eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.5هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
11.6هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
پس زمزمه کن باذن الله و باذن الرسول و باذن علی مرتضی و باذن فاطمه الزهرا و باذن الحسن السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
یه پیشنهاد دارم امشب براتون اگه میتونید همین الان این کار رو بکنید
همین الان برید به آسمون نگاه کنید به ستاره ها نگاه کنید و خدا رو صدا بزنید و با خدا درد و دل کنید
حتی اگرم حرفی نمیزنی فقط چند دقیقه به آسمان نگاه کن ببین چقدر حس خوبی داره
یه نوحه ای میخوام بفرستم گوش کنید حتما اگه تونستید با هندزفری گوش کنید خیلی این نوحه زیباست
Sibsorkhi-Shab4Moharram1394[02].mp3
7.84M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃آسمون کربلا حال غریبی داره 🍃عاشقا پز زدنو ماه حرم بی یاره 🎤 🔮 فوق العاده زیبا 🌷 🌷 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃آسمون کربلا حال غریبی داره 🍃عاشقا پز زدنو ماه حرم بی یاره 🎤 #حاج_حسین_سی
این نوحه رو گوش کنید فکر کن الان تو بین الحرمین نشستی و داری نگاه به گنبد زیبای امام حسین ع میکنی و این نوحه رو داری گوش میدی چشم سرت رو ببند و با پای دل برو کربلا آقای دولابی فرمود هر وقت به فکر امام حسین ع افتادی مطمئن باش امام حسین ع به فکر تو افتاده
الان اگه دلت رفته پیش امام حسین ع اگه دلت برا امام حسین ع تنگ شده بدون که اول امام حسین به یاد تو افتاده که الان به یادش افتادی وگرنه محال بود به فکر امام حسین بیفتی
حسین جان اینقده عاشقت شدم همه میگند دیوونه ای دیوانه حسین شدن افتخارم بود
شب بخیر دوست داشتید ما رو هم دعا کنید ان شاء الله امشب خواب امام حسین ع و کربلا رو ببینید
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله 💗السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین 🌸السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ 💗السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی 🌸السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ 💗السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ 🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی 🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری 💗السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان 💕💕و رحمة الله و برکاته💕💕 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌹امام زمانم ✨بی تواین فاصله هاطاقت من رابرده ✨ساعتم زنگ زده عقربه هایش مرده ✨کاش باورکنی ازدوری تودلتنگم ✨این دل خسته ام ازدوری توپژمرده وقتتون بخیر پدر خوبیها🌹 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
مناجات با امام زمان جواد مقدم .mp3
5.38M
بازم دلم گرفته هواییتم به والله ذکر لبم همینه عین بقیة الله وقتی قنوت میگیری کنار قبر زهرا برا منم دعا کن عین بقیة الله اللهم عجل لولیک الفرج🙏 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدای مهربانم خودت بهترازهرکسی ازدل.. خبر داری خودت از سرنوشت هرکسی خبرداری خودت برای هرکسی تقدیری رقم زده ای خودت برای هرکسی همدمی قرار دادی خودت خدای مهربان ما هستی و از دل تک تک بنده هات خبرداری خدایا مهربانم : آنچه را که خودت می دانی برایم بهترین هست در مسیر زندگیم قرار ده آمین یا رب العالمین 🙏🙏🙏🙏
مداحی_آنلاین_این_همه_جمعه_بدون_تو_ناصری.mp3
4.51M
احساسی (عج) 🍃این همه جمعه بدون تو نداره تاثیری 🍃هیشکی به فکر تو نیست تنها تو صحرا راه میری 🎤 👌فوق زیبا 🌷 🌷
داستان غسل و کفنش توسط مادرش 👇👇👇
👇👇👇 11 شهریور 1396 | 23:34 🌸سردی آبی که بر روی می‌ریخت تا اعماق جانش نفوذ کرده بود. در آن اتاق همه چیز انگار در یک زمان خاص متوقف شده بود؛ همه چیز سرد و یخ زده بود به جز اشک‌هایش... 🌸حریم حرم: همه چیز با جزئیات شبیه زمان به دنیا آمدن فرزندش بود، به جز یک مورد؛ آن زمان فرزند گریه می‌کرد و مادر آرام بود و بعد از 20 سال این بار مادر گریه می‌کرد 😭و فرزند آرام بود. 🌸لحظه لحظه خاطرات آن روز در ذهنش تداعی می‌شد و همچون فیلمی طولانی از مقابل چشمانش می‌گذشت و وجودش را آتش می‌زد.احساس سرمای شدیدی می کرد؛ درست شبیه سرمایی که در اتاق زایمان هنگامی که او را به دنیا آورده بود داشت. 🌸درست مانند زمانی که  برای اولین بار صدای فرزندش به گوشش رسید؛ آن زمانی که شروع به گریه کرد؛ پرستار سریع نوزاد را برداشت تا در قنداقی بپیچاند. آخر او هنوز به سرمای دنیای جدید خو نگرفته بود، شاید هم هیچ وقت خو نگرفت. سپس او را به پدرش داد تا در گوشش اذان بگوید. 🌸انگار غافلگیری عادت او بود؛ اولین بار با زودتر آمدنش و بزرگ که شد با زودتر رفتنش. 🌸مادر هنگامی که اولین بار فرزندش را دید به حدی کوچک بود که می‌ترسید او را بغل کند. حتی از انگشتانش هم می‌ترسید. او را به سینه‌اش چسباند. نوزادش لحظه ای آرام و قرار نداشت. و اکنون جوانش را می‌دید که خاموش و بی جان گوشه‌ای افتاده است😔. سردرگم بود، نمی‌دانست دنیا سرد و بی رنگ شده بود یا او. 🌸کنار پسرش نشسته بود. سال از آن زمان می‌گذشت؛ احساس می‌کرد همه اتفاقت به اندازه یک چشم به هم زدن بود. همه سختی‌هایی که در این دوران کشیده بود در برابر چشمان بسته پسرش بر باد رفت. با دستانش چشمان پسرش را لمس کرد. دلش می‌خواست برای آخرین بار چشمان باز می‌شد و به او می‌نگریست تا بقیه زندگی‌اش را از همان یک نگاه توشه بگیرد. 🌸بیست سال زندگی از حسن یک قهرمان ساخته بود. سرش را به سر پسرش تکیه داد. در دلش با او حرف می زد و انگار حسن هم می‌خواست برای مادر از خاطرات روزهای جنگ بگوید. اینکه چگونه برای لحظه‌ای علی اکبر، قاسم وعباس شد و از حرم خانم زینب (س) دفاع کرد. 🌸یک نفر نزد مادر آمد و گفت که دیر شده و خواست که مادر اجازه بدهد تا پیکر فرزندش را ببرند. 🌸دستپاچه نگاهی به اطراف انداخت و گفت: چرا⁉️ من مادرش هستم. من اولین کسی هستم که او را بغل کردم؛ اولین کسی هستم که او را شستم؛ اولین کسی هستم که لباس بر او پوشاندم. 😭 🌸الان هم می‌خواهم آخرین کسی باشم که او را می‌شوید. آخرین کسی باشم که لباسش را می‌بندد. آخر او پسرک ناز پرورده من است.  دست را محکم گرفت و گفت:فقط یک نفر باید کمکم کند. 🌸همیشه چیزی برای جا ماندن هست. همیشه لحظه‌هایی در زندگی انسان خلق می‌شوند که دوست دارد بارها و بارها تکرار شود. حتی یادآوریش نیز به انسان لذت می‌دهد. در کنار پسرکش ماند. 🌸 صدای خنده‌های کودکی به گوشش می‌رسید درحالیکه کم کم به روی او آب می‌ریخت. صدای گام‌های کوچک پسرش را دوباره می‌شنید، مثل همان زمانی که حسنش تازه راه افتاده بود و می‌ترسید مبادا به زمین بخورد و پای او زخمی شود. اکنون اما اثر زخم‌های گلوله جگرگوشه‌اش جلوی چشمانش بود.😭 🌸سردی آبی که بر روی حسن می‌ریخت تا اعماق جانش نفوذ کرده بود. در آن اتاق همه چیز انگار در یک زمان خاص متوقف شده بود؛ همه چیز سرد و یخ زده بود به جز اشک‌هایش. اشک‌های سوزان، دل یخ زده‌اش را آب می‌کرد. 🌸زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کرد و واژه ها همدم قلب پریشان او شده بودند. اینکار دلش را سبک می کرد و آرامشی بود برای دل بی قرارش. بوی کافور پخش شده بود. لباس سفید را بر حسن پوشاند. آن را خوب پیچید و با بغض فرو خورده اش گره زد. 🌸حالش کمی بهتر شده بود. از اتاق بیرون آمد و به دیگران نگاه کرد. به زحمت لبخندی به لب آورد و گفت: قهرمان را برایتان آماده کردم. آری! او مادری نبود که شهادت فرزند کمرش را خم کند. او می‌دانست که گاهی برای رسیدن به باورها باید از جاده عشق عبور کرد. در جلوی کاروان تشییع کننده فرزندش راه می‌رفت و پرچمی که پسرش برای برافراشته ماندن آن شهید شده بود را در دست داشت؛ درحالیکه فریاد می زد: «لبیک یا زینب» . 🌸اکنون دیگر دنیا را، مردمان را، زندگی را، همه و همه چیز را از نگاه فرزند شهیدش می‌دید! ❣(این بود قصه ناتمام مادر شهیدی که «لبیک یا زینب» در بند بند وجودش جاری بود.  مادر شهید مدافع حرم«حسن خلیل ملک» (ساجد) از رزمندگان حزب الله لبنان که در تاریخ ۹/۶/۲۰۱۳ هنگام دفاع از حرم عقیله بنی‌ هاشم حضرت زینب (س) به شهادت رسید.❣ ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🔻 ۱۵🔻🔻 👈این داستان⇦ ...؟ ــ~~~~~~~~~~~~~ ✨🌸- آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... کارمون واجبه ...☝️😢 معلوم بود خسته و بی حوصله است ... - یا بگو ... یا در رو ببند و برو ... سرده سوز میاد ...☹️ چند لحظه مکث کردم ... - مهران ... خودت گند زدی و باید درستش کنی ... تا اینجا اومدن تاوان بود ... نیومدن آقای غیور امتحان خداست...😣 ؟ ... یا امتحان علوم؟😕🤔 ... - آقا ما تقلب کردیم ...