|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_74 - تا، تا تورو دیدم! وقتی برای اولین بار دیدمت چهرهی مهربون آیدا یادم اومد. وقتی با غرور ر
#Part_75
کسری دست سالمش رو روی دست زخمیش میزاره و میگه:
- مشخص نیست؟!
مازیا:
- میخواید الان مارو دو ساعت اینجا معطل کنید؟ "آی بریم دارم می میرم"
ایمان دست مازیار رو میندازه دور کردنش و کشون کشون به سمت درمانگه میره
.کسری رو به من میکنه و میگه:
- کیانا کجاست؟
کمی مکث میکنم و خیره به چشماش لب میزنم :
-طبقه بالا، چطور؟
صورت کسری از درد جمع میشه و میگه:
- میشه بهش بگید بیاد پایین؟
نگاهی به دست زخمیش میندازم و میگم :
-چشم شما هرچه زودتر برید تا دستتون رو بخیه بزنن خیلی عمیقه!
لبخندی میزنه و چشمی میگه.
با دو ازش جدا میشم و وارد درمانگاه میشم از پلههای راهرو، دست راستم بالا میرم تا بلاخره به سالن طبقه دوم میرسم.
به سمت تک اتاق استراحت میرم .در اتاق رو باز میکنم که میبینم
پرستاری روی تخت دراز کشیده و صورتش زیر پتو صورتی پنهان شده به سمتش میرم که میبینم کیانا هستش و صداش میزنم:
- پاشو کیانا!کی...انا
با خستگی زمزمه میکنه :
-هوم
از پارچ روی میز چوبی کنار تخت لیوانی آب می ریزم و آب رو روی صورت کیانا میریزم که جیغی میزنه و از خواب می پره، موهای پخش شده توی صورتش که حالا کامل خیس شده رو از روی صورتش جمع میکنه که! با مِن مِن میگم :بیا بریم پایین!
کیانا: اینجا بیشتر بهم نیاز دارن!
-آره چون راحت میتونی از زیرکار در بری!
کیانا میزنه زیر خنده و میگه:آره. دیشب نتونستم بخوابم.
-بریم پایین کارت دارم.
-:باشه
-حالا چرا دیر خوابیدی؟ باز هم تا نصف شب داشتی فیلم ترکیه ای نگاه میکردی؟
-آره تا چهار صبح داشتم فیلم نگاه میکردم هنوز نخوابیده بودم که که صبح شد اومدم اینجا.
از پله ها پایین میریم.
-چیشده حالا؟
با ترس جواب میدم :
- آقا کسری...
وسط حرفم میپره :
- چقدر این بشر ناشنواست هی گفتم الان وقتش نیست.
صورتشو به میگیره سمتم و لب میزنه :
- گفت بهت نه؟ هی گفتم برادر خنگ من
قبل از اینکه حرف نامفهومی بزنه جواب میدم :
- آقا کسری زخمی شده
به گونه خودش سیلی میزنه
- محمد رضا زد شتکش کرد؟
- چی میگی کیانا؟ دعوا کرده
- باکی؟
- با...
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_75 کسری دست سالمش رو روی دست زخمیش میزاره و میگه: - مشخص نیست؟! مازیا: - میخواید الان مارو دو
#Part_76
-با کی؟
- با..
کمی فکر میکنم و جواب میدم :
- نمیدونم! نگفت
نفسش رو با خیال آسوده بیرون داد :
-آها، خیالم راحت شد.
- چرا؟
هول کرد و تندی گفت :
- هی. هیچی
و با دو از کنارم گذشت. چرا اینطوری کرد!
منم قدمامو تند میکنم تا به اورژانس که طبقه پایین و اونطرف حیاط بود برسم
به اوژانس میرم ، در باز میکنم و داخل می رم ، پگاه کنار کیانا که روی صندلی نشسته ایستاد و لیوان آب قندی رو جلوی دهنش گرفت
لیوان رو از پگاه می گیرم و گنار کیانا می شینم .
ایمان که اون سمت پیش کسری و مازیار بود بخیه زدن رو به دکتر میان سالی می سپاره و به سمتون میاد
ایمان _حالتون خوبه خانوم زارع ؟
کیانا لیوان رو از دست من میگیره و میگه :آره بهترم !حال کسری چطوره ؟
- حالشون خوبه ، دکتر شریعتی مشغول بخیه زدن دستشون هستند!
کیانا که حالا خیالش راحت شد،مقداری از آب قندمیخوره و میگه :
- خیلی ممنونم !
لرزش گوشی درون جیبم رو حس میکنم ، دستم را داخل جیب سفید مانتو می برم و گوش رو بیرون می کشم با دیدن شماره مامان کیانا گوشی روبه دست کیانا میدم و میگم مامانته
- ای وای ، خاک تو سرم !
حتما به من و کسری زنگ زده جواب ندادیم نگران شده !
-حالا گوشی رو بگیر جواب بذع تا بیشتر از این نگران نشده !
کیانا گوشی رو می گیره و از اتاق بیرون میره...
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_76 -با کی؟ - با.. کمی فکر میکنم و جواب میدم : - نمیدونم! نگفت نفسش رو با خیال آسوده بیرون داد
#Part_77
به پشتیِ صندلی تکیه زدم و به مازیار خیره شدم که نگاه خندهناکش رو بین من و کسری میچرخوند.
بیهوا و با جدیت لب زدم:
- اتفاقی افتاده آقا مازیار؟
قیافهی جدی به خودش گرفت و لب زد:
- نه، فقط یاد یک موضوع طنز افتادم.
با تبسم لبخندی زدم و اهای زیر لبی گفتم.
کار دکتر شریعتی که تموم شد از اتاق بیرون رفت و جو برای هر چهارتامون سنگین شده بود، ناخودآگاه آه عمیقی از دهنم بیرون اومد و همزمان کیانا وارد اتاق شد.
نگاهم سمتش کشیده شد که با اضطراب گفت:
- کسری بهت توصیه میکنم سریع بری خونه تا مامان نیومده اینجا!
کسری سریع از جاش بلند شد که ایمان به سمتش رفت و با دلداری گفت:
- زیاد تکون نخور بخیههات باز میشن.
کسری آروم سرش رو تکون داد و بعد از برداشتن کاپشن سورمهای رنگش از اتاق خارج شد.
چه بیادب!
حتی یک تشکر یا خداحافظی هم نکرد، مردک پلشت.
هنوز تو افکارم بودم که در اتاق باز شد و کسری وارد شد، درحالی که توی لحنش عنصر تاسف ریخته بود گفت:
- ببخشید خداحافظی یادم رفت، دست شما هم دردنکنه آقای دکتر، خداحافظ همگی.
آقای دکتر؟ منظورش ایمان بود؟ چهعجب ما از این آقا کسری یک بار شنیدیم از کلمه آقا استفاده کنه. عجب!
بعد از تموم شدن حرفش از اتاق خارج شد و در رو روی هم قرار داد.
#ادامهدارد...
#کپیحرام...
#ریحانهبانو
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_85 از اتاق خارج میشه، روی تختم دراز میکشم و مشغول خوندن میشم. * صدای اس ام اس گوشیم بلند میشه
#Part_86
دستم رو از میز میگیرم تا نیوفتم، به سمتشون میرم که ثمین و محمدرضا از جاش بلند میشن، ثمین با چشمهای خمار و یشمی رنگش نگام میکنه، کیفم رو روی میز میذارم و گردنبدی که حرف اول اسمم داشت و چند وقت پیش محمدرضا برام خریده بود رو بیرون میکشم. گردنبد رو به سمت محمدرضا میگیرم و میگم:
- انشاءالله زندگیت پایدار باشه اما با نوع پوشش زنت، که ستون جامعه رو می لرزونه حتی دل پسری مثل تو رو ؛ بعید میدونم!
با گفتن این جملات رگ غیرتش باد کردو یک طرف صورتم سوخت ، اما بدون توجه به سیلی محمدرضا ;ادامه میدم:
- قدر من و خوبی های من رو ندونستی، نفرینت نمیکنم که با احساساتم بازی کردی و میبخشمت اما بدون زمین گرده شاید یکی این کار رو یک روز با دختر خودت کرد و امیدوارم هیچ وقت این روز نرسه.
و از میزشون فاصله میگیرم و به سمت در خروج میرم، حالم خیلی بد بود ولی مهم نیست!
شاید حکمتی توش بوده...هرچی باشه باید مقاوم باشم!
با کشیده شدن دستم توسط فردی به عقب بر میگردم که با ایمان و دخترجوونی رو به رو میشم. دختر جوون مچ دستم رو ول میکنه و دستش رو به سمتم میگیره و با لبخند و مهربونی میگه:
- سلام اسرا جون، من نازنین نامزد ایمان هستم!
دستم رو داخل دستش میذارم و گرم فشار میدم و میگم:
- خوشبختم نازنین جان.
و رو به ایمان میگم:
- سلام آقا ایمان!
با لبخند میگه:
- سلام آبجی اسرا!
وقتی گفت آبجی اسرا، انگار یک چیزی ته دلم زیر و رو شد، آخه هیچوقت محبت برادرانهی مردی رو نچشیدم، محبتی از جنس دلسوزی و غیرت...!
با دیدن صورتم که مطمئن بودم جای انگشت های کشیده محمد رضا به حال بدم پوزخند میزد صورتش سرخ سرخ میشه و با رگه هایی از عصبانیت و صدای کنترل شده میگه
- کدوم بی غیرتی دست بلند کرده روت؟
با خجالت صورتم رو لای چادرم پنهان میکنم و زمزمه میکنم :
- امروز با خواهرم دعوام شد، اون زده
با عصبانیت گفت :
- دروغ نگو اسرا جای دست یه مردو با دست ظریف زنونه تشخیص میدم
بعد مستقیم خیره شد به محمد رضا که با خشم بهم نگاه میکرد و لب زد :
- از اون ور اومدی
با قدم های بلند خواستم به سمتش برم که با چشم دوختن به چشمهاش از عصبانیت سرخ سرخ شده بود مکث میکنم.
وقتی به سمت محمد رفت یکدفه...
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_88 داخل آینه صورتم رو نگاه میکنم که یکمی روی صورتم معلومه در کرم پودر رو باز میکنم و کمی به
#Part_89
وسطهای راه هستیم که بابا انگاری خوابش میاد، رو به بابا میگم:
- بابا میخوای شما بیا جای من بشین من بشینم پشت فرمون؟
بابا خمیازه ای میکشه و میگه:
- هنوز هوا تاریکه میتونی رانندگی کنی؟
- آره ماشین رو پارک کن من بشینم پشت فرمون.
بابا گوشهای ماشین رو پارک میکنه و جا به جا میشیم.
با یک بسم الله ماشین رو روشن میکنم و پام رو روی گاز میذارم.
*
نزدیکهای ساعت ده صبح که میرسیم مشهد، بابا ماشین رو جلوی خونهی خاله پارک میکنه... اسما که تمام شب خوابیده بود رو بیدار میکنم. زنگ در رو میزنم و مشغول برداشتن چمدانها میشم.
که مهدیس در رو باز میکنه و بغلم میکنه:
- سلام اسرا جون خوبی؟
- سلام دخترخالهجون به خوبیت!
از بابا خداحافظی میکنیم و به داخل خونه میریم.
خاله به سمت من و اسما میاد و در آغوشمون میگیره عید که اومدیم مشهد و اومدیم خونهی خالم دیگه خالم رو ندیده بودم و حسابی دلم براش تنگ بود.
مهدیس اتاقش رو به من و اسما نشون میده و میگه:
- وسایلاتون رو اینجا بذارید.
لباسهام رو با لباس های راحتی عوض میکنم.
یکم باید بخوابم تا خستگی رانندگی دیشبم بر طرف بشه و بعدش برم حرم و برای شب که مادر جون و پدرجون قراره بیان اینجا آماده بشم.
*
دستم رو روی قلبم میگذارم، سلام میکنم:
- اسلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
چشمهای محوم محو تماشای پنجره فولادش میشه...
زیر لب زمزمه میکنم:
- یا ضامن آهو! یا قریب الغربا حواست به من هست؟
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_93 بغضم میترکه و میزنم زیر گریه، دوباره شمارش رو میگیرم اما بازم دریغ از جواب... با اعصبان
#Part_94
گوشیم رو بر میدارم و وارد تلگرام میشم، شمارهی ثمین رو پیدا میکنم و پروفایلش رو چک میکنم، اولین عکس خودش و محمدرضا هست که با دیدنش قلبم میایسته، دومی دوتا حلقه ست و سومی هم عکس خودش!
عکس خودش رو به مهدیس نشون میدم.
مهدیس با چشم های حدقه زده میگه:
- اینه واقعا؟ وای آقا محمد چطوری این رو خواسته؟ این کجا تو کجا؟ دخترهی پلشت با اون لبهای پروتز شده و اون دماغ عملیش!
- بیخیال حالا بهش فوش نده، گفتم که دوستش نداشتم.
مهدیس- شب خوش.
اسما- منم بخوابم، یاعلی.
***
توی آینه به خودم نگاه میکنم که چشم هام قد دو کاسهی خون شده، نیم ساعت پیش بهش زنگ زدم که بازم جواب نداد.
گوشیم زنگ میخوره که به سمت گوشی میرم شمارهی ناشناسی هست.
- بله؟
-خانوم اسرا توکلی؟
-بفرمایید خودم هستم.
-طبق اخرین تماس آقای توکلی
با شما تماس گرفتن، بنده از مرکز بهداشتی بینراهی علی اکبر با شما تماس گرفتم ایشون
تصادف کردند و الان مرکز ما بستری هستند.
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_98 همون لحظه صدای زنگ گوشیم بلند میشه و نام کیانا روی صفحه میافته: - سلام خوبی؟ - سلام شکر خ
#Part_99
چند ساعتی گذشته بود و حال بابا حدودا بهتر از قبل شده بود ولی هنوز بهوش نیومده بود!
دستهای بابا رو داخل دستهام گرفتم و آروم نوازشش دادم!
- بابایی! میشه اون چشمهای قشنگت رو باز کنی؟ یادته همیشه میگفتی وقتی چشمهات گریون میشه خوشگلتر میشی؟! پاشو ببین خوشگل شده!
پاشو اشکهام رو پاک کن، پاشو بغلم کن و مثل همیشه تکیه گاهم باش!
و دستهاش رو محکم تر میگیرم که تکون خوردن انگشتش رو حس میکنم.
به چشمهاش نگاه میکنم که پلکش تکون میخوره.
زبونم بند اومده و هر چی میگم صدا از گلوم خارج نمیشه، بعد چند دقیقه که از شوک خارج میشم داد میزنم:
- دکتر، دکتر!
که دوباره دستش تکون میخوره...!
دکتر میان سالی که فهمیدم فامیلش رمضانی هست وارد میشه، به دو تا خانوم پرستار پشتش اشاره میکنه و میگه:
- از اتاق ببریدش بیرون!
که با زور من رو میبرن بیرون، همون لحظه کیانا و کسری و مازیار میان داخل؛ بی توجه به کسری و مازیار میپرم بغل کیانا و با ذوق میگم:
- کیانا بابام دستش و پلکهاش تکون خورد!
کیانا محکم تر بغلم میکنه و میگه:
- خدایاشکر!
که مازیار با خنده میگه:
- ماشاالله چه پا قدم خوبی داشتیم! حال آقای توکلی بهتر شد.
به این حرف مازیار میخندیم که تازه خودم رو جمع و جور میکنم و رو به کسری و مازیار میگم:
- ببخشید سلام!
که کسری با لبخند همیشگی روی صورتش میگه:
- سلام خانوم توکلی احوال شریف؟
- الحمدالله!
که همون لحظه گوشی کسری زنگ میخوره، ببخشیدی زمزمه میکنه و از ما جدا میشه!
باز میپرم بغل کیانا و چند دقیقه توی بغلش میمونم!
