قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــــ ــ عموجان ؛ نرو ، بمان !✋🏻 چیزی نماندھ دارم به گودال مےرسم !💔(:
همان یک نفر ماندھ بود !
تمام ِ یارانتان ،
پیش از آن در میان آغوشتان بودند وقتے که
برای ِ همیشه چشم بر دنیا بسته بودند !
او دید دارند از آغوشتان محرومش مےکنند ؛
دوید سوی ِ گودال .
شمشیر ِ عدو برایتان بلنـد شـدھ بـود! بـرق ِ
شمشیر را که دید ، سینهاش را بـرای ِ شمـا ،
برای عمویش سپر کرد .
همان هنگام که صدایش در دشت پیچید:
عمو جان ؛ ادرکنے !✋🏻
و ناگهان ،
خواهرتان دیدند که او هم میان ِ آغوشتان
با لالایے شهادت ، آرام خوابیدھ !❤️(:
#عبداللهبنحسن (؏)✨
ــــــــــ ـ
شب ِ پنجم ِ #محرم ؛
به روزهای ِ عمرم خوشآمدی !🏴
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــــ ــ عموجان ؛ نرو ، بمان !✋🏻 چیزی نماندھ دارم به گودال مےرسم !💔(:
•
.
عموحسین ، عمو حسین !✨
ببین بریدھ نفسم !💔
عموحسین ، عمو حسین !✨
زندھ بمون تا برسم !🕊(:
شروع شد ؛
دوازدهم ِ ماھ مرداد
و ..
پنجم ِ ماھ ِ محرم !✨
شاید امروز کسے در گودال ِ غم ،
منتظر ِ آمدن ِ توست ! (:
تا بروی و سپر شوی ، مقابل ِ زخم
غربت !✋🏻💔
نمےروی ؟
ـــــــ ــ
#امام_زمان (عج)!💚
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــــ ــ عموجان ؛ نرو ، بمان !✋🏻 چیزی نماندھ دارم به گودال مےرسم !💔(:
•
.
رها کن عمه دستمو ..
عموی ِ من بےگناهه !💔(:
هدایت شده از حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
حاج قاسم هم اربا اربا بودن !💔((:
- 1 : 20 -
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
نــٰامتورابـھآسماندلمآویختم🌱،
صبحشد🌤'! یــٰااللّھ ...💛(:
دهسالههمکهباشى ،
مىتوانىسپر بلاىامامزمانتبشوى...
دهسالههمكهباشى ،
مىتوانىلگدمالشوىتاحرمتامامتزيرپالگد نشود...✨💔
ده سالههمكهباشى
مىتوانىدستترابدهىتادستكثيفشانبهامامتنزديكنشود...✋🏼
دهسالههمكهباشى...
و عبداللهتنهاده سالداشت!
بهراستىمنچندسالدارم…؟!
و چند سالش را براى تو بودهام صاحبنا…؟✋🏼💔
#محرم
#امام_زمان
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــــ ــ سلام بر او ؛✨ که نهان و آشکار را محو ِ عاشقے خود نمود !❤️(: #زیارتناحیهمقدسه🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـــــــ ــ
یـٰا مَـن اِسمـهُ دَواء وَ ذِکـرھُ شفـٰا ؛
حسیـن (؏) !❤️(:
#زیارتناحیهمقدسه🌱
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
• . عموحسین ، عمو حسین !✨ ببین بریدھ نفسم !💔 عموحسین ، عمو حسین !✨ زندھ بمون تا برسم !🕊(:
200780096_(10).mp3
8.09M
ـــــــــ ــ
ثانیه ها صبر کنید !
تا برسم به قتلگاھ ..
عموی ِ من یک نفرھ ؛
میون چهارهزار سپاھ💔
#عبداللهبنحسن (؏) !✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــــــ ــ ثانیه ها صبر کنید ! تا برسم به قتلگاھ .. عموی ِ من یک نفرھ ؛ میون چهارهزار سپاھ💔 #عبد
•
.
و #محرم ،
غزلےست عاشقانه
که روز ِ پنجمش ، بیت ِ
عموست و برادرزادھ !💕(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــــــ ــ ثانیه ها صبر کنید ! تا برسم به قتلگاھ .. عموی ِ من یک نفرھ ؛ میون چهارهزار سپاھ💔 #عبد
اگه تو رو رو قتلگاھ رها کنم ،
روم نمیشه رقیه ۜ رو نگا کنم !💔
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــــــ ــ ثانیه ها صبر کنید ! تا برسم به قتلگاھ .. عموی ِ من یک نفرھ ؛ میون چهارهزار سپاھ💔 #عبد
دلم مےخواد تو رو بابا صدا کنم !❤️(:
دله دیگه ..