😥 یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا ... چشم هاشون گرد شده بود ... علی الخصوص مدیر و ناظم ... 😰که توی زاویه در... تا اون لحظه ندیده بودم شون ...😯 - برو فضلی ... مسخره بازی در نیار ... تو شاگرد اول مدرسه ای ...😢 چرخیدم سمت مدیر ... - ☝️سلام آقا ... به خدا جدی میگیم ... من سوال سوم رو یادم نمی اومد ... بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی ... بعدشم دیگه ...😔 آقای رحمانی ... یکی از معلم های پایه پنجم ... بدجور خنده اش گرفت 😆... - همین یه سوال؟ ... همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم ... که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی😄 ... برو بچه جون... همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من... معلوم شد اصلا شوخی نیست 😅... خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم ...😒 - آقا اجازه☝️ ... لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید ... از ما گفتن بود آقا ... از اینجا گناهی گردن ما نیست ... ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید😥 ... حق الناس گردن هر دوی ماست ... - عجب پر رویی هم هست ها ☹️... قد دهنت حرف بزن بچه...😟 سرم رو انداختم پایین ... حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود ...😣 - اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...😞☹️ . ...🍃
۱۶🔻 👈این داستان 🔻 🌾✨- با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...☹️ ترسیدم جواب بدم ... دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه ... اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن ...🙂 - آقا ما اونقدر از شما ... چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم ... حقی از ما وسط نیست ... نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد ... اما ... دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... و سرم رو انداختم پایین... دوباره دفتر ساکت شد ...😐 😏- برو ... در رو هم پشت سرت ببند ... کارنامه ها رو که دادن ... علوم 20 شده بودم ... اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم ... کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد ... نماز که تموم شد ... رفتم جلو ... نشستم کنار امام جماعت ...🙂 - حاج آقا یه سوال داشتم ...☝️ از حالت جدی من خنده اش گرفت ...😃 - بگو پسرم ...😊 - حاج آقا ... من سر امتحان علوم تقلب کردم ... بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید ... این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه ...😔 منم رفتم گفتم ... اما معلم مون بازم بهم 20 داده ... الان من هنوز گناه کارم یا نه؟... پولم حروم میشه یا نه؟ ...😟 خنده اش محو شد😕 ... مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده .🤔.. همیشه می گفت ... - به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب ... از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید ... برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ...😐 حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه ... همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد ... - سوال سختیه ... اینکه شما با این کار ... چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده🤔 ... و حق الناس گردنت بوده ... توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم ... آینده شما چی میشه☺️ ... آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه ... یا نه ... اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده ... چون شما گفتی که این کار رو کردی ... و در صدد جبران براومدی ...🙂 ناخودآگاه ... در حالی که سرم رو تکان می دادم ... انداختمش پایین ... - ممنون حاج آقا ... ولی نامه عمل رو ... با فکر کنم و حدس میزنم و ... اما و اگر و شاید ... نمی نویسن ...😞 و بلند شدم و رفتم ... تا شنبه دل توی دلم نبود ... سر نماز از خدا خجالت می کشیدم ... چنان حس عذابی بهم دست داده بود ... که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه ... سبک تر از حال و روز منه ...☹️ شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون ... کارنامه به دست و امضا شده ... رفتم جلوی دفتر ... در زدم و رفتم تو ...😕 ...🌷⚡️🌷