#خاطرات_شهدا📚
جعبه شیرینی رو جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت:
می توانم یکی دیگر هم بردارم؟
گفتم: البته این حرفا چیه؟
یک شیرینی دیگر هم برداشت.
هرجا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلاتی تعارفش می کردند، برمی داشت اما نمی خورد. می گفت:
می برم تا با خانم و بچه ها با هم بخوریم.
به ما هم توصیه می کرد که این خیلی موثر است آدم شیرینی های زندگی اش را با خانواده اش تقسیم کند.
#اللهمعجللولیکالفرج♡
#شهید_سیدمرتضی_آوینی🕊
#خاطرات_شهدا 💌
یک شب✨ تو خواب دیدمش بهش گفتم:
محمدرضا اینقدر از حضرت زهرا(س)
دم زدی آخرش چه شد؟!🤔
گفت همین که تو بغلِ فرزندش مهدی(عج)
جان دادم، برایم کافیست..!😍
#شهید_محمدرضاتورجیزاده 🌷
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#خاطرات_شهدا📚 جعبه شیرینی رو جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت: می توانم یکی دیگر هم بردارم؟
#خاطرات_شهدا 📚💌
🌿یکی از رفقای هم دورهای حسین با انتشار این عکس نوشت:📸
"تقریبا همیشه حسین را در همین حالت میدیدیم.
یا درحال کار بود و یا در حالت کار.
اصلا خستگی برایش معنا و مفهوم نداشت.
بدن ورزیده و آماده ای داشت.
درست زمانی که همه خسته بودند شوخی های حسین
گل میکرد و به همه روحیه میداد.
استراحت حسین ماند برای بعد از شهادتش."☺️
#شهید_حسین_ولایتیفر♥️🕊
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات ✨
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#خاطرات_شهدا 📚💌 🌿یکی از رفقای هم دورهای حسین با انتشار این عکس نوشت:📸 "تقریبا همیشه حسین را در ه
#خاطرات_شهدا 📚
میخواست برود سرکار
از پلههای آپارتمان، تندتند پایین میآمد!
آنقدر عجله داشت که پلهها را دوتا یکی رد میکرد! جلوی در خانه🏡 که رسید،
بهش سلام کردم گفتم: آرامتر
فوقش یک دقیقه دیرتر میرسی سرِکارت!😅
سریع نشست روی موتور🛵، روشن کرد و گفت
علیآقا!
همین یک دقیقه یک دقیقهها
شهادت آدم را یک روز به یک روز به عقب میاندازد!🍃💔
#شهید_محسنحججی🌷
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات ✨
#خاطرات_شهدا
#نقلازدوستوهمرزمشهید
درڪردستاندرگیرۍزیادشدهبودوقرارشُد،ڪهبهڪردستاناعزامشویم.
رمضانبسیــارخستهشدهبودومدتــےبودڪهاستراحتنڪرده بود.
فرماندهازماخواستتابهاودرموردعملیــاتڪردستانچیزینگوییم.
فرماندهلباسهاوپوتینهایرمضانراـازـاوگرفتواوراراهےخانهڪرد.
درحــالۍڪهرمضانهیچخبـــرۍازاعزاممابهڪردستاننداشت،
باناراحتۍبهخانهرفتوقرارشدبعدازچندروزڪهدرڪنارخانوادهاش ماندبرگردد.
✾
✾
همهبچههاۍگردانآمادهشدهبودندوسوارماشینشدند.
تــاماشینخواستحرڪتڪند
دیدمفردۍازدوربهدنبــالماشین
باپاۍبرهنهمۍدود.
✾
وقتےنزدیڪشد،دیدمرمضاناستازمنخواستتالبــاسهایشرابه اوبدهمتااوهمهمراهمابیاید.
✾
منغرقدرفڪربودمڪهاوچگونهفهمیدهاستڪهماقراراستبهعملیات برویم.
بهسمتفرماندهرفتموماجرارابرایاوگفتم،
فرماندهگفت:↓
«مننمۍتوانمجلویـاورابگیرملباسهایشرابهاوتحویلدهید»
✾
رمضانهمراهماآمدودرهمانعملیــاتشهیدشد.
✾
دوروزازشهادتشمۍگذشتوماهیچخبریازاونداشتیم.
دلشورهعجیبۍگرفتهبودم
وهمهبچههانگرانشبودند
درهمانلحظاتنگرانے...!
بابیسیماعلـامڪردندڪهجنــازهرمضانبههمراهچندتنازبچههارا
پیداکردهـاند.
