eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸از خدا پرسید: «خوشبختی را کجا می‌توان یافت؟» خدا گفت: «آن را در خواسته‌هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.» با خود فکر کرد: «اگر خانه‌ای بزرگ داشتم بی‌گمان خوشبخت بودم.» خداوند به او داد. «اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبخت‌ترین مردم بودم.» خداوند به او داد. اگر... اگر... و اگر... اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود. از خدا پرسید: «حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.» خداوند گفت: «باز هم بخواه.» گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.» خدا گفت: «بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.» او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می‌نشیند و نگاه‌های سرشار از سپاس به او لذت می‌بخشد. رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه ولبخند دیگران 🙏🏻🙏🏻💐💐💐❤️اای خداوندا دوست دارم اللهم عجل لولیک الفرج یامهدی ادرکنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از تاڪسے پیادہ شدم همونطور ڪہ بہ سمت خونہ مے رفتم گفتم : ــ عجب اشتباهے ڪردم رفتم! مادرم با خندہ گفت : ــ از بیمارستان تا اینجا مخمو خوردی هانیہ،عین پیرزنای هفتاد سالہ،غر غر! پشت چشمے برای مادرم نازڪ ڪردم و گفتم : ــ دستت درد نڪنہ مامان خانم! خواستم در رو باز ڪنم ڪہ در خونه‌ی عاطفہ اینا باز شد،خالہ فاطمہ با لبخند نگاهے بہ من و مادرم انداخت : ــ چقدر حلال زادہ! داشتم مےاومدم خونہ‌تون! سلام ڪردم و دوبارہ قصدڪردم برای باز ڪردن در ڪہ صدای خالہ فاطمہ مانع شد : ــ هانیہ جون عصرونہ بیاید خونه‌ی ما،من و عاطفہ‌ام تنهاییم! با شیطنت نگاهش ڪردم و دستش رو گرفتم : ــ قوربونت برم عاطفہ ڪہ شهریارو دارہ،شمام ڪہ عمو حسین رو داری بلا خانم! خندید، بعداز سہ ماہ! همونطور با خندہ گفت : ــ نمیری دختر... ناهید دخترت شنگولہ هاااا مادرم بےتعارف وارد خونہ‌‌شون شد و گفت: ــ چشمش نزن فاطمہ،مخمو خورد از بس غر زد! با خالہ فاطمہ وارد شدیم چادرم رو محڪم گرفتہ بودم ڪہ خالہ فاطمہ گفت : ــ راحت باش هانے جان امین سرڪارہ! همونطور ڪہ چادرم رو در مےآوردم گفتم: ــ شمام آپدیت شدی،هانے! خالہ فاطمہ جارو،رو برداشت همونطور ڪہ بہ سمتم مےاومد گفت : ــ یعنے میگے من قدیمے‌ام؟چیزی حالیم نیست؟ با چشم‌های گرد شدہ و خندہ گفتم: ــ خالہ چرا حرف تو دهنم میذاری؟ جارو رو گرفت سمتم : ــ یڪم ڪتڪ بخوری حالت جا میاد جدی اومد سمتم ... جیغے ڪشیدم و چادرم رو مثل بغچہ زیر بغلم زدم و وارد خونہ شدم! عاطفہ با تعجب نگاهم ڪرد،پشتش پناہ گرفتم و گفتم : ــ توروخدا عاطے مامانت قصد جونمو ڪردہ! خالہ‌فاطمہ و مادرم با خندہ واردشدن بعداز سہ ماہ صدای خندہ توی این خونہ پیچید! مادرم چادر و روسریش رو درآورد،عاطفہ رفت بہ سمتش و باهاش روبوسے ڪرد، بہ شوخے گفتم : ــ اَہ مامان توام ڪہ چپ میری راست میری این عروستو بوس میڪنے بسہ دیگہ! عاطفہ مادرم رو بغل ڪرد و گفت: ــ حسود! مادرم عاطفہ رو محڪم بہ خودش فشرد و گفت: ــ خواهر شوهربازی درنیار دختر! ازشون رو گرفتم،بہ خالہ فاطمہ گفتم : ــ خالہ احیانا اینجا یہ مظلوم نمیبینے؟ و بہ خودم اشارہ ڪردم،خالہ با لبخند بغلم ڪرد و گونہ‌م رو بوسید...زبونم رو بہ سمت مادرم و عاطفہ دراز ڪردم! به قَلَــــم لیلی سلطانی
