#سخن_شہید🦋
منزندگـےࢪادوستداࢪم
اما..نہآنقدࢪڪھآلودھاششوم..
#شھیدابࢪاهیـمهمت🌼✨
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
!... ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ ♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
شدشد؛نشدمیرمفرودگاھ
رفتنزائراتروتماشامیڪنم... :)💔
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
هدایت شده از حجاب و عفاف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دختری که تو خیابون دنبال شوهر میگرده😶😐
🎤#استاد_دانشمند
⏯#سخنرانی_شنیدنی
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
📻🌿 ؛
ــــ ــــــ ــــــــ
#چله_زیارت_عاشورا ‹ روز ۵ ›
تا اول ماه محرم باهم بخونیم!
اَجرش بالاست؛ خیلی وقتتون
رو نمیگیره..
الهی عاقبت بخیر بشیم..💚
آمینگویِ دعاهاتونم ˘˘
#سخن_شہید🌷
میگفټ:اگرمےخواهیدنذرےڪنید
فقط گناه نڪنید...!
مثلانذرڪنیدیڪروزگناهنمےڪنم،
هدیہبہآقاصاحبالزمان «عج»ازطرفخودم یعنےازطرفخودتانعملےرابراےسلامتیوتعجیلدرفرجآقاامامزمان«عج»انجاممےدهید
ڪہیڪےازمجربترینڪارهابراےآقااست.
#شہیدمجیدسلمانیان🌼
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
35ࢪوز تا محࢪم …🚶🏾♂💔
خدایا هر کسی دلتنگ کربلا ست
انشاءالله امسال بره ... 💔🚶🏾♂
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_بیست_و_دوم 📚 مامان ، من دارم میرم امیرعلی_ ببخشید بانو. میتونم بپرسم کجا ت
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_بیست_و_سوم 📚
سوار ۲۰۶ نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و زیاد کردم.
نجمه_ اهم اهم. فکر کنم آهنگ از من مهمتره نه؟
_ اوهوم. اوهوم. حالا سلامممم. خووووووووفی؟؟؟؟؟
نجمه_ تو آهنگتو گوش کن. بعدش هم اگه دوست داشتی بگو این چندوقته کدوم….. بودی نه یه زنگی نه پیامی نه خبری ؟ زود تند سریع بتعریف.
شروع کردم کل این دو سه هفته رو تعریف کردم البته به جز اون حس و حال و آرامش.
به محض تموم شدن حرفام رسیدیم دم خونه خاله اینا و یاسی سوار شد و نجمه دیگه فرصت اظهار نظر نکرد و بعد هم دو تا کوچه پایین تر خونه شقایق اینا. .
.
.
نجمه_ خوب نظرتون با قلیون چیه ؟
همزمان همه باهم
_ صددرصد
نجمه_ پس به سمت قهوه خونه
رفتیم بالا و تو یه قهوه خونه نشستیم. از شانس ما صاحب قهوه خونه از اون پسرای لات بود و تخت کناریمون هم ۴ تا پسر اومدن نشستن. شاید دخترایی بودیم که اصلا دین و حجاب و اینجور چیزا برامون مهم نبود ولی فوق العاده از رابطه با جنس مخالف بیزار بودیم فقط من یه بار تجربش کردم و اون یه بار هم به بدترین شکل با احساساتم بازی شد……
با صدای صاحب قهوه خونه برگشتم طرفش.
صاحب قهوه خونه _ خوشگلا چی میل دارن؟
_ خوشگل که هستیم ولی به تو ربطی نداره.
یکی از چهار تا پسری که کنارمون بودن _ ای جانم نگاه کن خانمی چه نازیم داره.
روبه اون پسره گفتم _ شما یاد نگرفتی تو کار مردم دخالت نکنی؟
پسره_ ای جانم. خانم خوشگله بهت برخورد؟
_ خفه شو عوضی.
پسره_ جوووون
_ زهرمار
یکی دیگه از دوستاش_ نوش جونمون اگه با دست شما قرار باشه نوش بشه.
صاحب قهوه خونه_ اخ گفتی
_ خفه شین عوضیا.
پسره_ ای واااای خانمم عصبی شد.