من به مکانے رفتم که رمضان شهیدشده بود
بخاطراینکہ منطقه درمحاصره دشمن بوداورامسیری کول کردم.
✾
حـالبدۍداشتمودرهمینفاصلهڪوتاهخیلیدلتنگششدهـبودم
خیلــــــــے....!
#شهیدرمضاݧسعیدے
#شهدا_رایادکنیم_باذکر_صلوات
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#خاطرات_شهدا 📚 میخواست برود سرکار از پلههای آپارتمان، تندتند پایین میآمد! آنقدر عجله داشت که پل
#خاطرات_شهدا📚
کار هر شبش بود.
با اینکه از صبح تا شب
کار و درس و فعالیت میکرد
نیمههای شب بلند میشد #نماز_شب میخواند
یک شب به او گفتم: یکم استراحت کن،دخستهای
با همون حالت خاص خودش گفت:
تاجر اگر از سرمایهاش خرج کنه بالاخره ورشکست میشه،
باید سود به دست بیاره تا زندگیش بچرخه.
ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم..!
#شهید_مصطفیچمران🌸
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#خاطرات_شهدا📚 کار هر شبش بود. با اینکه از صبح تا شب کار و درس و فعالیت میکرد نیمههای شب بلند می
#خاطرات_شهدا 💌
…سہ ماه پیکر مطہرش روی زمینی از جنسِ نمڪ، ڪه معروف به ڪارخانه نمڪ بود ماند
و تنش ڪبود شدهبود💔…
…وقتی دفترچهای ڪه همیشه همراهش بود را پیداڪردند🍃…
…معلوم شد با دستخط خودش روی اولین صفحه نوشته بود:
"خُدایـــــا
دوست دارم آنقدر بدنم روی زمین بماند
تا مرا پاڪ گردانی"🙃
#شهید_علی_خوش_لهجه🕊
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 🌷
#خاطرات_شهدا
✨
موقع رفتن بهش گفتم:
برو داداش،ولی برگـرد...🙃🍂
یه لبخندی زد و گفت:
من دیگه برنمیگردم...😊✋🏻
گفتم:نزن این حرفو،تو بچه ڪوچیک داری...😔
یه دست زد به گردنش و گفت:
این گردنو میبینے؟!
#خوراک_بریدنه...💔😇
✨🌱
#شهید_حججـے
#گناهممنوع
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
#خاطرات_شهدا 💌
هنگام صحبت با نامحرم، سرش را
پایین می انداخت،
حجب و حیا در چهرهاش موج میزد.
وقتی برای کمک به مغازه پدرش می رفت،
اگر خانمی وارد مغازه می شد کتابی📚 در دست میگرفت
و سرش را بالا نمی آورد.
میگفت: پدر جان لطفاً شما جواب دهید!🙂
#شهید_سیدمجتبیعلمدار🌷
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 💌
#خاطرات_شهدا 💌
یکبار در خیابان دیدم آقامهدی
یک جاروی بزرگِ شهرداری دستش گرفتهاست
و خیابان🛣 را جارو میزند!
علت را که پرسیدم گفت: پشت نیسانش،
بار شیشه داشته و موقع حرکت شیشهها
شکسته و خرد شدند و کفِ خیابان ریختند!🍃
به آقامهدی گفتم: ولش کن! آبرویمان میرود
شهرداری تمیز میکند ولی به حرفم توجهی نکرد
و بعداز اینکه خیلی اصرار کردم گفت:
اگه این شیشهها توی لاستیکِ ماشین
مردم فرو برود، حقالناس گردنم است
و فردای قیامت آبرویمان میرود!🌿
#شهید_مهدیقاضیخانی🌷
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 💌
#خاطرات_شهدا 💌
سجاد خیلی انسان خوش رو و با ادبی بود..
خلاصه از اونجایی که من باسجاد رفیق بودم
نمی دونم چی شد یه دفعه گفت ما خیلی
آدم های بی چاره ایی هستیم!😔
با تعجب گفتم چرا؟!😳
با یه نگاهی گفت: آخه ما پدر نداریم..😭
گفتم یعنی چی!😳🤔
گفت پدرمون نیست دیگه، مگه
تو امام زمان (عج) رو نمیشناسی؟!
تازه فهمیدم چی میگه دوزاریم افتاد..🌿
#شهید_سجادزبرجدیسهراب🌷
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات ✨
#التماس_دعاے_فرج
#خاطرات_شهدا
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم."
● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟
📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع)
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰
__________