یهو هوایے میشه !🕊
پا میشه میرھ یه گوشه ، زانوهاشو بغل
مےگیرھ ، بغض مےکنه و اینقدر مےمونه
تا رحمت بیاد ، بری دستشو بگیری ببری
بشونیش سر سفرھ عشق !💕
مےخوام دست دلمو بگیرم ببرم پای
سفرھ ملجاء ، شب ششم #محرم✨،
شب حضرت قاسم (؏) ، عاشقے کنه !
میاین باهام ..؟🌿(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
در این گرماگرم ِ ایام ،
جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️
در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (:
ــــــــــــــــــــ ــ
نوش ِ جانتان ؛✨
یک قسمت از ملجاء جان !🌿
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ تسبیح عقیق !"📜
بغض لحنش رو گرفت و دست پامو شل کرد. گفت: «زنگ زدم بگم دعا کن! همین چند دقیقه پیش خبر اومد چند تا از همرزم هاشون که با هم اعزام شدن، پیدا شدن و فردا برمیگردن ایران! اما هنوز خبری از سعید و ایمان و بقیه نیست! دعا کن علیاکبر... دعا کن گیر داعش نیوفتاده باشن!»
گوشی از دستم افتاد. صدای مجتبی رو میشنیدم که صدام میزنه اما قدرت برداشتن گوشی رو نداشتم. هنوز تو شوک حرف های مجتبی بودم که در باز شد و بابا اومد تو.
باید خودم رو جمع میکردم اما حتی نتونستم خم شم، گوشی رو بردارم و قطعش کنم.
بابا هم توی حال خودش نبود. انگار فکرش جای دیگه بود که نه گوشی رو دید، نه حال خراب منو. مستقیم اومد و روی تخت، کنارم نشست. بیمقدمه گفت: «خواب آقابزرگ، پدربزرگ مادرت رو دیدم!»
همونطور خشک شده و بهت زده نگاهم رو به بابا دادم. چشماش رو به فرش دوخته بود. گفت: «توی حیاط کنار باغچه ایستاده بودن. همون باغچه که توش گل محمدی کاشتیم. گوشه اون باغچه یه نهال سرسبز بود. آقابزرگ روی شاخ و برگ نهال دست کشیدن و... در یک لحظه دیدم که نهال قد کشید و شاداب تر و پربار تر شد. بهم گفت: آقامحسن! خدا نهالتو از طوفان حفظ کرد، بیا و یه نهال آفت زده رو جلو چشم باغبانش از ریشه نکن! به خدا باور داشته باش! خودش میدونه چجوری نهال های باغش رو هرس کنه!»
سرشو بلند کرد و نگاهش رو به چشمام داد. گفت: «نمیخواستم رضایت بدم. چون تو این سه چهار روز، حتی یک لحظه هم صورت کبودت از جلوی چشمام کنار نمیرفت. هر ثانیه صدای دکترا و حرف هایی که درموردت میزدن تو گوشم میپیچید. مراجعه کننده ها رو همونایی میدیدم که با اسم و رسم مختلف میومدن تا راضیم کنن از پسرم دل بکنم! وقتی میبینم نفس میکشه، اجازه بدم نفسشو بگیرن! خداروشکر که برگشتی اما نتونستم از کسی که اون بلاها رو سرت آورده بگذرم و اجازه بدم راست راست تو خیابون راه بره در حالی که تو رو به این روز انداخته!»
نگاه ازم گرفت. انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه، اخم کمرنگی کرد و گفت: «اشتباهم همینجا بود!»
دوباره نگاهم کرد. اینبار با لبخند. دستم رو گرفت و گفت: «خدایی که از دل مرگ بیرون کشیدت و همه محاسبات دکترا رو بهم زد و... تو رو دوباره بهمون بخشید؛ بهتر از من و قاضی دادگاه، میتونه برای مجازات معین تصمیم بگیره! آقابزرگ بهم یاداوری کرد، نباید فکر کنم بیشتر از خدایی که وقتی من و مادرت نبودیم، از تنها نهال زندگیمون مراقب کرد؛ دوسِت دارم و دلسوزتم!»
لبخندش رو پررنگ تر کرد و گفت: «بهت گفته بودم؟ تو این مدت که این اتفاقات افتادم، فهمیدم خدا خیلی دوسِت داره! نمیدونم چیکار کردی که اینقدر عزیز شدی ولی... خداروشکر میکنم که تو، پسر منی!»
لبخندی روی لب هام نشست. خم شدم دست بابا رو بوسیدم. اما جز این رفتار ها، از منِ شوک شده و بغض کرده از حرفهای مجتبی، چیز دیگهای برنمیومد!
