eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
582 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌سےودوم - برگ‌هایِ‌پاییزی !💔 📜" - نهم محرم سال شصت و یک هجری - در خیمه هایِ عمر سعد سرور بود و ترس! دشت در سیاهی لشکریان ظلم، به مانند شب، سیاه شده بود. قهقهه های سی هزار سرباز، سکوت دشت را شکسته بود. در سکوت دشت و در تاریکی شب، مردی پنجاه ساله و بلند قامت در کنار اسب سفید خالدارش، چمباتمه زده بود و نگاهش را از سو سوی خیمه های امام و یارانش برنمی‌داشت. ناگهان صدایی او را نهیب داد : " حر! چرا به ما نمی‌پیوندی؟ زود باش! امشب را از دست نده! این شب هرگز تکرار نخواهد شد! " حر بدون اینکه پاسخی بدهد، نگاهش را به چشمان خوشحال و وحشت زده مرد انداخت و سکوت کرد. لحظه ای بعد به آسمان خیره شد. آسمان نورانی بود .. انگار ماه نهم، نورانی تر شده بود! با خود گفت : " چه ساعتی است؟ به اذان صبح چقدر مانده است؟ " یکبار دیگر حر با صدای شادی لشگریانش از جایش بلند شد. لگام اسبش را گرفت و آرام دور شد. به یاد روزی افتاد که عبیدالله از او خواسته بود تا راه را بر امام ببندد. - دوم محرم سال شصت و یک هجری - دوم محرم! همان روزی که حر از دارالاماره کوفه بیرون آمد و ندایی شنید : " ای حر! مژده باد تو را بهشت .. ! " این ندا حر را سرگردان کرده بود. حر غافلگیر شده بود. " بهشت برای من؟ چرا من؟ .. چه کسی است که بهشت را به من نوید می‌دهد؟ .. " جنگ بزرگی در وجدان حر به راه افتاده بود. حر دیگر آن مرد هفت روز پیش نبود که با هزار سربازش، راه را بر حسین (ع) بسته بود و مانع حرکت امام به سوی کوفه شده بود .. و دیگر آن مردی نبود که امام را به قتلگاه بزرگ کربلا دعوت کرده بود. - دهم محرم سال شصت و یک هجری ، ساعت چهار و چهل و هفت دقیقه بامداد ، اذان صبح به وقت کربلا ! - در دل سحر دهم محرم، لشگریان خصم، همه از شادمانی شب خفته بودند. حر به نماز ایستاد. سو سوی خیمه های امام با صدای اذان، سکوت مرگبار دشت را به چالش گرفت. چرا حر سر از سجده برنمی‌دارد؟ آن شب حر به خدایش چه گفت؟ - ساعت شش و چهل دقیقه صبح، طلوع آفتاب به وقت کربلا - حر منتظر بود و آرام و قرار نداشت! آرام آرام سکوت دشت شکسته شد. لشگریان عمر بن سعد، صف آرایی کردند. جنب و جوش یاران حسین بن علی (ع) بیشتر شده بود. حر سوار بر اسبش به عمر بن سعد نزدیک شد و گفت : " می‌خواهی با پسر علی بجنگی؟ " پسر سعد گفت : " چنان جنگی که تا کنون ندیدی! " حر گفت : " به صلح فکر کرده ای؟ چرا با آنان صحبت نمی‌کنی؟ " پسر سعد گفت : " امیرم فرمان داده است کار را یکسره کنم ..." - حر از او دور شد - ناگهان عمر سعد دستور تیراندازی به سوی یاران امام داد. تیرهای خصم در آسمان با سرعت به حرکت در آمد و یاران امام به مانند برگ هایِ پاییزی روی زمین افتادند .