eitaa logo
شهید گمنام
3.5هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
6.8هزار ویدیو
93 فایل
🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ࢪفیق‌شهیدشهیدت‌میڪند.🥀 ارتباط با مدیر کانال شهید گمنام ⤵️⤵️⤵️ @khakreezfarhangi ⤵️⤵️⤵️ @gomnam30 خادم تبادل ⤵️⤵️⤵️ @YaFateme1349
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸 بیستمین روز (3اسفند) چله ی ختم صلوات مون هدیه به روح مطهر سلامتی و تعجیل در فرج حضرت مهدی (عج) میباشد دست جمعی مون روزانه ۱۰۰ مرتبه الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌱🌸🌱🌺🌱🌸🌱🌺🌱🌸🌱🌺🌱 گروه ختم صلوات مون ⤵️⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/3400007970C7419aa8d81
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه بخشش از سوی خدا لازم نیست. گاهی با خداوند ناز کنید... 🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌التماس دعا🙏 @shahid_gomnam15
حاج مهدی سماواتی.mp3
21.71M
💠 قرائت 🎙مداح: حاج مهدی سماواتی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
شهید🕊 از همه افراد افضل‌تر است " یادمان فتح المبین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 نصرانی مبهوت می پرسد: _ عذاب ؟! از آسمان ؟! زبیر سری تکان می دهد: _ آری ! برابر چشم هایش ، رفیق چند ساله اش جان داد و مرد ! نصرانی نا باور می پرسد: _ او برای جان دادن رفیق چند ساله اش به آسمان خیره شده و منتظر عذاب است ؟! نمی فهمم ! زبیر از جایی که نشسته بلند می شود. هیزمی را که در دست دارد، به درون آتش می اندازد و می گوید: _ رفیقش جان داد . اما نه آن جان دادن که تو خیال می کنی! آهسته در میان خیمه ها پیش می رود. خیمه ها را یکی یکی می گذارند و می گوید: _ رفیقش حارث بود . او و حارث با هم سی سال رفاقت کردند . حالا خیمه ها تمام شده . برابرشان برهوت است . همه جا را تاریکی فرا گرفته . _ آن دو در آخرین حج محمد حاضر بودند و وقتی محمد دست علی را بالا برو و مردمان را به پذیرش امامت علی امر کرد ، آن دو نپذیرفتند ! زبیر به نصرانی خیره می شود. _ آخر چگونه امامت کسی را بپذیرند که قاتل عمو ها و پدران و دایی های ایشان است ؟! کمی سکوت می کند. بعد به آرامی ادامه می دهد: _ او و حارث به سراغ محمد رفتند و گفتند : ( ما از علی اطاعت نخواهیم کرد ! ) محمد گفت : ( امامت علی را خداوند از طریق جبرئیل به من وحی کرده ! طغیان بر علی ، طغیان بر خداست ! من پیام رسان خدا هستم و بدون اجازه او شما را به چیزی امر نمی کنم ! ) ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 زبیر در دل برهوت پیش می رود. نصرانی در سکوت ، مات و مبهوت نگاهش می کند. زبیر ادامه می دهد: _ حارث دو دستش را رو به آسمان بالا برو و با صدای بلند فریاد زد : ( آهای خدا . صدای مرا می شنوی ؟! من حارث فهری هستم ! اگر آن چه محمد می گوید، راست است و حق است و از جانب توست ، سنگی از آسمان بر من بینداز ! ) مردی که اسب نصرانی را برده بود ، از میان خیمه ها پیش می آید. صدای شیهه اسب نصرانی بر می گرداند . نصرانی اسبش را می گیرد و به زبیر نگاه می کند. _ و بعد ... زبیر ادامه می دهد: _ هنوز حارث دستانش را از این دعا پایین نیاورده بود که سایه سیاهی بر سرش آشکار شد . نصرانی وحشت زده می پرسد: _ عذاب ؟! زبیر سری تکان می دهد و می گوید: _ آری ! سنگی بود که از آسمان به زمین سقوط کرد . نصرانی حیرت زده می پرسد: _ بر سرش افتاد ؟! او را کشت ؟! _ آری! سنگ همچون عذابی آسمانی بر سرش فرود آمد و حارث فهری را کشت ! نصرانی بر اسب می نشیند . زبیر پیش آمده و یال و گردن اسب را نوازش می کند و می گوید: _ از آن روز به بعد ، آن مرد سرش رو به آسمان است و عذاب خود را منتظر است ! مردی که افسار اسب را به دست نصرانی داده ، می پرسد : _ کسی در این راه تو را همراهی می کند؟! نصرانی نگاهش می کند و می گوید: _ نه ! مرد با تردید به تپه ای بالاتر در دل تاریکی اشاره می کند و می گوید: _ اسب سواری آن جا ایستاده و ما را نگاه می کند! گویا انتظار کسی را می کشد ! و یا شاید در تعقیب توست ! ادامه دارد @shahid_gomnam15
شهید دانیال رضا زاده مهمان مادر شهید هستیم
761.4K
صوت مادر بزرگوار شهید دانیال رضا زاده
❤️ قࢪائت دعاے فرج ... به‌نیّٺ برادࢪشهیدمان‌مےخوانیم 🌱 💐💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15