eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 جعبه شیرینی رو جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت: می توانم یکی دیگر هم بردارم؟ گفتم: البته این حرفا چیه؟ یک شیرینی دیگر هم برداشت. هرجا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلاتی تعارفش می کردند، برمی داشت اما نمی خورد. می گفت: می برم تا با خانم و بچه ها با هم بخوریم. به ما هم توصیه می کرد که این خیلی موثر است آدم شیرینی های زندگی اش را با خانواده اش تقسیم کند. 🕊
💌 یک شب✨ تو خواب دیدمش بهش گفتم: محمدرضا اینقدر از حضرت زهرا(س) دم زدی آخرش چه شد؟!🤔 گفت همین که تو بغلِ فرزندش مهدی(عج) جان دادم، برایم کافیست..!😍 🌷
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#خاطرات_شهدا📚 جعبه شیرینی رو جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت: می توانم یکی دیگر هم بردارم؟
📚💌 🌿یکی از رفقای هم‌ دوره‌ای حسین با انتشار این عکس نوشت:📸 "تقریبا همیشه حسین را در همین حالت می‌دیدیم. یا درحال کار بود و یا در حالت کار. اصلا خستگی برایش معنا و مفهوم نداشت. بدن ورزیده و آماده ای داشت. درست زمانی که همه خسته بودند شوخی های حسین گل می‌کرد و به همه روحیه می‌داد. استراحت حسین ماند برای بعد از شهادتش."☺️ ♥️🕊
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#خاطرات_شهدا 📚💌 🌿یکی از رفقای هم‌ دوره‌ای حسین با انتشار این عکس نوشت:📸 "تقریبا همیشه حسین را در ه
📚 می‌خواست برود سرکار از پله‌های آپارتمان، تندتند پایین می‌آمد! آنقدر عجله داشت که پله‌ها را دوتا یکی‌ رد می‌کرد! جلوی در خانه🏡 که رسید، بهش سلام کردم‌ گفتم: آرام‌تر فوقش یک‌ دقیقه دیرتر می‌رسی سرِکارت!😅 سریع نشست روی موتور🛵، روشن کرد و گفت علی‌آقا! همین یک‌ دقیقه یک‌ دقیقه‌ها شهادت آدم را یک روز به یک روز به عقب می‌اندازد!🍃💔 🌷
در‌ڪردستان‌درگیرۍ‌زیاد‌شده‌بود‌وقرار‌شُد،‌ڪه‌به‌ڪردستان‌اعزام‌شویم. رمضان‌بسیــار‌خسته‌شده‌بود‌و‌مدتــے‌بود‌ڪه‌استراحت‌نڪرده بود. فرمانده‌ازما‌خواست‌تا‌به‌او‌در‌مورد‌عملیــات‌ڪردستان‌چیزی‌نگوییم‌. فرمانده‌لباس‌ها‌وپوتین‌های‌رمضان‌راـازـاو‌گرفت‌و‌او‌را‌راهے‌خانه‌ڪرد. در‌حــالۍ‌ڪه‌رمضان‌هیچ‌خبـــرۍ‌از‌اعزام‌ما‌به‌ڪردستان‌نداشت، باناراحتۍ‌به‌خانه‌رفت‌و‌قرار‌شد‌بعد‌از‌چند‌روز‌ڪه‌در‌ڪنار‌خانواده‌اش ‌ماند‌برگردد. ✾ ✾ همه‌بچه‌هاۍ‌گردان‌آماده‌شده‌بودندو‌سوار‌ماشین‌شدند. تــا‌ماشین‌خواست‌حرڪت‌ڪند دیدم‌فردۍ‌از‌دور‌به‌دنبــال‌ماشین با‌پاۍ‌برهنه‌مۍدود. ✾ وقتے‌نزدیڪ‌شد،‌دیدم‌رمضان‌است‌از‌من‌خواست‌تا‌لبــاس‌هایش‌را‌به اوبدهم‌تا‌او‌هم‌همراه‌ما‌بیاید. ✾ من‌غرق‌درفڪر‌بودم‌ڪه‌او‌چگونه‌فهمیده‌است‌ڪه‌ماقرار‌است‌به‌عملیات برویم. به‌سمت‌فرمانده‌رفتم‌و‌ماجرا‌را‌برای‌او‌گفتم، فرمانده‌گفت:↓ «من‌نمۍ‌توانم‌جلویـاو‌را‌بگیرم‌لباس‌هایش‌را‌به‌او‌تحویل‌دهید» ✾ رمضان‌همراه‌ما‌آمد‌و‌در‌همان‌عملیــات‌شهید‌شد. ✾ دو‌روز‌از‌شهادتش‌مۍ‌گذشت‌و‌ما‌هیچ‌خبری‌از‌او‌نداشتیم. دلشوره‌عجیبۍ‌گرفته‌بودم وهمه‌بچه‌ها‌نگرانش‌بودند در‌همان‌لحظات‌نگرانے...! با‌بیسیم‌اعلـام‌‌ڪردند‌ڪه‌جنــازه‌رمضان‌به‌همراه‌چند‌تن‌از‌بچه‌ها‌را‌ پیدا‌کردهـ‌اند. من به مکانے رفتم که رمضان شهیدشده بود بخاطراینکہ منطقه درمحاصره دشمن بوداورامسیری کول کردم. ✾ حـال‌بدۍ‌داشتم‌و‌در‌همین‌فاصله‌ڪوتاه‌خیلی‌دلتنگش‌شدهـ‌بودم خیلــــــــے....!