💔 ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌سےودوم - برگ‌هایِ‌پاییزی !💔 📜" بغض گلومو فشرد. کتاب رو بستم و با سر انگشت روی چشمام فشار دادم. اشک روی چشمام پخش شد و پلکامو تر کرد. نفس سنگینی کشیدم و شیشه رو پایین دادم. دلم عجیب هوایِ گریه کرده بود. اما اینجا، میدون دادن به بغضِ ترک خورده‌م، خودِ شکستن قولم بود! کاش مجتبی فرمون بچرخونه، یه جایی رو پیدا کنه که دمِ یاحسین (ع) گرفته باشن و چند خط روضه بخونن .. چراغ قرمز، ماشین رو متوقف کرد. رو به روی نگاهم، درختی بود که برگ هاش زیر فشار پاییز، زرد و سرخ شده بود! چشمام رو بین برگ هاش حرکت میدادم که از سمتی، سنگی پرتاب شد و به شاخه ای خورد و در یک لحظه، تموم برگ هاش رو ریخت. دستمو روی چشمام گذاشتم. دست خودم نبود؛ بی صدا به هق هق افتادم! اما نذاشتم قطره ای اشک، به روی دنیا رخ نشون بده! کاش اونجا بودم .. کاش کربلا بودم .. کاش تمام جونم رو سپر می‌کردم، جلوی امامم سپر می‌شدم و تیزی تیر رو به تن می‌کشیدم اما نمی‌ذاشتم درخت امامت در بهار، پاییزی بشه! اما حیف .. هزار حیف که مثل الان پشت چراغ قرمزِ دنیا مونده بودم و هنوز موقع باز شدن دفتر عمرم نشده بود .. حالا باید بشینم و خاطرات سنگ و درخت و برگ و پاییز رو مرور کنم! + تا حالا فکر کردی چقدر شبیهشی؟ دستی به صورتم کشیدم و برگشتم سمت مجتبی: شبیه کی؟ دنده رو عوض کرد و از چراغ سبز گذشت. گفت: شبیه حر! به تلخی خندیدم و آهی کشیدم: کاش بودم .. - هستی ! سرمو بالا دادم: نه .. تو لطف داری ! نیم نگاهی بهم کرد و گفت: نزدیک به دو ماهه صبح و شب باهامی! من به کسی لطف دارم؟ از جدیت لحنش، جاخوردم: نه .. متوجه تعجبم شد. نگاهی بهم کرد. هر کس جز من بود، به غیر از جدیت چیزی تو چهره‌ش نمیدید! اما من، به قول خودش بعد از دو ماه کنارش بودن، میدونستم پشت این چهره‌ی خنثی و جدی، چه احساسی خوابیده .. نگاه مجتبی، لبخند میزد: تعجب نکن .. فقط خواستم مطمئن بشی یه چیزی دیدم که میگم شبیهی ! - چی دیدی ؟ نفس عمیقی کشید و گفت : حر غافل بود ! نه می‌دونست داره راه کی رو میبنده ، نه می‌دونست تو سر ابن زیاد چی می‌گذره و بعد این راه بستن چه اتفاقی قراره بیوفته ..! غافل بود که بد کرد ! اما روز نهم، وقتی چیزایی که دید، تکونش داد و از خوابی که ابن زیاد لالایی‌ش رو خونده بود، بیدار شد؛ یکجا ننشست تا وقتی که سری که پایین انداخته بود و ارباب بهش فرمودن سرتو بلند کن؛ فدای آقا شد ! لبخندی روی لبم نشست : احلی من العسله که ارباب بهت بگن سرتو بلند کن! ((: ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌سےودوم - برگ‌هایِ‌پ
مثلا صدام ڪنین .. سر به زیر بیام بگم : جانم آقا ؟ اسممو صدا ڪنین بگین : ارفع رأسڪ !✨ بگم : شرمندھ از خطا هامم !💔 بگین : ڪدوم خطا ؟ من فقط توبه‌ت رو یادمه !❤️((: + payamenashenas.ir/shahidgholami نظری باشد ، به جان مےشنوم !🌸🍃
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
... !❤️(:
همون امام حسینے ڪه امام مهدی (عج) صبح و شام براشون خون گریه مےڪنن '!💔(:
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
... !❤️(:
راستے آقا .. یه ڪسیو نمےخواین ڪه باهاتون گریه ڪنه ؟ ڪه تنها نباشین ؟💔 ما گریه ڪردن بلدیما ! ((:
ورود حضرت مسلم به ڪوفه '!💔
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
ورود حضرت مسلم به ڪوفه '!💔
اول محرم دمِ همه روضه ها اینه : حسین (؏) نیا به ڪوفه .. ڪوفه وفا ندارھ ' !💔 اما امروز روضه خون ها باید اینطور روضه بخونن : مسلم نیا به ڪوفه .. ڪوفه وفا ندارھ ' !💔(:
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
اول محرم دمِ همه روضه ها اینه : حسین (؏) نیا به ڪوفه .. ڪوفه وفا ندارھ ' !💔 اما امروز روضه خون ها ب
ولے .. ای ڪاش سفیرِ ارباب نرھ ڪوفه! اگه رفت .. ای ڪاش به ڪوفی ها اعتماد نڪنه! اگر ڪرد .. ای ڪاش به امام حسین (؏) نامه ندھ! اگه داد .. ای ڪاش بنویسه : با خانوادھ نیایید ! رقیه ۜ و علےاصغر (؏) و خواهرتان را نیارید .. نیارید !💔(:
حضـرتِ عشـق '!❤️(:
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
حضـرتِ عشـق '!❤️(:
Γ بویِ عطرِ یاس دارد جمعه‌ها ..🌸 وعـدھ دیـدار دارد جمعـه‌ها ..✨ جمعه‌ها دل یادِ دلبـر مےڪنـد ..🌹 نغمه‌ یابن‌الحسن(عج) سر مےڪند !💚(: L
آنقـدر عاشقم عاشقم مےگویم؛ تا آخر عاشق شماری ام مولا '!💚(: | 🌸بـه نـامِ خـدایِ 🌸 |
🌸🌿 ؛ - سلام بر جانِ حاضرِ غریبِ عالم❤️(: - 'عج✨
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
🌸🌿 ؛ - سلام بر جانِ حاضرِ غریبِ عالم❤️(: - #امام_زمان'عج✨
یک مدرسه است انتظارت ، افســــــــــــــــــــــــــــــوس جز جمعه ... تمـــٰام روزهـا تعطیل است !💔(: -
این سمپاد خیلے مهم است '!🌱
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
این سمپاد خیلے مهم است '!🌱
رفقـایِ ؛ (با سه روز تاخیر) روزتـون مبـارڪ!🌸🎊 ان‌شـاءالله تڪ تڪتـون عمــارهـا و سلمـان‌هایِ سیـدعلے و زمینـه‌سـازان ظهـور باشیـد و ..✨ بعد از ظهورِ یار ، فرماندهان و حسن‌ باقـری هـایِ سپـاھِ امـام زمـان (عج) باشیـد '!✋🏻💚
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
این سمپاد خیلے مهم است '!🌱
رفقایِ خودم ؛✨ ویژھ روزتون مبارڪ '!❤️(: شماها امید هایِ آقا امام زمان (عج) و این ڪشورید .. !✌️🏻🇮🇷 آقامون سیدعلے رویِ شماها حساب ڪردن !✋🏻🌹 ما به شما افتخار مےڪنیم !😌🌸
آنقـدر عاشقم عاشقم مےگویم؛ تا آخر عاشق شماری ام مولا '!💚(: | 🌸بـه نـامِ خـدایِ 🌸 |
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
هیچڪس مثلِ تو بےزوار نیست '!💔((:
بشڪند دستے ڪه ویران ڪرد این گلخانه را ..'!💔‌ - هشتم شوال ؛ سالروز تخریب قبور ائمه‌ے بقیع (؏)!🥀 -
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
بشڪند دستے ڪه ویران ڪرد این گلخانه را ..'!💔‌ - هشتم شوال ؛ سالروز تخریب قبور ائمه‌ے بقیع (؏)!🥀 -
امام حسنے ڪه باشے .. هر سال از هشتم شوال به بعد ، دنیا به چشمت مےآید ؛ در حالے ڪه تنها ویرانے مےبینے '!💔((: و این تڪرار ، مدام مےڪند ذڪر فرج را و هیزم تازھ مےریزد بر آتشِ انتقامے ڪـه در دل بـرافروختـه‌ای و سـوزان نگهش مےدارد .. تا یادت نرود ، منتقم باید بیاید !✨ تا روزِ فرج .. تا بازسازیِ بقیع !💚((:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز آسمان مشهد گریان بود! بغض ابر ها شڪسته بود .. گویے خاڪ روضه مےخـوانـد ، عرش مےگریست '!💔((:
مےپرسے چرا چنین تشبیه ڪردھ ام ؟ سایه بان ها را مےبینے ؟ ڪه مردم زیرشان پناھ گرفته اند تا از نمِ اشڪ آسمان در امان بمانند .. مےبینے ؟ آری .. اما در بقیع نمےبینے ! آنجا خبری از سایه بانے برایِ زائران نیست ! راستے .. اصلا بقیع زائر ندارد ! (: مےپرسے چرا زائر ندارد ؟ این صحن را مےبینے ؟ ڪه مردم در آن جمع و عاشقانه به نجوا مےپردازند ؟ آن گنبد را چه ؟ مےبینے ڪه چطور از ڪبوتران دل مےبرد ؟ آن رواق را مےبینے ؟ ڪه زیر ضریحش ، زمانے خاڪی پیڪر امامِ ما را در آغوش گرفت و حال امانتدار یادش است ؟ همان صحن ڪه استوار ایستادھ چونان محافظے برایِ ضریح مولا ؟ مےبینے ؟ آری .. اما هیچ یڪ از این ها را در بقیع نمےبینے ! آنجا خبری از صحن و گنبد و رواق و ضریح نیست ! مےپرسے چه مےخواهم بگویم ؟ هفتمِ شوال ، آسمان غرید ؛ دلِ خاڪ لرزید ! قطرھ ای باران زد ، زمین گِل شد ؛ بغض خاڪ شڪست .. چَشم تر ڪرد و گفت : ای آسمان ؛ هر چه دارم مالِ تو ! بیا و فقط بر زمین بقیع نبار .. آنجا گنبد و رواق و حتے سایه بانے نیست ! ابرهایت ببارند ، مزارِ مولایم گِل مےشود ! دلِ آسمان به یڪبارھ شڪست ! همان شد ڪه باران نرم نرم آغاز نشد ! ڪه ناگهان بغض آسمان شڪست و هق هق هایش ، در لحظه زمین را شست ! خاڪِ ڪفش های جلویِ رواق ڪه تر شد ؛ ناله‌ی زمین بلند شد . گفت : ای آسمان ؛ اینجا و این رواق را نبین ڪه نگهبان و مراقب ضریح است تا حتے قطرھ ای به مزار امامم نبارد ! بقیع اینطور نیست .. نگهبان دارد اما نه برای حفاظت از بقیع ! ڪه برای اینڪه مبادا ڪسی بیاید مراقب مزار امامم باشد .. حال بگو بدانم .. تشبیهم غلط بود یا مےآیے ما هم با عرش از روضه‌ی خاڪ سیر بگریم ؟💔((:
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌سےودوم - برگ‌هایِ‌پاییزی !💔 📜" لبخندی روی لبم نشست : احلی من العسله که ارباب بهت بگن سرتو بلند کن! ((: + شیرین تر از اون اینه که سرتو تو آغوش بگیرن و بگن رستگار شدی! لبخند از لبم رفت و آه صدام رو لرزوند: بعد تو میگی من شبیهشم؟ سرتکون داد: شبیهشی! شبیهشی چون تا قبل سعید، اونایی به گوشت لالایی خوندن که خواب غفلت تموم عمر بردتت! اما وقتی یه نفر اومد و شونه‌هاتو گرفت و تکونت داد؛ مقاومت نکردی! بیدار شدی و از اون لحظه، هنوز چشم روی هم نذاشتی .. درسته که هنوز به عاقبت حر دچار نشدی ولی .. خیره شد بهم. گفت: تو امامتو دیدی ! عذرخواهی از امام و شنیدنِ : عیبی نداره! بخون! قشنگ میخونی ؛ کم از ارفع راسک نداره ! (: سرمو پایین انداختم. بغض داشت خفم میکرد! با صدایی گرفته و چشمایی پر اشک، گفتم: آره .. اما من بد کردم مجتبی! بعد اون دیدار، بد شدم! مجتبی نگاهی به روایت عشق انداخت و با مکث کوتاهی پرسید: چرا رفتی داستان حر رو بخونی؟ قولم شکست! اشک امونم رو برید و در لحظه، ردش پیرهنم رو خیس کرد .. ماشین ایستاد. سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. آروم سرمو بالا بردم. چیزی که میدیدم رو باور نمی‌کردم. نه فقط چشم های مجتبی، که بعد چهارماه و نیم، لب هاش هم طرح لبخند گرفته بود! از تعجب به لکنت افتادم: تو .. ت .. تو .. می‌تونی بخندی؟ نگاهش رو پایین انداخت، نخِ آویزونِ روی صندلی رو به بازی گرفت و نفس سنگینی کشید: تونستن رو که می‌تونم .. اما .. به چشمام خیره شد و گفت : تو این مدت هیچ اتفاقی برام اونقدر قشنگ نبود که بهش لبخند بزنم .. جز وقتی داستان دیدارِ پشت بوم رو تعریف کردی و الان، که اینطور دلت شکست! این اشکا خیلی قشنگن! خیلی .. دیواره های بغضم دوباره لرزید. سرمو پایین انداختم: خیلی داغونم مجتبی! مثل بنایی‌ام که با ذوق و شوق دیوار های ساختمونشو بالا برده و وقتی خواست رو نمایِ ساختمونش کار کنه، فهمیده اولین آجر رو کج چیده و کل ساختمومش انحراف داره! + خب برنامه‌ت چیه؟ می‌خوای خرابش کنی؟ بعد اینهمه زحمتی که براش کشیدی و فقط بخاطر یه آجر؟ با بغض نگاش کردم : چاره‌ی دیگه ای دارم؟ - تا حالا برج هیجان بازی کردی؟ سرتکون دادم. گفت : می‌چینی می‌چینی می‌چینی و تازه بازی اونموقع شروع میشه که از بین آجر هایی که چیدی، دونه دونه آجر بیرون بکشی و دوباره روی بالاترین طبقه، آجر بذاری و طبقه جدید بسازی! تو این بازی، اونی میبری که آجر مدنظرش رو آروم آروم شل کنه و بعد با احتیاط و آرامش، آروم آروم بیرون بکشتش! و اونی میبازه که وقتی سازه رو یه آجر وزن انداخته، بیاد و با سرعت همون آجر رو بکشه بیرون! اونوقت برج میریزه و تضمینی نیست که مثل قبل، حوصله‌ی بازی باشه! نگاهش رو عمیق تر کرد و گفت: اسم سازه‌ی وجودت رو بذار برج هیجان! آجرِ کج رو پیدا کن و سنگینی برج رو از روش بردار. بعد آروم آروم از سازه‌ی وجودت بیرونش بیار؛ جوری که انگار هیچوقت نبوده! اونو که کنار گذاشتی، برگرد و بیا طبقه های جدید بساز! اینطوری، نه برجی که اینهمه برای ساختش زحمت کشیدی از بین میره، نه حوصله‌ی بازیت! وقتی به کلنگ زدن و تخریب ساختمونِ عشقی که تو دلم ساخته بودم و از نو آجر رو آجر گذاشتنش فکر می‌کردم؛ وجودم خسته می‌شد! اما حالا و با حرف هایِ مجتبی، حس کسی رو داشتم که چایِ تازه دمی دستش داده باشن و جونش تازه شده باشه! همونقدر پر طراوت .. مجتبی استارت زد و راه افتاد. چند متر جلوتر پرسید: حالا آجر کجه رو پیدا کردی یا فقط احساس انحراف داری؟ نگاهی بهش کردم. وقتی بهش فکر می‌کردم، بغض گلومو می‌گرفت. سکوت کردم و از لای روایت عشق، برگه‌ای که تو اتاق مصاحبه جوهریش کرده بودم رو بیرون کشیدم و سمتش گرفتم. برگه رو گرفت و یک دست به فرمون، با دست دیگه‌ش بازش کرد. گفتم: امیدوارم بتونی خطمو بخونی .. جوابی نداد. اصلا چیزی نگفت. نه فقط اونموقع؛ که بعد از خوندن اون برگه، سکوتی کرد که بینش رد پایِ بغض رو به وضوح میدیدم! سکوتی که شکستنش، عطر آسمون می‌طلبید .. ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (ففَروا اِلے الحسین'؏❤️!) "قسمت‌سےودوم - برگ‌های‌پاییزی!💔" سر جام جا به جا شدم و حروف و اعداد روی تقویم توجهم رو جلب کرد. نگاهم رو روی تاریخ ها حرکت می‌دادم و خاطرات هر روز رو خیلی مختصر مرور می‌کردم. از سه روز قبل تا امروز، خاطراتم خلاصه می‌شد تو : انتظار، سکوت مجتبی و گریه های ریحان! دیگه خسته شده بودم از این تکرار. نفس سنگینی کشیدم و خواستم پتو رو تا روی سرم بکشم که در باز شد و مجتبی، بچه به بغل تو چهارچوب در ظاهر شد: بیا شام. سری تکون دادم و با اینکه میلی به غذا نداشتم، از جا بلند شدم. آروم آروم با عصا قدم برداشتم و پشت میز شام نشستم. مجتبی ریحان رو بغل من داد و خودش، دو تابه املتی که درست کرده بود رو برداشت و رو به روم نشست. قاشق رو دستم گرفتم. پرش میکردم اما قبل از اینکه از بشقاب بلندش کنم رهاش می‌کردم. زیرچشمی نگاهی به مجتبی کردم و برای بارهزارم، اون روز و اتفاقات توی ماشین رو مرور کردم. اما باز هم نفهمیدم چیشد که مجتبی بعد از خوندن اون برگه سکوت کرد و جز چند کلمه کوتاه، دیگه چیزی نگفت! نفس سنگینی کشیدم که گفت: دوست نداری؟ نگاش کردم. سرش پایین بود و خودش رو مشغول غذا نشون می‌داد. قاشق رو توی ظرف چرخوندم و گفتم: چرا اما میل ندارم. لقمه‌ی تو دهنش رو قورت داد و گفت: پس می‌تونی به سوالم جواب بدی. -چه سوالی؟ قاشقش رو توی ظرف گذاشت و بدون اینکه سر بلند کنه پرسید: اون روز تو اتاق مصاحبه چیشد که اون متن رو نوشتی؟ اخمی از سر کنجکاوی بین ابروهام نشست. احساس می‌کردم بین این سوال و دلیل سکوت این سه روز ارتباطی هست. گفتم: برای چی می‌پرسی؟ به جای جواب گفت: نمیگی؟ از رفتارش می‌تونستم بفهمم تا جواب نگیره جواب نمیده! کنجکاویم رو توی اتاق ذهنم حبس کردم و از بین خاطراتم اتفاقات اون روز رو بیرون کشیدم: یادته اون روز تو ماشین حرف از آجری شد که ساختمون وجودم رو منحرف کرده بود؟ سرتکون داد. گفتم: اون آجر آخرین جمله ای بود که توی اون برگه نوشتم! اشتباه عاشق شدم! سربلند کرد: چطور؟ حالا من بودم که خودم رو مشغول غذا نشون می‌دادم. خیره شدم به بشقاب املت و گفتم: راستش.. بعد رفتن سعید، خیلی بهم ریختم! هر چی بیشتر می‌گذشت، روز هام، به روز های قبل تحولم بیشتر شبیه میشد. نماز صبح به بهونه‌ی خستگی، خواب می‌موندم! نماز ظهر به بهونه‌ی اینکه وقت داروهامه و درد دارم، قضا میشد! مغرب هم که شبه و فشار روز نمیذاره رو پام وایسم و نماز بخونم! زبونِ دلم بیشتر قفل بود و کمتر به ذکر، یا حتی حرف زدن با خدا و اهل بیت باز میشد و به جاش زبونِ جسمم بیشتر به شکایت و غر و لُند می‌چرخید! همشون هم بخاطر نبودن سعید بود! بخاطر دوری! بخاطر دلتنگی! بخاطر اینکه نبود تا با حرفاش افسار اسب سرکش وجودمو بکشه و رامِ عشق کنه! نبود و خیلی اتفاقات دیگه که انگار داشتن از از ریشه درومدن نهال تازه جوونه زده‌ی عاشقیم خبر میدادن اتفاق افتاد! صبح روزی که رفتیم برای مصاحبه خیلی اتفاقی چشمم به شمعدونی های روی طاقچه افتاد. برگاشون خاک گرفته بودن و رنگ روشن و قشنگشون دیگه دیده نمیشد. همین ذهنم رو برد سمت اولین دیدارم با ایمان و حرف هایی که بهم زد. میگفت میثم در مورد من گفته که دلم عاشقه ولی مثل گلبرگی که خاک گرفته زیباییش اونقدری که باید به چشمم نمیاد و سمتش نمیرم! می‌گفت شهید کردنم سخت نیست، فقط باید بذارنم تو مسیر باد. غبار از عشق دلم رو باد ببره و روشناییش به چشمم بیاد. آهی کشیدم و گفتم: همونجا بود که فهمیدم اشتباه عاشق شدم. نگاه دل من، اول به سعیدی افتاده بود که مثل نسیم اومد و غبار از دلم برد و بعد به قشنگی عشق خورد و عاشق شد. و وقتی سعید رفت، چون اولین کد عاشقیم نبود، دستگاه دلم، دیگه کد رو نخوند و اِرور داد! نگاهم رو بلند کردم و گفتم: نمی‌دونم دانشگاه چی خوندی ولی تو برنامه نویسی کامپیوتر، ترتیب کد ها خیلی مهمه! هر سیستم برای انجام هر عملی، نیاز به یه دسته کد داره که بر اساس عملی که می‌خوایم انجام بدیم باید انتخاب و ترتیب بندی بشن. اگر برنامه نویس، هر جای ترتیب اشتباه کنه، سیستم تا اونجا رو میخونه و بهش عمل میکنه اما به اون کد اشتباه که برسه، عملیات رو متوقف می‌کنه و ارور میده! ابرو بالا داد: چه جالب! باز سرمو پایین انداختم: منم تو کد نویسی عاشقیم اشتباه کردم. جای اینکه کد زیبایی اون گل رو اول بذارم و سعید رو جزئی از همون کد ببینم، سعید رو جدا کردم و اول گذاشتم. همین هم شد که دلم تا سعید بود عملیاتش رو پیش میبرد اما تا سعید رفت، سر همون کد اول خطا داد و نذاشت دیگه به کد دوم، یعنی عاشقی برسم. من اشتباه عاشق شدم! ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌،ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