اومدم جوابشو بدم که با صدای مردونه کسی پشت سرم……..
#رمان #رمان_مذهبی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_بیست_و_سوم 📚 سوار ۲۰۶ نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و زیاد کردم. نجمه_ اه
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_بیست_و_چهارم 📚
اون آقا_ اونجا چه خبره؟
یه ابهتی داشت که قشنگ ترس رو تو چهره پسرا و صاحب قهوه خونه میشد به وضوح حس کرد ولی بلاخره… یکی از پسرا_ دنبال فضول میگردیم.
اون آقا_ عه؟ الان.بچه های گشت که بیان کمک همراهیتون میکنن که راحت فضول رو پیدا کنید.
با گفتن این حرف قیافه هاشون خنده دار شده بود شدید.
همون پسری که اول ازهمه تیکه انداخته بود _ داداش غلط کردیم به خدا دیگه تکرار نمیشه اصلا شکر خوردیم . مگه نه بچه ها؟
دوستاش سرشونو به نشانه مثبت با ترس تکون دادن.
بعد همون پسر خطاب به من گفت _ خواهر ما از شما عذر میخوایم.
و بعد خطاب به دوستاش _ بچه ها بدویید.
با شنیدن کلمه خواهر داشتم میترکیدم از خنده ولی ترسیدم بخندم .
تو تمام مدت حرفای اون پسره اون آقایی که الان تازه فرصت کردم تیپ و قیافش رو ببینم داشت با پوزخند نگاشون میکرد. کاملا مشخص بود که از اون بچه مذهبیاس ؛ ریش که به نظرم چهرشو جذاب تر کرده بود ، فقط از ریشاش و تسبیحی که بسته بود دور دستش میشد فهمید مذهبیه وگرنه مثله امیرعلی خیلی خوشتیپ بود چیزی که من تا حالا تو کمتر مرد مذهبی دیده بودم.
بعد از رفتن پسرا صاحب قهوه خونه هم با ترس دویید و رفت تو مغازه. پسره داشت از محوطه اونجا میرفت بیرون که ناخداگاه با عجز گفتم _ به خدا من نمیخواستم….. برگشت طرفم ، ولی تو چشمام نگاه کرد همون طور که سرش پایین بود گفت _ اگه نمیخواستید اینجوری نمیومدید…. با صدای مردی که گفت ( امیرحسین کجایی ) حرفش نیمه تموم موند و جواب داد_ اومدم.
و بعد بدون خداحافظی رفت.
برگشتم سمت بچه ها. حسابی ترسیده بودن. یاسمین داشت گریه میکرد و شقایق و نجمه هم دست همو گرفته بودن و داشتن میلرزیدن. با حرص نگاشون کردم
_چتونه؟
شقایق_ تانی میدونی اگه گشت میومد مارو میبرد مامان اینا میکشتنمون یا اگه پسرا بلایی سرمون میاوردن.
_ حالا که چیزی نشده. پاشین بریم.
و به دنبال این حرف کولم رو برداشتم و به سمت پایین راه افتادم بچه ها هم بدون هیچ حرفی دنبالم.
اعصابم حسابی خورد بود یعنی چی ؟ این پسره در مورد من چه فکری کرده بود؟ شاید حجابم درست نبود ولی دلم نمیخواست پسرای اطرافم بهم تیکه بندازن و هروقت هم که این اتفاق میوفتاد اعصابم خورد میشد و به همین خاطر کمتر پیش میومد تنها برم بیرون و بیشتر با عمو میرفتم که کسی کاری بهم نداشته باشه . ولی هعی الان که دیگه عمو نبود . کاش به حرف امیرعلی گوش داده بودم و نیمده بودم. دوباره یاد حرف پسره افتادم. یعنی ظاهر من انقدر غلط اندازه؟ شایدم واقعا همینطور باشه…..
#رمان_مذهبی #رمان
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
■رائفی پور
•▪︎• بلا های آخرالزمانی
□○زندگی بدون مهدی{فقط بلاست} 🥀💔👌
1,826 بازدید
#نشر_حداکثری_به_عشق_آقا
❤️ #_بَر_قامَت_دِل_رُبایِ_مَهدی_صَلَوات ❤️
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️