بابا دستی به شونم زد و گفت: «نمیخواستم ببخشمش؛ بخاطر تو! حالا هم میبخشمش؛ بازم بخاطر تو!»
اشک چشمامو گرفت. دوباره حس شرمندگی غبار شد و روی دلم نشست. بابا خندید. پشتم زد و گفت: «همه چیت درست شد، این لوس بازیات درست نشد! تقی به توقی میخوره آبغوره میگیری! پسرجان؛ درسته بهت یاد دادم مرد هم گریه میکنه ولی نه دیگه اینقدر! عه!»
با خنده اشکامو پاک کردم و زیرلب زمزمه کردم: «شرمنده!»
از جا بلند شد. پیشونیم رو بوسید و گفت: «همیشه بخند بابا! تو به من و مادرت خیلی خنده بدهکاری!»
لبخندی زدم و چشمی گفتم. بابا همینطور که نگام میکرد، از اتاق بیرون رفت. تازه متوجه اطرافم و اتفاقاتی که افتاد، شدم. سریع از جا بلند شدم، عصامو دست گرفتم و بیرون رفتم. بابا به آخرین پله رسیده بود که گفتم: «بابا! توروخدا ببخشید! من... من حواسم نبود اومدین داخل اتاق از جا بلند شم! شرمنده!»
بابا لبخند پررنگی زد. فقط سرتکون و زود رفت.
آروم آروم داخل اتاق برگشتم. چشمم به تسبیح روی میز افتاد. بغض گلومو گرفت اما به توصیه بابا، سعی کردم اشک نریزم. بغضمو قورت دادم و تسبیح رو برداشتم. کنارِ شیشهی عطر گل نرگس بود و مهره به مهرهش بوی نرگس میداد. نفس عمیقی کشیدم. بیاختیار از احساس بوی گل نرگس، چشمامو بستم و زمزمه کردم: السلام علیک یامهدی(عج) ! (:
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ تسبیح عقیق !"📜
چشمامو که باز کردم. چشمم به عکس جلد کتاب روایت عشق افتاد. گنبد ارباب و علمدار، خیلی شبیه به هم بودن و منِ کربلا ندیده، همیشه تو تشخیصشون از هم اشتباه میکردم.
نگاهم اینبار، گنبد علمدار رو میدید. لبخندی زدم و گفتم: «اگه شما رو نداشتم چیکار میکردم؟»
تسبیح رو دور مچم پیچیدم و روایت عشق رو برداشتم. خیره به گنبد، هر لحظه گلوم بیشتر درد میگرفت. تحمل نکردم. کتاب رو به صورتم چسبوندم و زیر لب گفتم: «مگه میشه شما رو دید و گریه نکرد...؟»
و بغضم شکست. با گریه گفتم: «آقا من امروز شما رو دیدم! همه جا جار میزنم من آقامو دیدم! درست بین حاجتم شما رو دیدم! به همه میگم اینجا روسیاه رو راه میدن! اینجا گناهکار رو راه میدن! اینجا نگا به هیچی نمیکنن! اینجا صدا کنی، هر چی باشی، جواب میدن! (: »
کتاب رو چند بار بوسیدم و گفتم: «حالا دیگه شاه کلید همه قفلای زندگیمو دارم! حالا دیگه میدونم در کدوم خونه برم که هنوز حرفی نزده، حاجت بگیرم!»
کتاب رو از صورتم دور کردم و دوباره نگاهم به گنبد افتاد. اینبار توی این یه گنبد، هم گنبد امام حسین (ع) رو میدیدم هم گنبد حضرت عباس (ع) رو میدیدم ! (:
اولین جملاتی که از روایت عشق خوندم توی ذهنم چرخید و یک جمله پررنگ شد: فروا الی الحسین (ع) !
با خودم گفتم: اگر گنبد امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) یکیه، پس فرار سمت امام حسین (ع) یعنی فرار سمت حضرت عباس (ع) و فرار سمت حضرت عباس (ع) یعنی فرار سمت امام حسین (ع) ! (: پس... فروا الی الحرم !
نفسی گرفتم و گفتن: «حالا دیگه میدونم سعید به کدوم چشمه وصله که رنگ تشنگی رو نمیبینه!»
بردن اسم سعید، حرف های مجتبی رو برام زنده کرد. نگاهی به گنبد روی جلد کردم. لبخندی روی لبم نشست و گفتم: «حالا دیگه میدونم از کی گمشدهم رو بخوام!»