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#خاطرات_شهدا 📚 می‌خواست برود سرکار از پله‌های آپارتمان، تندتند پایین می‌آمد! آنقدر عجله داشت که پل
📚 کار هر شبش بود. با اینکه از صبح تا شب کار و درس و فعالیت می‌کرد نیمه‌های شب بلند می‌شد می‌خواند یک شب به او گفتم: یکم استراحت کن،دخسته‌ای با همون حالت خاص خودش گفت: تاجر اگر از سرمایه‌اش خرج کنه بالاخره ورشکست میشه، باید سود به دست بیاره تا زندگیش بچرخه. ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم..! 🌸
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#خاطرات_شهدا📚 کار هر شبش بود. با اینکه از صبح تا شب کار و درس و فعالیت می‌کرد نیمه‌های شب بلند می‌
💌 …سہ ماه پیکر مطہرش روی زمینی از جنسِ نمڪ، ڪه معروف به ڪارخانه نمڪ بود ماند و تنش ڪبود شده‌بود💔… …وقتی دفترچه‌ای ڪه همیشه همراهش بود را پیداڪردند🍃… …معلوم شد با دست‌خط خودش روی اولین صفحه نوشته بود: "خُدایـــــا دوست دارم آنقدر بدنم روی زمین بماند تا مرا پاڪ گردانی"🙃 🕊 🌷
✨ موقع رفتن بهش گفتم: برو داداش،ولی برگـرد...🙃🍂 یه لبخندی زد و گفت: من دیگه برنمیگردم...😊✋🏻 گفتم:نزن این حرفو،تو بچه ڪوچیک داری...😔 یه دست زد به گردنش و گفت: این گردنو میبینے؟! ...💔😇 ✨🌱 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
💌 هنگام صحبت با نامحرم، سرش را پایین می انداخت، حجب و حیا در چهره‌اش موج می‌زد. وقتی برای کمک به مغازه پدرش می رفت، اگر خانمی وارد مغازه می شد کتابی📚 در دست میگرفت و سرش را بالا نمی آورد. می‌گفت: پدر جان لطفاً شما جواب دهید!🙂 🌷 💌
💌 یکبار در خیابان دیدم آقامهدی یک جاروی بزرگِ شهرداری دستش گرفته‌است و خیابان🛣 را جارو می‌زند! علت را که پرسیدم گفت: پشت نیسانش، بار شیشه داشته و موقع حرکت شیشه‌ها شکسته و خرد شدند و کفِ خیابان ریختند!🍃 به آقامهدی گفتم: ولش کن! آبرویمان می‌رود شهرداری تمیز می‌کند ولی به حرفم توجهی نکرد و بعداز اینکه خیلی اصرار کردم گفت: اگه این شیشه‌ها توی لاستیکِ ماشین مردم فرو برود، حق‌الناس گردنم است و فردای قیامت آبرویمان میرود!🌿 🌷 💌
💌 سجاد خیلی انسان خوش رو و با ادبی بود.. خلاصه از اونجایی که من باسجاد رفیق بودم نمی دونم چی شد یه دفعه گفت ما خیلی آدم های بی چاره ایی هستیم!😔 با تعجب گفتم چرا؟!😳 با یه نگاهی گفت: آخه ما پدر نداریم..😭 گفتم یعنی چی!😳🤔 گفت پدرمون نیست دیگه، مگه تو امام زمان (عج) رو نمیشناسی؟! تازه فهمیدم چی میگه دوزاریم افتاد..🌿 🌷
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم." ● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟ 📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع) 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان ●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰ __________