eitaa logo
رفاقت تا شهادت...🌱
4.5هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
4.3هزار ویدیو
33 فایل
بسـم‌ربّ‌عشــق ماهمیشھ‌فکرمیکنیم‌شھدا یه کارخاصی‌کردن‌کہ‌شھیدشدن❗ ، نه‌رفیق . .🖐🏽 اونا خیلی‌کارهارونکردن‌که شھید شدن :))💔 اگه انتقاد و پیشنهادی داشتی من اینجام @rabbani244 تبادل نداریم تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/187105918Ce558e6c9ac
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌼خورشید من تویی وبی حضورتو 💫 بخیر نمیشود 🌼ای من 💫گر چهره را برون نڪنی 🌼از خود 🌼صبحی دمیده نگردد 💫بہ من 🌼🍃
در مرداد ماه سال ۱۳۳۶ در یک خانواده مذهبی در شهرستان تبریز متولد گردید و تحت تربیت پدر و مادری مؤمن، متدین و مقلد امام پرورش یافت. از همان کودکی در مجالس دینی از جمله برنامه های سوگواری امام حسین(ع) حضور داشت و عشق خدمتگزاری به آستان شهید پرور حضرت اباعبدالله(ع) در عمق وجودش ریشه دوانید. سادگی، بی آلایشی و گذشت او در سنین کودکی زبانزد همه بود. فردی صبور، متواضع، گشاده رو و بشاش بود. در تمام امور، ایثار و گذشت بسیاری از خود نشان می داد و در هر کاری که پیش می آمد ابتدا خود پیش قدم می گردید 📜 برشی از وصیت وسخنان این شهید بزرگوار برادران مسئول! عدالت را فدای مصلحت نکنید، پرحوصله باشید و در برآوردن حاجات و نیازهای آنها بکوشید، در قلب خود مهربانی و لطف به مردم را بیدار کنید. 🌷
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔸 به این اعتقادات خودمون که براش میجنگیم نگاه کنیم ... 🌺
8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔸 عواملی که ما را در خرمشهر پیروز کرد ...
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 استوری | حاج قاسم سلیمانی: دست و پای این مردم [خوزستان] را باید ببوسه انسان؛ حتی ببوسیم کار مهمی نکردیم. 🌴
مردم این زمانه مرا سرکوب میکنند که کجا میروید؟ و برای چه کسی میجنگید؟ 🕊🌱
معرفی کتاب طیب 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-امام بعد از اینکه فاتحه خواندند به سمت قبر طیب اشاره کردند و گفتند: طیب، تو که عاقبت به خیر شدی، دعا کن خمینی هم عاقبت به خیر بشه ۲-طیب توی یک سلول دیگه زندانی بود. تا این حرف رو شنید بلند گفت: این حرف‌ها رو برا ننه‌ات بزن! یک بار گفتم، باز هم می‌گم، من با بچه‌ی حضرت زهرا (س) در نمی‌افتم. ۳-محمد آقا، اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلی‌ها شما رو دیدند و خریدند، ما ندیده شما رو خریدیم. 🕊🌱 🕊🌱
ساعت ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود موقعی که می خواستند سوار ماشین شوند صدای تک تیرهایی به گوش می رسید نزدیک ماشین نسرین گفت: بچه ها شهادتینتون را بگید دلم شور می زنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب می سوزی، انگار توی کوره هستی. دلشورت هم بخاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمی گیم، فقط تو بگو نسرین جان. خنده روی لبها یخ زد همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را می گفت که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد... همانجا که آرزو داشت و همانطور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد. و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسی اش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد. نسرین شهید شده بود... 🥀 🕊🌱