صدای گریہ‌یهستے اومد، خالہ سریع ازم جدا شد و با گفتن بلند جانم جانم بہ سمت اتاق امین رفت! چندلحظہ بعد درحالے ڪہ هستے بغلش بود و لب هاش رو غنچہ ڪردہ بود برگشت بہ پذیرایے! مادرم با دیدن هستے گفت : ــ ای‌جانم خدا نگاش ڪن،روز بہ روز شبیہ امین میشہ! صدای باز و بستہ شدن در اومد، مادرم سریع روسریش رو سر ڪرد،امین یاالله گویان وارد شد! سریع چادرم رو سر ڪردم! سلام ڪرد و رفت بہ سمت خالہ فاطمہ، با لبخندهستے رو از بغل خالہ فاطمہ گرفت و چندبار گونہ و پیشونیش رو بوسید! هستے هم با دیدن امین میخندید و بہ زبون خودش حرف میزد! امین نشست روی مبل و هستے رو گرفت بالا،هستے غش‌غش میخندید! دلم براش رفت،رو بہ مادرم گفتم : ــ اگہ جای شهریار یہ دختر بدنیا میاوردی الان منم خالہ شدہ بودم با بچہ‌هاش بازی میڪردم! عاطفہ با اخم مصنوعے گفت : ــ ببینم این شوهر منو ازم میگیری! همہ شروع ڪردن بہ خندیدنامین از روی مبل بلند شد و اومد بہ سمتم! روی مبل ڪمے خودم رو جا بہ ڪردم! هستے رو گرفت رو بہ رم و در گوشش گفت : ــ میری بغل خالہ؟ هستے بهم زل زد و محڪم بہ پدرش چسبید... امین زل زد توی چشم‌هام،سریع از روی مبل بلند شدم و همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم گفتم : ــ من برم یہ دوش بگیرم، احساس میڪنم بوی بیمارستانو گرفتم! امین صاف ایستاد... و با لبخند عجیبے نگاهم ڪرد! اشتباہ ڪردم،هنوز هم میتونست خطرناڪ باشہ! خواستم برم ڪہ امین گفت : ــ عاطفہ زنگ بزن بہ شهریار بریم پارڪ خالہ فاطمہ گفت : ــ میخوایم عصرونہ بخوریم! امین نگاهے بہ خالہ انداخت و گفت : ــ شام بذار،میریم یڪم هواخوری،زود میایم! عاطفہ با خوشحالے اومد ڪنارم و گفت: ــ هانے بعدا دوش میگیری؟! آرومتر اضافہ ڪرد : ــ امروز امینم حالش خوبہ تو رو خدا بیا بریم! نگاهے بہ جمع انداختم و بالاجبار برگشتم سرجام! عاطفہ با خوشحالے بدو بدو بہ سمت اتاقش رفت،امین با صدای بلند گفت : ــ عاطفہ لباس مشڪے نپوشیاااا من و مادرم و خالہ فاطمہ نگاهے بهم انداختیم و چیزی نگفتیم! امین هم رفت سمت اتاقش! خالہ فاطمہ با تعجب گفت : ــ یهو چقدر عوض شد،خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن! چند دقیقہ بعد امین از اتاق اومد بیرون، شلوار ورزشے و بلوز مشڪے رنگ پوشیدہ بودخالہ فاطہ با تردید گفت: ــ پس چرا بہ عاطفہ میگے مشڪے نپوش؟! همونطور ڪہ لباس هستے رو درست مےڪرد گفت : ــ من با عاطفہ فرق دارم! عاطفہ اومد ڪنارمون و گفت : ــ شهریار الان میرسہ بدویید حاضر شید! خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت: ــ میری ناهید؟ مادرم با خستگے گفت : ــ نہ خیلے خستہ‌ام،بچہ‌ها برن،یہ روز دیگہ همگے میریم! خالہ فاطمہ سرش رو تڪون داد و چیزی نگفت، عاطفہ اومد بہ سمت من و گفت : ــ خب تو پاشو دیگہ! بہ زور لبخند زدم و گفتم : ــ شما برید خوش بگذرہ،جمع بہ من نمیخورہ! عاطفہ دهنش رو برام ڪج ڪرد: ــ لوس نشو! بازوم رو ڪشید...⚡ مادرم معنادار نگاهم ڪرد و با مهربونے رو بہ عاطفہ گفت : ــ عاطفہ‌جون تو با شهریاری،امینم ڪہ با هستے،هانیہ این وسط تنهاس! دوبارہ نگاهے بهم انداخت و ادامہ داد : ــ بذار متاهل بشہ هرچقدر دوست داشتید برید بیرون،حالام دخترمو بدہ بہ خودم میبرید دل بچہ مو آب میڪنید! با لبخند مادرم رو نگاہ ڪردم و چشم هام رو باز و بستہ ڪردم،یعنے ممنون! عاطفہ اصرار ڪرد : ــ مامان ناهید،نمیشہ ڪہ امین و شهریار باهم منو هانیہ‌ام باهم! هستے رو از امین گرفت همونطور ڪہ لپش رو میبوسید گفت : ــ جیگر عمہ هم نخودی! خالہ فاطمہ بہ مادرم گفت : ــ بذار برہ،فڪرڪردی عاطفہ و هانیہ بزرگ شدن؟ من و عاطفہ هم زمان گفتیم : ــ عہ! مادرم و خالہ خندیدن مادرم شونہ‌هاش رو انداخت بالا : ــ خودش میدونہ! به قَلَــــم لیلی سلطانی
خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ‌ش رو گرفت سمتم : ــ پاشو...نازنڪن دیدی ڪہ نازت خریدار دارہ! نفسے ڪشیدم و بلند شدم،رفتم سمت حیاط... ــ مامان منم میرم! پارڪ خلوت بود،عاطفه روی یڪے از تاب‌ها نشست،با خجالت گفت : ــ شهریار هلم میدی؟ شهریار با لبخند رفت سمتش و گفت : ــ عزیزم اینجا خوب نیست! عاطفہ با ناز گفت : ــ ڪسے نیست ڪہ! یہ ڪوچولو! بہ تاب خالے ڪنارش اشارہ ڪرد و رو بہ من ادامہ داد : ــ بیا دیگہ چرا وایسادی؟ بہ امین اشارہ ڪردم و گفتم : ــ تو تاب بازی ڪن زن داداش...! براش دست تڪون دادم و روے نیمڪتے نشستم،هوا خنڪ بود و همہ جا ساڪت! دستم رو گذاشتم زیر چونہ‌م و بہ منظرہ پارڪ خیرہ شدم! شهریار عاطفہ رو آروم هل میداد، میدونستم از امین خجالت میڪشہ ڪہ شیطنت نمیڪنہوگرنہ مگہ مےشد شهریارو عاطفہ آروم باشن؟! امین هم هستے رو میذاشت روی سرسرو آروم میاورد پایینباهاش حرف میزد و هستے مےخندید! دلم گرفت... نمیدونم چرا، شاید بخاطرہ جای خالے مریم، شاید هم بخاطرہ خودم! امین همونطور ڪہ هستے رو،روی سرسرہ مےڪشید پایین نگاهش افتاد بہ من نگاهم رو ازشون گرفتم و خیرہ شدم بہ درخت های لخت! صدای قدم هاش اومد،توجهے نڪردم! هستے رو بہ سمتم گرفت و گفت : ــ میخوام بدوام مراقبش هستے؟ خواستم بگم راضے نیستماز این فعل های مفرد اما بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زل زدم بہ صورت هستے و دست هام رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم : ــ بیا بیینم جیگرخانم! امین هستے رو داد تو بغلم، محڪم نگهش داشتم... منتظر بودم برہ تا با هستے بازی ڪنم اما همونطور ایستادہ بود!چند لحظہ بعد با فاصلہ از من روی نیمڪت نشست! ــ از ڪے روی نیمڪت مےدویدن؟! همونطور ڪہ زل زدہ بود بہ رو بہ روش گفت : ــ یہ لحظہ فڪر ڪردم اگہ چندسال پیش یہ تصمیم دیگہ میگرفتم همہ چیز چقدر فرق مےڪرد! ڪنجڪاو شدم... اما چیزی نگفتم،با ذهنم تشویقش مےڪردم! بگو چرا؟! بگو دلیل رفتارهات چے بود!تو وجودم غوغا بود و ظاهرم آروم! وقتے دید چیزی نمیگم ادامہ داد : ــ اگہ یہ تصمیم دیگہ میگرفتم شاید مریم الان زندہ بود، تو داشتے یڪے از بهترین دانشگاہ های تهران مهندسے میخوندی،اوضاع من فرق میڪرد! سرش رو برگردوند بہ سمت هستے و با لبخند زل زد بهش : ــ هستے هم نبود! شاید دوسہ سال دیگہ وارد زندگیمون مےشد! قلبم وحشیانہمےطپید مثل سہ سال پیش...حق نداشت باهام بازی ڪنہ!آروم از روی نیمڪت بلند شدم بدون توجہ بہ امین بہ هستے گفتم: ــ بریم بازی ڪنیم! اما نتونستم طاقت بیارم همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم : ــ دست بردار از اگہ و اما و چرا بگو چرا نخواستیم؟! انقدر رویاهای دخترونہ‌م شیرین بود ڪہ تو واقعیتم مےدیدم؟ صداش باعث شد خون تو رگ‌هام یخ ببندہ و قلبم از سینہ‌م بزنہ بیرون! ــ همیشہ دوستت داشتم! نگاهم رو دوختمبہ هستے ڪہ داشت با ولع دستش رو میخورد، برنگشتم سمت امین چون میدونستم از صورتم حالم رو میفهمہ! نفسم رو دادم بیرون : ــ فقط دلیلشو بگو...این چراها نمیذارہ گذشتہ رو فراموش ڪنم! شهریار سرش رو بلند ڪرد... نگاهے بهم انداختو اخم ڪرد! در گوش عاطفہ چیزی گفت،عاطفہ از روی تاب بلند شد! با حرص دندون هام رو،روی هم فشار دادم، چرا حرف نمیزد اومدن! با غم گفت : ــ بذار با خودم ڪنار بیام همہ چیزو میگم سر موقعش! خواستم بگم موقعش ڪیہ ڪہ شهریار و عاطفہ نزدیڪمون شدن... امین گفت : ــ من میرم یڪم بدوام،شهریار نمیای؟ شهریار نگاہ اخم آلودی بهش انداخت و سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد... دوبارہ نشستم روی نیمڪت،خیرہ شدم بہ امین خیلے سریع مےدوید! به قَلَــــم لیلی سلطانی
بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ‌ی ڪلاس! مغزم داشت منفجر مےشد. امین چرا بازی مےڪرد؟!چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟! صداش پیچید توی سرم : ((همیشہ دوستت داشتم!)) صدای‌بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام : ــ خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟! بےحوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفمرو برداشتم و گفتم : ــ پاشو بریم! همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم، بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت : ــ هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم، سهیلے با عصا ڪنار ورودی دانشگاہ ایستادہ بودو پسرها دورش رو گرفتہ بودن! بهار با تعجب گفت : ــ این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟! نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم : ــ ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد! رسیدیم جلوی ورودی... حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت : ــ سلام استاد،بهترید؟ با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مےاومد گفت : ــ سلام ممنون شڪر خدا! بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت : ــ استاد هستنااا آروم نفسم رو بیرون دادم و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد...صدای بوق ماشینے توجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امینِ!لبم رو بہ دندون گرفتم و اخم ڪردم، سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهای امین عادی نبود! اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود! بهار بدون توجہ بہ قیافہ‌ی من رو بہ سهیلے گفت : ــ استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟ سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندی زد و گفتو: ــ گفتم یڪم هوا بخورم! بهار باز گفت : ــ از تهران تا قم برای هوا خوری؟! از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ‌ای بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد : ــ یڪم ڪار داشتم! صدای بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد...جدی نگاهش رو دوخت بہ سهیلے! بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت : ــ استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن! سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین! با تعجب گفت : ــ نہ من نمیشناسمشون! خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد : ــ خانم هدایتے! سهیلے متعجب بہ امین خیرہ شد،بهار با ڪنجڪاوی گفت : ــ هانیہ میشناسیش؟ سرم رو تڪون دادم و آروم گفتم : ــ امینِ! بهار با دهن باز زل زد بهم،بےتفاوت گفتم: ــ تابلو بازی درنیار برگشتم سمت امین... چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم‌های محڪم بہ سمتش رفتم ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہ‌های پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد! با تعجب گفتم : ــ عاطفہ؟! ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت : ــ دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیای؟ نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم : ــ اِم...اِم...خب...... امین جدی گفت : ــ لابد فڪر ڪردن من تنهام! عاطفہ چشم غرہ‌ای بہ امین رفت و گفت: ــ من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بےڪار گفتم یہ ڪار‌ی‌ڪنہ! دوبارہ بہ چادرش نگاہ ڪرد و گفت : ــ امین این چہ رانندگیہ آخہ همچین ترمز ڪردی خودم پخش ماشین شدم ڪہ هیچ،ذرت مڪزیڪے تمام ریخت رو چادرم! بهار سرفه‌ای ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت! خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت : ــ این آقا با شما ڪاری دارن؟ سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد!سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم : ــ الان میام! عاطفہ گفت : ــ قبلا ندیدہ بودمش؟! همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم : ــ موقع خرید محضر! آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم، با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت! خیلے خجالتے بود! سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت : ــ امیررضا هیولا دیدی؟! خندہ‌م گرفت،بےتوجہ بہ من ادامہ داد: ــ بیا بریم دیگہ! سرفہ‌ای ڪردم و گفتم : ــ استاد بفرمایید برسونیمتون! میدونستم قبول نمیڪنہ... میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ! زل زد بہ پایین چادرم : ــ ممنون وسیلہ هست سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین! یڪ قدم اومد جلو! ــ مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید! خدانگهدار خواهررر! خواهر رو غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن! پوزخندی زدم و گفتم : ــ خدانگهدار برادررر! ایستاد،برنگشت سمتم،دوبارہ راہ افتاد! به قَلَــــم لیلی سلطانی
ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم، در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن خالہ‌فاطمہ صحبت مےڪرد،مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود! با تعجبنگاهشون ڪردم و گفتم : ــ سلام بر بانوان عزیز! خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخندبلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم، مادرم زل زد بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم! نتونستم طاقت بیارم پرسیدم : ــ چیزی شدہ؟ خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت: ــ بشین عزیزم! ڪنجڪاو شدم... روسریم رو انداختم روی شونہ‌هام! خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت : ــ هانیہ جون میخوام یہ چیزی بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و قضاوت نڪن! سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم. ــ خانوادہ‌ی مریم اصرار دارن امین ازدواج ڪنہ! اخم هام رفتتوی هم، حدس زدم! ادامہ داد : ــ مام همینو میخوایم خدا مریم رو رحمت ڪنہ هنوز باورم نمیشہ دختر بہ اون گلے زیر خاڪہ! آهے ڪشید : ــ اما امین زندہ‌س حق زندگے دارہ،چند نفر رو بهش معرفے ڪردیم اما قبول نڪرد میگہ ازدواج نمیڪنم،ڪلے باهاش صحبت ڪردم تا اینڪہ دیشب گفت باید با هانیہ حرف بزنم! دستم رو فشرد : ــ بہ‌خدا ڪلے سرزنشش ڪردم حرص خوردم حتے ڪم موندہ بود بزنم تو گوشش!اما بچہ‌م مظلوم چیزی نگفت صبح گفت مامان مرگہ امین برو از خالہ ناهید اینا اجازہ بگیر با هانیہ حرف بزنم!خواستگاری و این حرفا نہ هیچوقت بہ خودم همچین اجازہ‌ای نمیدم ولے باید باهاش حرف بزنم! با شرمندگے ادامہ داد : ــ مرگشو قسم نمیداد...بهش فڪرم‌نمیڪردم چہ برسہ بهتون بگم! پوفے ڪردم و بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت طبقہ دوم میرفتم گفتم : ــ از پدرم اجازہ میگیرم! مادرم با حرص گفت : ــ هانیہ!! با لبخند برگشتم سمتش : ــ جانِ هانیہ! چیزی نگفت، خشمگین نگاهم ڪردبغضم گرفت...! حس عجیبے بود بعد از پنج سال! چیزی ڪہ پنج سال پیش میخواستم ممڪن بود اتفاق بیوفتہ! آروم گفتم : ــ مامان جونم من هانیہ‌ی شونزدہ سالہ نیستم اما باید بعضے چیزا رو بدونم تا هانیہ پنج سال پیش رو ڪامل خاڪ‌ڪنم! خالہ‌فاطمہ با ناراحتے نگاهش رو بہ مبل رو بہ روییش دوخت، پس میدونست!نفسے ڪشیدم و رفتم طبقہ دوم! رسیدم جلوی دراتاق، دستگیرہ‌ی در رو گرفتم یادم افتاد خیلے وقتہ اتاق من و شهریار جابہ‌جا شدہ! زل زدم بہ دستم، چند لحظہ ایستادم، دستگیرہ رو فشار دادم به قَلَــــم لیلی سلطانی