کسری میاد و روبه کیانا میگه:
- خیالتون راحت شد کیانا خانوم؟ من و مازیار برگردیم تهران که الان سرهنگ زنگ زد و گفت باید بریم اداره؟
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_101 کیانا پوزخندی میزنه و میگه: - چرا؟ - آخه تاحالا پلیس شوخ طبع ندیده بودم، هرچی دیدم یک مو
#Part_102
موهای نم دارم رو با سشوار خشک میکنم و مشغول گشتن میون روسری های هام که مملو بودن از رنگ های تیره و روشن میگردم!
روسری فیروزهای رنگم رو برمیدارم و و روی سرم لبنانی میبندمش، آرایش خیلی کم و ملایمی میکنم تا چهره ام در مقابل چهرهی رنگین کمون ثمین بی روح نباشه!
امشب قراره عمو اینا بیان خونمون و مطمئنم ثمین و محمد هم همراهشون میان تا ثمین بهم فخر بفروشه از این که با محمدرضا نامزد کرده...
اما طی این چند روزی که بیمارستان بودم فهمیدم حسم وابستگی ای بیش نبوده!
***
بعد آماده شدن از اتاق خارج میشم و از پلکان پایین میرم، روی مبل میشینم که همون لحظه صدای آیفون بلند میشه.
اسما به سمت آیفون میره، به سمت آشپزخونه میرم تا به مامان کمک کنم.
که اسما به سمتمون میاد و میگه:
- کیانا و آقا کسری اومدن!
چادرم رو از روی جالباسی بر میدارم و به استقبالشون میرم.
کیانا رو میبینم که چادر سر کرده و خیلی جذاب تر شده، کسری هم فرم نظامی پوشیده، با ظاهری که قبلا دیدمش خیلی متفاوت تر و جنتلمن تر شده!
کیانا به سمتم میاد بغلش میکنم و بعد چند دقیقه ازش جدا میشم و روبه کسری میگم:
- سلام آقا کسری خوبین؟
- سلام ممنونم احوال شما؟
- خوب هستم بفرمایید داخل.
و از جلوی در کنار میرم که با کیانا داخل میشن، روی مبل ها میشینیم و مشغول صحبت میشیم.
که دوباره صدای زنگ بلند میشه، تا از جام بلند میشم که به سمت آیفون برم مامان میاد جلو و میگه:
- من باز میکنم.
و به سمت آیفون میره، کیانا صورتش رو به صورتم نزدیک میکنه و میگه:
- که چیزی بین تو و آقای پژمان امامی نیست؟ من و مهرانه ام اسکول باور کنیم؟
با مکث میگم:
- خب چیزی بینمون نیست!
که پوزخندی میزنه و میگه:
- بله بله که اون روز نرفتیم دانشگاه آقا هر روز میومد سراغت رو از مهرانه میگرفت!
با تعجب به سمتش بر میگردم و میگم:
- واقعا؟
با مشت به دستم میزنه و میگه:
- نیشتو ببند چه ذوقم میکنه!
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_104 #قسمتاول به ورودی سالن رسیدم که آقای امامی رو میبینم با قدم های محکم به سمتم میاد و با
#Part_104
#قسمتدوم
صدای زنگ در خونه به صدا در میاد، به سمت در میرم و در رو باز میکنم که با چهرهی ملیح و خندون کیانا مواجه میشم. با هم به سمت اتاقم میریم؛ روی تخت میشینم و میگم:
- خوب بفرمایید من چی بپوشم؟
رو به روم میشینه و میگه:
- آقاتون چه رنگی دوست دارن؟
پشت چشمی نازک میکنم و میگم:
- خودم نیام بکشمت ها!
که دستهاش رو به نشونهی تسلیم بالا میبره و میگه:
- من موندم آقای امامی عاشق کدوم اخلاقت و کارت شده؟
پوزخند میزنم و میگم:
-همین که مثل شما دیگران رو اذیت نمیکنم و به تمسخر نمیگیرم!
- او مای گاد، خانوم موافقی برامون کلاس اخلاق هم بذاری؟
و از جاش بلند میشه و به سمت کمد میره تا میخواد در کمد رو باز کنه به سمتش میرم که اون صحنه ای که نباید اتفاق بیوفته میافته!
و تمام لباسهای چروک و مچاله ام از کمد بیرون میریزه و میریزه روی سرکیانا...
کیانا چند تا از مانتو هام رو برمیداره و به سمت تختم پرتاب میکنه و میگه:
- فکر کنم منظم بودنت یک دلیل عشقش به تو باشه!
میزنم زیر خنده و میگم:
- تیکه میندازی؟
یک تار ابروهاش رو بالا میده و میگه:
- تیکه؟
- بله، سرم شلوغ بود درس هام عقب افتاده بود نتونستم مرتب کنم!
که با خنده میگه:
- خیر، کمال همنشین روت اثر کرده و مثل خودم شلخته ای!
میزنم زیر خنده...
- والا، مامان همیشه میگه نظم رو یکم از کسری یاد بگیر!
@Banoyi_dameshgh
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_105 از میون لباسها چند تا رو انتخاب میکنیم، ولی بسیار چروک و شلخته بودن! اتو رو میارم وسط
#Part_106
ساجده به سمتم اومد و بغلم کرد:
- نگران نباش، وقتی ابرت خداست بگذار باران هر چقدر میخواد بباره نگران نباش سیل نمیاد.
- خوش به حال آقا سید، دلش گرمه که ساجده ای داره که تو همهی مواقع پیششه!
لبخندی میزنه و میگه:
- لطف داری، خوبی از خودته!
- آخرش هم من مجرد موندم.
میزنم زیر خنده و میگم:
- حالا منم که هنوز ازدواج نکردم که، بعدشم میدونم که مازیار هم دوستت داره.
ساجده که میخواد بحث رو عوض کنه میپره وسط و میگه:
- بله بله، کی بریم درمانگاه؟
که تازه یاد ایمان و نازنین میافتم و اتفاق اونروز، هر چی میخوام به یادش نباشم ازش حرف میزنند!
کیانا با ذوق میگه:
- از شنبه دوباره بریم، من که خسته شدم انقدر توی خونه موندم.
- یاد آیدا افتادم.
که ساجده و کیانا متعجب بر میگردند سمتم و با تعجب میگن:
- آیدا؟
که با آرامش جواب میدم:
-بله، خواهر آقا ایمان که پارسال فوت کرد.
کیانا خودش رو جلو میکشه و میگه:
- اونوقت شما از کجا میدونی؟
ولی ساجده هنوز توی بهت بود.
- يادته اون روز که کسری و مازیار اومدن بیمارستان؟
که کیانا سرش رو به معنای مثبت تکون میده و میگه:
- آره آره یادمه.
- اون روز توی سالن گفت که خواهرش آیدا پارسال فوت شده...
ساجده ادامه داد:
- میشه یکی برای منم توضیح بده؟
که کیانا براش توضیح میده...
***
امشب قراره بیان خواستگاری، مانتوی صورتی کمرنگم که بالاش طرح های آبی فیروزهای داره رو میپوشم با شلوار و روسری سفید رنگم، صندل های سفیدم رو هم پام میکنم و رو به روی آینه میایستم.
روسریم رو مدل دار و بسیار شیک میبندم که همون لحظه صدای زنگ آیفون بلند میشه و جیغ من به هوا میره...
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_106 ساجده به سمتم اومد و بغلم کرد: - نگران نباش، وقتی ابرت خداست بگذار باران هر چقدر میخواد
#Part_107
چادرم رو روی سرم میندازم و به سمت آشپزخونه میرم، صدای سلام و احوالپرسی هاشون بلند میشه...
که دقایقی بعد اسما میپره وسط آشپزخونه و میگه:
- به به عروس خانوم، چای ها حاضره؟
انگشتم رو به معنای آروم تر تکون میدم و با صدای آرومی میگم:
- آره، چند نفرن؟
- آقاتون و مامان باباش.
و بعد چند دقیقه با مکث میگه:
- ولی خودمونیما عجب جیگریه! چطوری تورش کردی؟
همونطوری که چای رو داخل فنجانها میریزم میگم:
- برای خودت!
که اسما میزنه زیر خنده و میگه:
- تو رو دوست داره، بعدشم مگه اشیاست که تا تو بگی نمیخوایش منم سریع برش دارم برای خودم؟
که لبخندی میزنم و چادرم رو روی مرتب میکنم و منتظر صدای مامان میمونم...
- دخترم، اسرا جان چایی ها رو بیار.
سینی چای رو بر میدارم و خارج میشم، اول به سمت پدر پژمان که مرد میانسالی بود میبرم که آروم ممنونی زمزمه میکنم.
بعدش هم به سمت مادر پژمان که لبخند دلنیشینی میزنه و میگه:
- ماشاالله، چه خوشگل و خوشتیپ توی انتخاب پسرم شک نداشتم.
این الان از من تعریف کرد یا پسرش؟ برای پژمان میبرم که صورتش سرخ و سفید میشه و ممنونی زمزمه میکنه...
بعد بردن برای مامان و بابا روی صندلی کنار مامان میشینم.
پدر پژمان چایش رو مزه مزه میکنه و بعد چند دقیقه میگه:
- اگر آقای توکلی اجازه بدن، دو تا جوون ها برن سنگ هاشون رو باهم وا بکنن.
که بابا با لبخند میگه:
- صاحب اختیارید، اسرا جان آقای امامی رو به اتاقت راهنمایی کن.
از جام بلند میشم که پژمان هم با من بلند میشه و به سمت اتاقم میریم...
در اتاق رو باز میکنم و اشاره میکنم:
- بفرمایید!
ببخشیدی زمزمه میکنه و وارد میشه، روی تختم میشینم که اون هم روی صندلی مقابل تختم میشینه...
چند دقیقهی اول به سکوت میگذره و این سکوت بد جوری آزار دهنده است و دوست دارم هر چه زودتر آب پاکی رو بریزم روی دستش...
- ام... راستش نمیدونم چطوری بگم اسرا خانوم، من پژمان امامی هستم ۲۴ ساله و میدونید که دانشجو ام، تک فرزند هستم و توی زندگی سعی کردم روی پای خودم بایستم...
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_107 چادرم رو روی سرم میندازم و به سمت آشپزخونه میرم، صدای سلام و احوالپرسی هاشون بلند میشه.
رمان زیبای لبخندی مملو از عشق🤩
به قلم:
ریحانه بانو🙂🙃
#Part_108
سرش رو پایین میندازه و میگه:
- چطوری بگم؟
مهرت به دلم نشسته، توی دخترهای دانشگاه حیا و خانوم بودنت بدجوری مهرت رو انداخته تو دلم.
میشه بدونم شما چه حسی نسبت به من دارید؟
سرم رو پایین میندازم و میگم:
- راستش رو بخواید فعلا شرایط ازدواج رو ندارم! فعلا میخوام درس بخونم.
که میپره وسط حرفم و میگه:
- من با اینکه شما درس بخونید یا بیرون کار کنید مشکلی ندارم.
ایش! من میخوام هر چی بگم این از رو نمیره!
- آشپزی ام اصلا بلد نیستم.
- عیب نداره یاد میگیرید!
- پر رویی من رو ببخشید ولی یکم بهم فرصت بدید، فکر کنید بعد نظرتون رو بگید.
و از جاش بلند میشه و میگه:
- فکرکنم بد موقع مزاحم شدیم، به مامانم میگم آخر هفته زنگ بزنه و جوابتون رو بدید! لطفا زود تصمیم نگیرید.
و از اتاق خارج میشه، منم بعد اون خارج میشم و با هم به طبقهی پایین میریم!
اولین نفر نگاه مامان پژمان بهمون میافته و میگه:
- ماشاالله چه بهم میاین، دهنمون رو شیرین کنیم عروس خانوم؟
صورتم سرخ میشه و تا میخوام حرف بزنم پژمان میگه:
- قرار شد یکم فکر کنند بعد نظرشون رو بگن!
***
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