【🌿🖇】
گربناستدمےبےطُ
بُگذردعمرَم...؛
هزارباربمیرمونبینمآݩدمرا💔:)!
اللہمالرزقناقبرششگوشھ✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- سیاهپوشِماتمتمیشویم . . .
"قربةالیاللّٰه🖤✨"
‹بسمربالحسین'💕›
عرضسلام؛ خدمت همہ همراهان قرارگاھ
شھید حسین معز غلامے ✋🏻🖇
ان شاالله از امشب،
همزمان با روز اول محرم، بہ مدد اربـاب
عاشقانہای داستانے با نام 『ملجاء'🌿』
در قرارگاھ قرار خواهد گرفت
این عاشقانہ در وصف محرم نوشتہ و هدیہ
بہ آقای جوانان، حضرت علے اڪبر 'ع'
شدھ است🕊💚
ان شاالله کہ با خواندن این عاشقانہ درک
بهتری از محرم و امام حسین 'ع'
داشته باشیم❤️
‹در پناه حق'✨›
- قرارگاهشھیدغلامے
@shahid_gholami_73
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
°•🥀
دکترمتشخیصدادراهِدرمانِمرا . . .
گفت:حرملازمی'!💔
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
" #قسمت_اول ؛ شاید مقدمه "
بسم الله النور!
بندگانِ عرب زبانت، وقتی لطفی از یکدیگر میبینند، میگویند: شکراً!
حال من نمیدانم! اگر شکر را برایِ سپاس بندگانت میگویند؛ چون تو، یگانه معبودی که جریانِ نامت بر دلم حاجتم را روا ساخت را چه بگویم؟
چون تو، هو الاحدی که ادعونیِ آیاتِ قرآنت را، در زبانِ دلم هم معنا ساختی تا استجب لکم را نشانم دهی، را چه بگویم؟
چون تو، هو الصمدی که صدایِ الله گفتنم را نخواستی و به ذکرِ یک بارِ دلم برای بذل محبتت بسنده کردی، را چه بگویم؟
دمی بیا و خود، به الفبایم ساختِ حمدت را آموزش بده!
راستی! من از کِی شاعر شدم جانا؟
تو می دانی! چون تو بودی که از عشق، جنون یادم دادی! (:
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ،
آزاد میباشد .
✨ قرارگاهشهیدحسینمعزغلامی ؛
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
" #قسمت_دوم ؛ چشمِ دل باز کن !"
با صدای «خسته نباشید» استاد، خودکار رو بین دفتر انداختم و دستی به صورتم کشیدم.
بعد از 26 جلسه، امروز، اولین روزی بود که سرِکلاسِ استاد فاتحی، حواسم پرت افکارم بود و حتی یه کلمه هم نت برداری نکردم.
حال رد شدن از شلوغی دم در رو نداشتم.
نشستم تا کلاس خالی تر بشه...
کلافگی شدید عصبیم کرده بود.
بی اختیار روی میز کوبیدم و دو تا دستامو روی صورتم گذاشتم.
سعی کردم با نفس های عمیق آرامشم رو برگردونم بلکه با تمرکز بیشتر، یادم بیاد چی دیدم.
چشمامو که بستم خواب دیشبم دوباره مثل روز روشن شد:
نور خالصی که چشمام تاب دیدنش رو نداشت و منی که بی اختیار به سمتش قدم برمیداشتم ...
میز قد بلندی که منشا نور بود و کتابی که قدیمی به نظر میرسید.
اما اسمش ... اسمش چی بود؟
روایت؟ داستان؟ عشق؟ نمیدونم!
- آخه روش روش نوشته بود خدایا؟
دفتر رو ورق زدم ؛ تموم صفحاتش خالی بود!
سفیدِ سفید.
اینقدر ورق زدم تا به صفحه آخر رسیدم.
با ناامیدی خواستم دفتر رو ببندم که دیدم پایین صفحه آخر با خط سرخ نوشته:
- چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست، آن بینی!
با تکون خوردن شونهم دستامو از صورتم پایین کشیدم.
دلم میخواست سعید یا حسام باشن اما با دیدن خندهی مسخره معین، کلافه تر از قبل و فقط برای فرار کردن ازش، از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم.
تا کیفم رو ببندم و قصد رفتن کنم معین یه ریز زیر گوشم پرت و پلا گفت و مثل کلاغ مخم رو نوک زد!
سعی کردم سکوتم رو حفظ کنم چون میدونستم اگر چیزی بگم قطعا بدتر میکنه.
از کنارش رد شدم که پرید و کیفم رو از پشت کشید!
عصبی برگشتم سمتش:
«چته معین؟! ولم کن توروخدا حوصله ندارم!»
پا تند کردم و بی توجه به داد و هوارش از کلاس زدم بیرون.
وسطای سالن، سعید رو دیدم که دم در اتاق بسیج با چند نفر حرف میزد.
پیش نیومده بود که اونجا باشه و سمتش برم اما امروز فرق داشت.
سریع راهمو سمتش کج کردم و از پشت، دست رو شونهش گذاشتم.
با لبخندی که همیشه رو صورتش بود برگشت سمتم: «به به ببین کی اینجاست! چه عجب ازین ورا؟»
به احوال پرسی بقیه لبخند کوتاهی زدم و رو به سعید پرسیدم: «حسام کجاست؟!»
به دم سالن نگاهی کرد و گفت: پیش پات رفت...
از تعجب صدام بالا رفت : «کجا؟؟»
جا خورد: «چیزی شده؟ چرا اینقدر آشفته ای؟»
دستی به صورتم کشیدم: «ضایعست؟!»
خندید: «خیلی!»
دستم رو گرفت و با خداحافظی از بقیه گفت: «بیا بریم؛ بعیده رفته باشه.»
با تعجب همینطور که پشتش کشیده میشدم پرسیدم: «کی؟!»
با اخم خندید: «خوبی تو؟ حسام دیگه! مگه کارش نداری؟!»
نگاهی به پشت سرم کردم: «اما کارات ..؟»
نذاشت ادامه بدم ؛ گفت: «دیر نمیشه حالا! فقط امیدوارم این یه بار هم موتور حسام هندل نزنه!»
کوتاه خندیدم. رفتارش برام عجیب بود. من یه دوست عادی بودم ؛ رفیقش نبودم! اون بسیجی ها، اونایی که دقیقا شبیه خودش بودن و الان بخاطر من معطلشون کرد رفیقش بودن اما در حق منی که اگر اون شرق بود من غرب بودم هم رفاقت میکرد !
حسام پشت موتورش نشسته بود و کلاه کاسکت رو سرش میذاشت که بهش رسیدیم.
سعید احوال پرسی کرد و من رو انداخت جلو!
سلامی کردم و خواستم از خوابم و اون بیت بگم بلکه این دوتا هم دانشگاهی مذهبیم ازش سر در بیارن، اما با کنار هم قرار گرفتن سعید و حسام، سرتا پای سیاهشون چشمم رو گرفت: «چرا سیاه پوشیدین؟!»
غم تو نگاهشون دویید. حسام خواست چیزی بگه اما سعید مانعش شد و پرسید: «بعدازظهر شلوغی؟!»
روزم رو مرور کردم: «نه. بیکارم!»
سری تکون داد و گفت: «یه آدرس بدم میای؟»
- «کجا هست؟»
مکثی کرد و با نگاه به دور و برش، دستمو گرفت و نزدیک خودش کشید. کنار گوشم آروم گفت: «بابای میثم شهید شد!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ،
آزاد میباشد .
✨ قرارگاهشهیدحسینمعزغلامی ؛
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"ادامه #قسمت_دوم ؛ چشمِ دل باز کن"
جاخوردم!
با صدای بلند و چشمای گرد شده دو کلمه آخرش رو تکرار کردم که دست رو دهنم گذاشت و گفت:
«آروم! نباید کسی بفهمه!»
سر تکون دادم و دستش رو برداشت.
- «یعنی چی شهید شد؟!»
حسرت تو صدای حسام موج میزد: «باباش مدافع حرم بود...»
- «چی بود؟»
چشاش گرد شد: «یعنی نمیدونی؟»
احساس بدی بهم دست داد. لحن حسام طوری بود که انگار چیز واضحی رو نمیدونستم!
سعید، حسام رو عقب کشید و گفت: «عیبی نداره! برات توضیح میدم. فقط بگو بعدازظهر میای یا نه؟»
- «کجا؟»
+ «مراسم بابای میثم»
بی اختیار گفتم: «آره حتما!»
سعید با رضایت لبخند زد. خواست چیزی بگه اما با شنیدن اسمش خداحافظی کرد و دور شد.
حسام هم نایستاد. عجله داشت و زود رفت.
من موندم وسط دانشگاه با شوک چیزی که شنیدم و دعوتی که بپذیرفتم و صدایی که سرزنشم میکرد :
«جواب باباتو میخوای بدی؟ مگه به خودت قول نداده بودی فقط رو درست تمرکز کنی؟ مگه نمیخواستی زحمتا و جون کندتای باباتو جبران کنی؟ چیشد پس؟ دقیقا روزی که فرداش از صبح تا غروب کلاس داری میخوای بری؟»
دستی به صورتم کشیدم . باید از شر این صداها خلاص میشدم . هندزفریم رو از کیفم دراوردم و تو گوشم گذاشتم . قبل از اینکه چیزی پخش کنم، به پلی لیست آهنگام خیره شدم و خطاب به صاحب اون صداها گفتم : «شاید حق با تو باشه ولی .. اون جواب رو من ندادم ! نپرس کی داد که نمیدونم ! فقط میدونم احساسی که اون لحظه بهم دست داد ، خیلی شبیه احساسی بود که وقتی اون بیت شعر رو خوندم بهم دست داد ..»
فکر کردن به اون بیت حالم رو عوض کرد . انقدر که هندزفریمو درآوردم و به جای همه اون آهنگا ، یه نفس زیر لب زمزمه کردم :
- «چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست، آن بینی!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ،
آزاد میباشد .
✨ قرارگاهشهیدحسینمعزغلامی ؛
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
ما را گناھ، محتاج این و آن ڪرد💔!
ور نہ حسین 'ع' میداد نان ما را . . . ✨(:
#شبتونشهدایے🌿'قرارگاهشھیدغلامے
@shahid_gholami_73
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
- 🗞⃟❯
- فانوس اشک هایتان را روشن کُنید✨
ماھِ غریبۍ شهیدِ نینواست'💔!
- دومینروزمحرم،سلامٌعلیڪ! :)🌿
『قرارگاهشھیدغلامے✨ 』
آقا بہ من خردھ مگیر . . .🚶♂
زهیر هم تو را دید و زهیر شد'🌿!
- یڪعددڪربلاندیدهام!
مےخریام؟ 💔(:
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
- تاریکیرودوستدارم!
بدونتاریکیکبودیهایبدنِ
کوچولویِرقیه(س)دیدهمیشه . . '💔(:
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- تاریکیرودوستدارم! بدونتاریکیکبودیهایبدنِ کوچولویِرقیه(س)دیدهمیشه . . '💔(: 『قرارگاهشھ
شبسوممرسید . . .🥀🕊
آهاے! جاماندگانعاشقے!
حیعلیالعزاء✋🏻💔'
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
" #قسمت_سوم ؛ جاماندهام" 📜
خیره به آینه، دکمه های پیرهن مشکیم رو میبستم و به جملاتی که برای گفتن به بابا کنار هم میچیدم فکر میکردم.
چند ثانیه بدون هیچ حرکتی ایستادم و شهید شدن بابای میثم رو با چند تا فیلمی که از زمان جنگ و جبهه دیده بودم، تطبیق دادم و تصور کردم.
همه چیز خوب پیش رفت تا سوالی توپ شد و دومینوی مرتب ذهنم رو خراب کرد: چندین سال از زمان جنگ میگذره!! بابای میثم کجا شهید شده؟
با نا امیدی نگاه از آینه گرفتم. چشمم که به گوشیم افتاد ، جمله حسام تو گوشم پیچید: «باباش مدافع حرم بود...»
با کنجکاوی رو تختم نشستم و گوشیم رو روشن کردم. بی توجه به اعلان های بالای صفحه، گوگل رو بالا آوردم و سرچ کردم:
«مدافعان حرم چه کسانی هستند؟!»
نت ضعیف اتاق کار دستم داد و سایت با تاخیر زیادی باز شد. صفحه که بالا اومد،
سایت اول رو باز کردم و باز منتظر نشستم.
- «علی اکبر! مادر؟!»
با صدای مامان از جا بلند شدم: «جانم مامان؟!»
از در اتاق بیرون رفتم. دم پله ها ایستاده بود.
خواست حرفی بزنه اما با دیدن لباسی که به تنم بود، پرسید: «جایی میری؟!»
بی اختیار ضربان قلبم بالا رفت، آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و به کوتاهترین شکل ممکن جواب دادم: «آره!»
- «کجا؟!»
+ «خونه یکی از دوستام.»
دروغی که گفتم صدای ِ وجدانم رو درآورد . اما باید میفهمید که چارهای جز دروغ گفتن نداشتم ! جو خونوادگی ما پذیرش اسم شهید رو نداشت !
مامان مکثی کرد و گفت: «کی برمیگردی؟!»
شانه بالا دادم: «نمیدونم... فکر کنم تا شب بمونم»
- «اما... خالهت اینا دارن میان...»
لازم نبود مامان ادامه بده. میدونستم وقتی خاله میاد، همه با هر شرایطی که دارن باید خونه باشن! اون مراسم برای من ارزشی که برای سعید و حسام داشت رو نداشت اما .. از اینکه نمیتونم برم، غم عجیبی به دلم نشست. احساس این هم شبیه احساس همون بیت بود ..
به گفتن «باشه» ای بسنده کردم و برگشتم تو اتاق . در رو بستم و همون جا دم در خودمو سر دادم و نشستم.
گوشیم رو روشن کردم و برای سعید نوشتم: «سلام! خوبی؟ سعید امشب مهمون داریم!
نمیتونم بیام .. شرمنده ..»
روزایی که سعید نمیتونست تو برنامه ها و اردو های بسیج شرکت کنه، وقتی صداش میزدیم میگفت: «بهم نگین سعید! من سعادتمند نیستم! من جاموندهم!»
دلیلی نداشت که بتونم اما حالش رو درک میکردم . انگار شده بودم بچه بسیجی دو آتیشه که تقدیرش رو پای اشتباهاتش میذاره و غصهش رو میخوره!
بدمم نمیومد .. در عین غم انگیز بودن، حس جالبی بود ..
احساس میکردم اختیار انگشت هام رو ندارم . حروف رو پشت هم چیدم و برای سعید فرستادم : «جاموندهم!»
گوشی رو خاموش کردم و دستی به صورتم کشیدم. حال خودمو نمیفهمیدم!
به سنگینی از جا بلند شدم...
از جلو آینه که رد شدم ، نگاهی به خودم انداختم . چهره آشنا میزد ولی .. این اخلاقیات رو نمیشناختم .
پوفی کردم و سمت تختم رفتم که چشمم به به گوشم افتاد و یاد بابای میثم و حرف حسام افتادم...
نشستم و دوباره سایتی که بسته بودم رو باز کردم :
«مدافعان حرم عنوان مصطلح جمهوری اسلامی ایران برای عدهای از نیروهای انتظامی است که توسط جمهوری اسلامی ایران سازماندهی و به کشور سوریه اعزام میشوند و به گروه های همفکر در این کشور کمک های مستشاری، تجهیزاتی و عملیاتی میکنند.»
خواستم ادامش رو بخونم اما با صدای در، مثل کسایی که کار خطایی کردن گوشی رو خاموش کردم: «بفرمایید!»
با داخل شدن بابا، برای احترام، سرجام ایستادم: «سلام بابا؛ خسته نباشید.»
بابا با لبخند جوابم رو داد و از درس و دانشگاهم پرسید.
بدون اینکه حرفی از شهادت بابای میثم بزنم، اخبار دانشگاه رو مو به مو دادم و بابا مثل همیشه با شور و اشتیاق گوش میکرد.
صحبت هام که تموم شد، تحسینم کرد و بی مقدمه گفت: «بابا نمیخوای ازدواج کنی؟»
چشام گرد شد و بی اختیار خندیدم: «ازدواج؟ چه وقته ازدواجه پدر من؟»
لبخند معناداری زد و از جا بلند شد: «خوبه! خوشحالم!»
متوجه منظورش نشدم اما خوشحالیش، خوشحالم میکرد.
تو چهارچوب در ایستاد و گفت: «خالهت داره میاد. حاضر شو بیا پایین!»
«چشم»ی گفتم که رفت. دلم پیش اون سایت و ادامهی مطلب بود. اما بالاجبار مشغول عوض کردن لباسام شدم . چقدر سخت بود دل کندن از این پیراهن مشکی !
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامه #قسمت_سوم ؛ جاماندهام" 📜
پام هنوز روی پله آخر بود که صدای زنگ آیفون بلند شد و مامان سریع از آشپزخونه به طرفش رفت.
ناراحت از وقتی که بدست نیاوردم تا ادامه مطلب سایت رو بخونم، گوشی رو تو جیبم فرو کردم.
خاله و هیئت همراه همیشگی! ، داخل شدن و همه گرم احوال پرسی شدیم.
یه دور که چایی چرخید و لیوانا خالی شد، طاقتم طاق شد!
وقتی ساعت رو میدیدم که اینجا و برای من ایطور میگذره و چند کیلومتر دورتر با حال و هوایی میگذره که کسی مثل سعید که همه جوره قبولش دارم ، خیلی دوسش داره ؛ کلافه میشدم. من باید الان اونجا میبودم ! دلیل این اشتیاق مهم نیست ؛ فقط مهم اینه که هست و بودنش قطعا طبیعی نیست .. پس هر طور که شده باید بهش میرسیدم!
میلاد پسرخالهم، زد رو پام و پرسید: «چیه؟! چرا اینقدر دمقی؟!»
لبخند کمرنگی زدم: «هیچی! خوبم...»
سخت نبود فهمیدن اینکه حوصله ندارم ! میلاد دنبال پایه بود برای خنده و شوخی و کیف و تفریح ؛ دقیقا چیزی که حداقل الان تو وجود من پیدا نمیشد !
وقتی دیدم کسی حواسش به من نیست، گوشیم رو از جیبم درآوردم و بدون توجه به جواب سعید، نوشتم: «سعید توروخدا یه کاری کن! من دلم میخواد بیام!»
چند دقیقه گذشت اما جواب نداد که باز نوشتم: «سعید؟! جواب بده دیگه!!»
بازم جواب نداد! تحمل نکردم و یواشکی بهش زنگ زدم اما تا یه بوق خورد قطع کردم.
به دقیقه نرسید که زنگ زد! از خدا خواسته، از جمع عذرخواهی کردم و دور شدم: «الو سعید؟!»
صداش گرفته بود و به زور درمیومد: «سلام...»
- «خوبی؟!»
+ «شکر .. چیکار داشتی؟!»
- «پیامام رو ندیدی؟!»
+ «نه. فرصت نشد.»
خواستم جواب بدم که صدای مداح بلند شد: «سلام عزیز برادرم ..
سلام فدایی حسین (؏)..
سلام مدافع حرم ..»
دلم لرزید و بیاختیار بغضم گرفت.
- «الو علی اکبر؟!»
بغضم رو به زحمت قورت دادم اما همینکه لب به حرف زدن باز کردم، شکست: «سعید منم میخوام بیام!»
و بیصدا زدم زیر گریه!
از صداش معلوم بود تعجب کرده: «خب بیا! چرا گریه میکنی؟»
- «مهمون اومده برامون! گفتم که!»
+ «خب بهشون بگو باید بری!»
- «میدونی که نمیشه!»
مکثی کرد و پرسید: «واقعا دوست داری بیای؟!»
صدام ریز میلرزید: «خیلی سعید! نمیدونم چرا ولی خیلی دلم میخواد بیام!»
لحنش عوض شد و با مهربونی گفت:
«پس شهید دعوتت کرده...»
متوجه منظورش نشدم. مگه میشه یه آدمی که دیگه تو دنیا نیست منو دعوت کنه؟
سکوت کردم که گفت: «یه نفر رو میفرستم دنبالت؛ یکی دیگه رو بفرست آیفونو جواب بده خودش ردیف میکنه بیای!»
ذوق زده جواب دادم: «دمت گرم!»
گوشی رو قطع کردم اما ذهن و دلم پی همون چند کلمه ای که از مداح شنیدم و صدای گرفتهی سعید بود!
چی میشه که یه نفر از همه زندگیش و دنیاش میزنه و میره تا فقط به جای مرحوم، بهش بگن: «شهید؟!»
متن اون سایت جلوی چشمم زیرنویس شد...
کاش میشد ادامش رو بخونم تا بفهمم چرا بابای میثم رفت سوریه ..؟
یه ساعت به انتظار من گذشت. داشتم ناامید میشدم که بالاخره صدای زنگ آیفون بلند شد!
دنبال بهانه بودم تا خودم رو از بلند شدن و رفتن سمت آیفون معاف کنم که دخترخالم از آشپرخونه بیرون اومد و رفت سمت آیفون .
نفس راحتی کشیدم و ذوق زده منتظر موندم تا دخترخالم برگرده و بگه باید برم.
چند ثانیه ای سکوت کرد. انگار داشت به حرف کسی که پشت در بود گوش میکرد.
بالاخره سکوتش رو شکست و با لحن طلبکاری گفت: «واجبه؟!»
نفهمیدم چی شنید که باشه ای گفت و گوشی رو با حرص سرجاش گذاشت: «علی اکبر؛ با تو کار دارن!»
بابا به جای من پرسید: «کی بود؟!»
- «نمیدونم! گفت دوست علی اکبره و اومده دنبالش! میگه دوستش تصادف کرده اومده با هم برن بیمارستان!»
از تردید نگاه بابا ترسیدم. بی اختیار زیر لب زمزمه کردم: «شهید! کمکم کن بیام!»
جملم تموم نشده بود که بابا گفت: «برو پسرم! ولی زود بیا!»
چشمی گفتم و سریع رفتم سمت در که یادم اومد لباسم مشکی نیست.
سریع برگشتم سمت اتاقم و پیرهنم رو با پیرهن مشکیم عوض کردم و بدون توجه به نگاه سنگین همه، دوییدم بیرون.
در رو که باز کردم از تعجب سرجام خشک شدم!
کسی که اومده بود دنبالم، میثم بود!
با لکنت به صورت رنگ پریده و چشمای سرخش سلام کردم که لبخند زد، فقط یه جمله گفت و بعد ازون کلمه ای حرف نزد! گفت:
«خوشبحالت علی اکبر! خوشبحالت!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
آمدم آرام بگویم "شب به خیر" . . .
گریہ هایے کودکانہ بر صدایم خط کشید :)💔
- جانمبہفدایدلِبےتابرقیہ'س'✋🏻🌿
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
آقا!نمےآیے؟! :)✨
00:00 ' اللهمعجللولیڪالفرج🌿💚
تسکین دل غمدار مهدی 'عج' صلوات!💔
هدایت شده از حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
میگن وقتی سر رو گرفت تو بغلش،
اول حرفی که زد این بود:
- من الذی ایتمنی علی الصغر سنی؟💔
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
میگن وقتی سر رو گرفت تو بغلش، اول حرفی که زد این بود: - من الذی ایتمنی علی الصغر سنی؟💔
هیئتیها! محفل سه ساله رو از دست ندید'💔
کربلای همه ما دست دختر اربابه!✨✋🏻
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
. . .💔(:
- باباجان
حرمله چشم چران است،
بدم میآید'💔!
امونازدلبیتابرقیه'س' . . .!
مداحی آنلاین - این پا و اون پا نکن بابا - مهدی رسولی.mp3
5.94M
#حاجمهدی'🎙
اینپاواونپانکنبابا . . .
چشمامودریانکنبابا . . .
#یارقیہدستموبگیر :)💔
- #دوخطروضہ'🥀
میگن حضرت رقیہ 'س'
همچین کہ سر بابا رو بغل گرفت؛
سرشو نزدیڪ گوش بابا کرد! گفت:
بابا شما چیزی نپرس از گوشوارھ . . .💔
من هم ازانگشتر نمیگیرم سراغے . . .💔
- نوڪرتبراتبمیرھخانم 😭✋🏻
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
#برگےازخاطرات'💕
گفتم: حسین دارم از استرس میمیرم😞
گفت: یہ ذڪر بهت میگم
هر بار گیر ڪردی بگو، من خیلی قبولش دارم؛
گرهیڪار ِمنم همین باز ڪرد❤️
(آخہ خودشم بہ سختـی اجازهی خروج گرفت)
گفتم: باشہ داداش بگو.
گفت: تسبیح داری؟
گفتم: آره.
گفت: بگو "الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...💕
حتمـا سہ سـالہی ارباب نظر میڪنہ،
منتظرتم!
. . .و قطع ڪردم!
چشممو بستم شروع ڪردم:
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها...✨
۱۰تا نگفتم ڪہ یهو گفتن:
این پنج نفـر آخرین لیستہ، بقیہاش فـردا‼️
توجہ نڪردم همینجور ذڪر میگفتم ڪہ یهو اسمم رو خوندن!
بغضم ترڪید با گریہ رفتم سمت خونہ حاضرشم.
وقتی حسین رو دیدم گفتم: درستشد😭!
اشڪ تو چشمش حلقہ زد و گفت:
"الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...
- شھیدمدافعحرمحسینمعزغلامے🌿✨