم 🤔؟!
یاری امام زمان(عج) در این زمان به انجام صحیح وظایف خود در زمان غیبت است.
وظیفه منتظر امام زمان(ع) این است که مانند یک منتظر واقعی زندگی کند. ✔️
وقتی انسان حقیقتا منتظر کسی باشد تمام رفتار وسکناتش نشان از منتظر بودن او دارد.
به عنوان مثال؛
اگر منتظر میهمان باشد حتما خانه را تمیز و مرتب می کند، وسایل پذیرایی را آماده می کند و با لباس مرتب و چهره ای شاداب در انتظار می ماند.🌺
چنین کسی می تواند ادعا کند که منتظر میهمان بوده است. اما کسی که نه خانه را مرتب کرده است و نه وسایل پذیرایی را آماده نموده است و نه لباس مرتب و تمیزی پوشیده است و نه اصلاً به فکر میهمان است اگر ادعا کند که در انتظارمیهمان بوده همه او را ریشخند خواهند کرد و بر گزافه گویی او خواهند خندید.
«لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشق بازان چنین مستحق هجرانند...»
بنابراین انتظار باید قبل از آنکه از ادعای انسان فهمیده می شود از رفتار و کردار او فهمیده شود. نمی توان هر کسی را که ادعای دوستی و ولایت امام زمان(عج) را دارد در شمار دوستان و منتظران او قلمداد نمود.
آری!
«مشک آن است که خود ببوید نه آنکه
عطاربگوید»
ادامه دارد…
5⃣| #قسمت_پنجم
🌍| #حسین_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍂•| @shahid_dehghan
#الی_الحبیب✨
#روایت_سرخ🌹
#قسمت_پنجم
مثل بهنام همان کلاهی که از تو گرفت. توی همان دورهای که با اردوی آموزشگاه رفته بودید کوه. بهنام به خاطر آفتاب اذیت میشد. تو خودت اذیت نمیشدی که کلاهت را به بهنام دادی؟ بعد هم که پس نگرفتی. یا همان تسبیح سبزت که با تسبیح قرمز بهنام عوض کردی. تسبیح قرمز همیشه دستت بود. بهنام هر وقت تسبیح قرمز را میدید میگفت:
ادامه متن در عکس👆🏻
«١۶ روز تا حیات عند رب»
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•