کتاب رو پایین گذاشتم و تسبیح رو برداشتم. چشمامو بستم و زیرلب زمزمه کردم: «صدتا صلوات هدیه میکنم به خانم حضرت زهرا (س) و خانم امالبنین (س)، به نیابت از آقام حضرت عباس (ع)، به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان (عج)، قربه الی الله! اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "#قسمت_سی_و_چندم ؛ تسبی
رفقا ..
اگه یه روز بخواین برین پیش #امام_زمان (عج) ، کجا رو برای پیدا کردنشون مےگردین ؟💚(:
+ https://harfeto.timefriend.net/16595544187106
شب ِ حضرت قاسم (؏) ھ ! چے میشه ما هم احلے من العسل رو در رکاب امام حسین (؏) ِ زمانمون بچشیم ؟ آقاجان ؛ یه نگاھ به ما مےکنین ؟ ما هم مثل شما نوجوونیما !❤️(:
هدایت شده از حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
حاج قاسم هم اربا اربا بودن !💔((:
- 1 : 20 -
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
12.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 ؛
خدا منــو آفریدھ ،
ڪه نوڪر تو باشم حسین (؏)✨
خدا تورو آفریدھ ،
بشے پنــاھ عــــالم حسین (؏)❤️
ــــــــــــــــــــ ـــــ
این تپش ناگهانے قلب ، جارۍ شدن بۍ اختیار سیلاب الماس و استشمام بوۍ خدا و عطر عشق از شور محرم است !
روز ششم ماھ عاشقے ؛ سلام علیڪ ✋🏻
هدایت شده از حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
🕯 ؛
درد معشوق بـھ جـان خریدن را
درد نمےنامند !
همان احلے من العسل است .💛(:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
انشاءلله روضه ششم #محرم✨
هیئت امام حسن مجتبۍ(؏)💚
+ @heiate_emam_hasan
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــــ ــ یـٰا مَـن اِسمـهُ دَواء وَ ذِکـرھُ شفـٰا ؛ حسیـن (؏) !❤️(: #زیارتناحیهمقدسه🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ــــــــــ ــ
گفتند :
اگر بگویند فقط مےتوانے یک حاجت را زیر قبهی امام حسین (؏) بخواهے ، چه مےخواهے ؟
گفتم یکے که هیچ ! هزار فرصت دعا هم بدهند ، من فقط امامم را مےخواهم !❤️(:
#زیارتناحیهمقدسه🌱
🖤 ـــــ ـ
داد با یڪ جمله قاسم ،
درس عشـق و انتظــــار
جـان ، فداۍ یار ڪردن ..
از عسل شیرینتر است !❤️(:
• #یاقاسمابنالحسن✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
🖤 ـــــ ـ داد با یڪ جمله قاسم ، درس عشـق و انتظــــار جـان ، فداۍ یار ڪردن .. از عسل شیرینتر است
#اصحابناب🌿 ⃟✌️🏻
-رجزحضرٺقاسمبنالحسݩ؏✨
-اِنتُنکِرونےفَاَنابنُالحَسَݩ؏
سِبطُالنَّبےالمُصطَفےالمُوتَمَن
هـٰذاحُسیݩ؏کَالاَسیرالمُرتَھَن
بَینَاُناسلاسُقُواصَوبَالمُزَن!...
اگرمرانمےشناسیدمنپسرحسن؏
نوهےآنپیامبربرگزیدھوامینخداهستم
اینحسین؏استکھهمچوناسیرگروگانشدھ دربینمردمقرارگرفتھ،
خداآنمردمراازبارانرحمتشسیرابنسازد...🕊
-منبع:کتابسوگنامھآلمحمد'ص'🖇••
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
شروع شد ؛ دوازدهم ِ ماھ مرداد و .. پنجم ِ ماھ ِ محرم !✨ شاید امروز کسے در گودال ِ غم ، منتظر ِ آم
سیزدهم ِ ماھ مرداد
و ..
ششم ماھ ِ محرم !✨
شایـد امروز کسے در گوشـهای از
کربلا ، با چشمے خونبار ایستادھ
و سـالهـاسـت کـه منتظـر ِ آمـدن ِ
توست ! (:
تا سپاهش شوی و ندای ِ
«یـٰا لثـٰارات الحسیـن (؏)❤️» سـر
بدهے!
تا با همین سن کمت، قاسم شوی و
غزل «اهلے من العسل» بخوانے!✨
نمےروی ؟
ــــــــــ ــ
#امام_زمان (عج) !💚
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 احلی من العسل...
◼️ ببینید | ماجرای شهادت حضرت قاسم ابنالحسن به روایت رهبر انقلاب اسلامی
📥 سایر کیفیتها👇
https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=28057
هدایت شده از حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
ما بینِ نواۍ دو دمِ پیر غلامان:
"سقاۍ حسین سید و سالار" بمیرم❤️(: