خدایا
در این عصر قشنگ
مشگل گشای عزیزانم باش
مسیر زندگیشون را هموار فرما
عصر بخیر 😉🍪☕️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_بیست_و_دوم هوا گرم بود، تا چشم کار میکرد آب و گِل بود و تمام تشویش عالم انگ
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
به خاطر تهمتی که عامر زده بود، هنوز از ابوزینب خجالت میکشیدم و باید از میدان عشقش فرار میکردم که سرم را بالا گرفتم و گفتم: «من میخوام فراموشش کنم!»
میدانست این عشق چه دماری از من درآورده که به آرامی خندید و با شیطنت زیر پای دلم را خالی کرد: «تو اگه میتونستی فراموش کنی این سه سال فراموشش میکردی!»
انگار او بهتر از حالم باخبر بود و من حتی از تصور اینکه بخواهم همکلامش شوم، دلم میلرزید که دوباره طفره رفتم: «به ابوزینب نگو،خجالت میکشم!»
اما او نقشهاش را کشیده بود که با انرژی از جا پرید و نمایشنامهای که در همین چند ثانیه در ذهنش نوشته بود، با صدای بلند تکرار کرد: «یه پسر ایرانی سه سال پیش یه دختر عراقی رو از دست داعش نجات داده! حالا بعد از سه سال، سیل خوزستان باعث شده تا این دو نفر همدیگه رو دوباره ببینن! اینکه خجالت نداره! خیلی هم جذاب و هیجانانگیزه!»
سپس با نگاه نافذش در چشمانم فرو رفت و منطق این سناریو را نشانم داد: «مگه حتماً باید دختره عاشق پسره شده باشه تا همدیگه رو دوباره ببینن؟ این دختر فقط میخواد از فداکاری اون پسر تشکر کنه، همین!»
او خودش میگفت و میبرید و میدوخت و لباسی که از کار در آورده بود درست به قوارۀ قلب من بود که پا به پای نقشهاش پیش میرفتم. بلافاصله تماس گرفت تا ابوزینب به چادر بیاید و با شور و هیجان همیشگیاش سربهسر همسرش گذاشت: «یکی از نیروهای حاج قاسم گیر افتاده!»
ابوزینب خسته از سنگربندی برای مقابله با سیل آمده و شنیدن همین جمله کافی بود تا نگاهش رنگ نگرانی بگیرد و با دلهره بپرسد: «کجا گیر افتاده؟»
نورالهدی از اینکه همسرش را بازی داده بود با صدای بلند خندید و دلش نمیآمد بیش از این اذیتش کند که با همان خنده ادامه داد: «تو چادر ما!»
با هر جمله حیرت ابوزینب بیشتر میشد و ضربان قلب من هر لحظه تندتر تا بلاخره حرف آخر را زد: «اون رفیق ایرانیات، مهدی رو یادته؟ امروز یه بچه رو اورده بود براش سرم بزنیم.»
ابوزینب تازه فهمیده بود چه رکبی خورده و حالا از اینکه مهدی اینجا بوده، بیشتر متعجب شده بود که به جای توبیخ نورالهدی به هیجان آمد: «من خودم یکی دو ساله ازش خبر ندارم! کی اومد؟ آمال رو شناخت؟»
نمیتوانستم فوران احساسم را کنترل کنم که سرم پایین بود مبادا از لرزش چشمانم رسوا شوم و نورالهدی با تمرکز نقشه را اجرا میکرد: «نه! اون بنده خدا که اصلاً کسی رو نگاه نمیکنه. میخواستیم ازش تشکر کنیم اما انقدر زود رفت که فرصت نشد.»
حالا ابوزینب خودش جلوتر از نقشه میرفت و به شوق دیدار دوباره رفیق قدیمیاش، نمایش نورالهدی را کامل میکرد: «دلم براش تنگ شده باید ببینمش!»
و دیگر امان نداد حرفی بزنیم و به عشق پیدا کردنش از چادر بیرون رفت.
از اینکه بیدردسر طرحمان اجرا شده بود، لبخندی فاتحانه روی صورت نورالهدی نشست و مژدگانی داد: «شب نشده پیداش میکنه!»
حالا بنا بود دوباره او را ببینم که تمام ذرات بدنم به لرزه افتاده و هر ثانیه به سختی سپری میشد تا پردۀ آسمان شب پر از ستاره شد و در همین ستارهباران، موعد آنچه منتظرش بودم، فرا رسید.
ساعت از ۹ شب گذشته و میخواستیم برای استراحت به یکی از موکبهای مردمی برویم که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد: «یاالله!»
محکمتر از همیشه صدا میرساند و خیال کردیم بیمار مردی همراهش آمده است که روی همان روپوش سفید پرستاری، چادرهای عربیمان را سر کردیم و نورالهدی پاسخ داد: «بفرما!»
ابوزینب وارد شد و همراهش همان کسی بود که دیدن دوبارۀ صورت مهربانش، قلبم را به قفسۀ سینه کوبید و اگر یک لحظه نگاهم میکرد، میدید دستانم چطور میلرزد.
ابوزینب او را معرفی کرد و نورالهدی مجلس را دست گرفت تا کسی نبیند من چطور دست و پای دلم را گم کردهام که حتی نتوانستم یک کلمه سلام کنم.
سرش پایین بود، نگاهش روی زمین میچرخید و با همان نگاه سربهزیر و لبخندی ساده جواب احوالپرسی نورالهدی را میداد و نمیدانست چرا مهمان این چادر شده است که ابوزینب بیمقدمه شروع کرد: «همسر من و دوستش میخوان از تو تشکر کنن!»
مشخص بود متوجه منظور ابوزینب نشده و باید کسی حرفی میزد؛ اما برای من نفسی نمانده و مثل همیشه جورم را نورالهدی کشید: «این دوست من همون دختری هست که شما سه سال پیش تو فلوجه از دست داعش نجاتش دادید!»
کلام نورالهدی که به آخر رسید، سرش را بالا گرفت؛ نگاهش تا ایوان چشمان منتظرم کشیده شد، تنها به اندازۀ یک پلکزدن میهمان چشمانم ماند و دوباره به زیر افتاد.
انگار او هم مثل من این ملاقات دوباره باورش نمیشد که ساکت مانده و شاید نمیخواست این راز هرگز فاش شود که رنگ خنده از صورتش پرید و پیشانیاش خیس عرق شد...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
آسید احمد:
بیا از امشب دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه گناه نکن! از امشب هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان(عج) بابت این گناه تو، از خدا خجالت میکشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی گریه کنه تا خدا تو رو ببخشه!
✍برشی از رمان #جان_شیعه_اهل_سنت/ص۴۹۰
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🔺 مریم شبانی، خبرنگار اصلاح طلب: برای رسیدن به اینجا، از میانبرهای بسیاری گذر کردم که گیر گشت ارشاد نیوفتم!
✍ رئیسجمهور مملکت شیعه امام زمان باید تکلیفش را با این جماعت مشخص کند....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
😉🙃غمگینم مثل بابای #روح_الله_زم!!
اگه الان پسرش زنده بود، بنام وفاق ملی روابط عمومی یه وزارت خونه رو میگرفت....
ولی الحمدلله به درک واصل شد.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/راننده جوانمرد
#قسمت_اول
من جوان گناهکاری بودم و خیلی هم به نماز توجه ای نمی کردم! مادرم از نوجوانی مرا به این امر دعوت می کرد اما اعتنایی نمی کردم. البته گاهی می خواندم، بعد از ازدواج، شغل رانندگی را انتخاب کردم. در یکی از سفرهایم موقعی که من بار زده و از مشهد به قصد یکی از شهرها خارج شدم، در بین راه هوا طوفانی شد و برف زیادی آمد که راه بسته شد و من در برف ماندم.
موتور ماشین هم خاموش شد و از کار افتاد. هرچه کوشش کردم نتوانستم ماشین را روشن کنم. در اثر شدت سرما، مرگ خود را مجسم دیدم! سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و به فکر فرو رفتم که خدایا راه چاره چیست؟
یادم آمد سال های قبل، واعظی که در منزل ما منبر می رفت، بالای منبر گفت: «مردم هر وقت در تنگنا قرار گرفتید و از همه جا مأیوس شدید متوسل به آقا امام زمان (عج) شوید که اِن شاءالله حضرت کمک می کند.»
بی اختیار متوسل به آقا امام زمان شدم و از ماشین پایین آمدم و باز هم موتور را بررسی کردم. شاید روشن شود ولی موفق نشدم و دو مرتبه به ماشین برگشته و پشت فرمان نشستم و با خداوند تعهد کردم که :
«اگر من از این مهلکه نجات پیدا کنم و دوباره زن و فرزندم را ببینم، از گناهانی که تا آن روز آلوده به آن بوده، فاصله بگیرم و نمازهایم را هم اول وقت بخوانم.»
این دو عهد را با خدا بستم که در صورت نجات از این مهلکه، این دو برنامه را انجام دهم. یک وقت متوجه شدم یک نفر داخل برف ها به سمت من در حرکت است. احساس کردم او هم راننده ای است که ماشینش در این نزدیکی ها در برف ها گیر کرده است و حالا به دنبال کمک آمده است.
به من سلام کرد و فرمود: «چرا سرگردانی؟»
من هم از خاموشی ماشین و طوفان برایش گفتم. آن شخص فرمود: من ماشین را راه می اندازم.»
من ندیدم دست ایشان به موتور ماشین بخورد ولی فرمود: «استارت بزن »
سوئیچ ماشین را زدم، ماشین روشن شد و فرمود: «حرکت کن و برو»
گفتم: «الان میروم جلوتر میمانم، راه بسته است.»
فرمود: «ماشين شما در راه نمی ماند، حرکت کن.»
گفتم: «ماشين شما کجاست، می خواهید به شما کمکی بدهم؟»
فرمود: «من به کمک شما احتیاج ندارم.»
و تصمیم گرفتم مقدار پولی که داشتم به ایشان بدهم. شیشه پایین بود و من هم پشت فرمان گفتم: «اجازه بدهید مقداری پول به شما بدهم.»
فرمود: «من به پول شما احتیاج ندارم.»
ادامه دارد....
📚منبع: کتاب شفیتگان حضرت مهدی علیه السلام ، ج ۲، ص ۳۵۱
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حنجرم از ماجرای عشق میخواند حسین
غیر نام تو دلم ذکری نمیداند حسین....
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📢 اعضای کاروانهای اعزامی ایران به بازیهای المپیک و پاراالمپیک ۲۰۲۴ پاریس تا ساعتی دیگر با رهبر انقلاب اسلامی دیدار خواهند کرد.
#المپیک۲۰۲۴
#پارالمپیک۲۰۲۴
#ایرانقوی_ورزشقوی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 جعفر کذاب که بود و چه کرد؟
چرا به فرزند امام هادی علیه السلام و برادر #امام_حسن_عسکری علیه السلام کذاب میگویند؟
پ.ن: میشه عموی کذاب و بی دین داشته باشی اما بهترین باشی مثل امام زمان(عج). اقوام بی دین و نادرست، دلیل بر بد بودن تو نخواهد شد که او راه اشتباه را انتخاب کرده است و تو راهت و زندگی ات جداست.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بعد از سلام نمازهاتون ، ۱۴ مرتبه ذکر یاجوادالائمه ادرکنی رو بگید خیلی مجرب هست برای رزق و روزی، من هر وقت دستم مقداری تنگ میشه این کارو می کنم، حتما پول دستم میرسه.
البته مداومت بر این کار داشتند که دیگه نورعلی نور هست براتون😉
خودم خیلی تجربه کردم.
التماس دعا🌹🍃
سلام وعرض ادب
بین دو نماز ایتا سر زدم پیام ذکر امام جواد که بارگزاری کردید دیدم بعدنماز ظهر گفتم به عشق امام جواد بلافاصله خدا میدونه پدرم تماس گرفتن مشتری اومده فلان جنس قیمتش چنده .
حقیر به نیت رزق مادی و معنوی گفتم این ذکروامیدوارم معنویش هم برسه .
ممنون از شما که این ذکر اگر چه روایتی براش نیست ولی به عنوان ذکر اهلبیت خوبه گفته بشه رو یاد دادید .
#ارسالی_اعضا✉️
________
سلام
خداقوت خسته نباشید.
چقدر خوب اِن شاءالله پررزق و روزی باشید. ☺️ مادی و معنوی.💐
من با این ذکر قبلا هم اتفاقات خوبی برام افتاده، حتی افزایش حقوق😁
یه مقداری کوتاهی کردم گذاشتم کنار، ولی تا این چند روزه مجدد شروع کردم اثرات مثبتش رو بازم دیدم. بله داشتم آماده میشدم برم نماز گفتم قبلش این نکته رو بفرستم که بقیه هم فیض ببرند.
بله منم روایت خاصی ازش یادم نیست اما از یکی از روحانیون شنیده بودم و عمل کردم اثر کرد. 😊☺️
اِن شاءالله پدرتون هم همیشه سلامت باشند🌹
ارسال ناشناس👇🌹
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#حاج_احمد_متوسلیان:
بر آنچه که اعتقاد دارید ایستادگی کنید، حتی اگر هزینه اش تنها ایستادن باشد.
#افق
#سید_حسین_حسینی
#برنامه_به_افق_فلسطین
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#حاج_احمد_متوسلیان: بر آنچه که اعتقاد دارید ایستادگی کنید، حتی اگر هزینه اش تنها ایستادن باشد. #افق
خیلی جالبه بحث اینه که افرادی که به بدنه نظام ضربه زدن میان روی کار، اون هایی که باعث شدن جوانان از راه حق غافل بشند و حتی باعث و بانی شهادت روح الله عجمیان؛ علی وردی و امثالهم شدند....
باعث و بانی فتنه های ۸۸ و ۹۸ و ۱۴۰۱ هستند.
اما حرف حق که توی شبکه افق برای تمامیت ارضی ایران زده میشه، اخراج می کنید....
البته میگید مرخصی رفته امیدوارم مرخصی باشه.....
دشمن همیشه مملکت را تکه تکه می خواهد...
دستمریزاد آقای جبلی...
نزدیک ۳۱ شهریور سالگرد آغاز جنگ ۸ ساله دفاع مقدس هستیم..
شنیدم جانباز هستید. یه مقدار به اصل و گذشته خودتون یه مقدار فکر کنید.
#نفاق_ملی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب در حاشیه دیدار امروز خطاب به #صادق_بیت_سیاح: اِنشاءالله که خود جناب امالبنین عوضتان بدهد
دلجویی رهبر انقلاب از صادق بیتسیاح قهرمان پرتاب نیزه بازیهای پارالمپیک پاریس که مدل او به دلیل عرض ارادت به پرچم حضرت امالبنین علیهاالسلام پس گرفته شد.
#پارالمپیک۲۰۲۴
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_بیست_و_سوم به خاطر تهمتی که عامر زده بود، هنوز از ابوزینب خجالت میکشیدم و باید
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
دلم میخواست کلامی بگوید که این سکوت سنگینش نفسم را بند آورده و ابوزینب دست دلم را گرفت: «ما همه مدیونت هستیم..»
ولی اجازه نداد حرفش به انتها برسد و از تمام قصه تنها به منجی آن شب اشاره کرد: «هرچی بود لطف امام زمان بود.»
نورالهدی اشاره میکرد حرفی بزنم و تا خواستم لب از لب باز کنم، با جدیت کلامش جانم را گرفت: «ما بریم مزاحم شما نباشیم.»
از لحنش دلخوری میبارید و دیگر نمیخواست حتی لحظهای اینجا بماند که بلافاصله دست ابوزینب را گرفت و او را هم دنبال خودش از چادر بیرون برد.
خنده روی صورت نورالهدی ماسید و من نمیخواستم این فرصت از دستم برود که به سمت در رفتم و همانجا صدایش را از پشت چادر شنیدم: «برای چی منو آوردی اینجا؟»
از آنچه میشنیدم، قدمهایم متوقف شد و دیگر جرأت نکردم از چادر بیرون روم و او همچنان با صدایی آهسته ابوزینب را سرزنش میکرد: «نباید این کارو میکردی! این دختر از من خجالت میکشه! اون شب از اینکه فکر کرده بود..»
نمیشد حرفش را ادامه دهد که کلافه شد: «چرا ما رو با هم روبرو کردی که بیشتر اذیت بشه؟»
و نمیدانست این رنگ پریده و نفس بریدۀ من از دریای احساسی است که در دلم موج میزند و نمیتوانم حرفی بزنم که درماندهتر از من دلیل آورد: «نمیبینی بنده خدا چه حالی داشت؟ از اینکه دوباره با من روبرو شده بود، حالش بد شد!»
ابوزینب ساکت مانده و شاید خیال میکرد حق با اوست اما من میفهمیدم دست و دلم برای چه میلرزد و میدانستم اگر اینبار او برود، دیگر دیداری در کار نخواهد بود که دل به دریای جنون زدم و از چادر بیرون رفتم.
چند قدم دورتر از چادر روبروی هم ایستاده و تا چشمش به من افتاد، ساکت ماند و من مردانه به میدان زدم: «من فقط میخواستم تشکر کنم.»
از اینکه دوباره همکلامش شده بودم، طوری به هم ریخت که دیگر نگاهش به زمین نیفتاد و سرگردان در آسمان پرستاره این شب رؤیایی میچرخید.
اعتراف میکنم برای گفتن این جملات حتی نفسهایم میلرزید و قلب کلماتم از هیجان میتپید: «من این مدت همیشه به یاد محبتی که در حقم کردید بودم و همیشه دعاتون میکنم.»
نورالهدی هم پشت سرم از چادر بیرون آمده بود و میدید دیگر نفسی برایم نمانده که به جای من ادامه داد: «خدا خیرتون بده، حاج قاسم و شما برادرهای ایرانی خیلی به ما کمک کردید.»
چشمانم به انتظار یک نگاهش پلکی نمیزد و او انگار در هوایی دیگر نفس میکشید که در پاسخ نورالهدی با متانت تشکر کرد: «ما از شما ممنونیم که الان اومدید اینجا و دارید به مردم ایران کمک میکنید.»
اما نورالهدی این بخش از نقشه را از من هم پنهان کرده بود و با یک جمله همۀ ما را غافلگیر کرد: «ابوزینب یه دقیقه بیا کارت دارم!»
و بلافاصله خودش داخل چادر شد و ابوزینب هم رفت تا ما در پهنۀ این زمینهای غرق آب و گِل تنها بمانیم.
در تاریکی و نور ملایم لامپ مهتابی که مقابل چادر بهداری کشیده بودند، صورتش به خوبی پیدا بود و شاید در این تنهایی بهتر میتوانست حرفش را بزند که دوباره نگاهش به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «من امشب شرمندۀ شما شدم. اگه میدونستم ابوزینب داره منو کجا میاره، نمیاومدم..»
از اینهمه مهربانی بیمنتش، به وجد آمدم و معصومانه میان حرفش پریدم: «من خودم خواستم شما رو ببینم تا ازتون تشکر کنم.»
همانطور که سرش پایین بود، لبخندی مردانه لبهایش را ربود و با لحنی دلنشین دلم را حواله به حضرت کرد: «من یادم نرفته اون لحظهای که حضرت صاحبالزمان رو صدا زدید! طوری آقا رو صدا زدید که دل من لرزید!پس مطمئن باشید من کاری نکردم و فقط امام زمان (علیهالسلام) شما رو نجات داده!»
هر کلامی که میگفت نبض نفسهایم آرامتر میشد و تپش قلبم کمتر و حرفی که در تمام این سالها در دلم مانده بود، سرانجام بر زبان آوردم: «دوست دارم یه کاری برای شما انجام بدم، میخوام یجوری جبران کنم!»
انگار انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت که سرش را بالا گرفت؛ قلب چشمانش شکست و عطر خنده از صورتش پرید.
شاید برای نخستین بار بود که برای چند لحظه نگاهمان در هم نشست و او با لحنی مردد حرف دلش را زد: «برای حاجت دلم دعا کنید!»
سر و صدای ماشینهایی که از صبح برای جمع کردن آب و گِل، بیوقفه کار میکردند در این ساعت از شب ساکت شده و همهمه مردم ساکن در چادرها هم آرام گرفته و در این سکوت و تاریکی، انگار صدای نفسهایش را هم میشنیدم و او با همین نفسهای غمگین از من تمنا کرد: «دخترم یک ماهشه! نارسایی قلبی داره، دعا کنید زنده بمونه!»
آنچه در مورد بیماری سخت یک نوزاد یک ماهه میشنیدم بینهایت غمگین بود و این غم کنج دلم کِز کرد که از همین جملاتش،جریان خون در رگهایم بند آمد و به سختی لب از لب گشودم: «شما..بچه..دارید؟»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
enc_17208295108431587125165.mp3
3.79M
شد شد
نشد یه شب سرزده میرم نجف
ضریح بابامو بغل میکنم....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/راننده جوانمرد #قسمت_اول من جوان گناهکاری بودم و خیلی هم به نماز توجه ای
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/راننده جوانمرد
#قسمت_دوم(آخر)
پرسیدم: «عیب ماشین من چه بود؟»
فرمود: «هرچه بود رفع شد»
گفتم: «آخر این که نشد، شما به پول و کمک من احتیاج ندارید و از نظر استادی هم مهارت فوق العاده ای نشان دادید، من از اینجا حرکت نمی کنم تا خدمتی به شما بنمایم، چون من راننده جوانمردی هستم.»
باچهره ای متبسم فرمود: «تفاوت راننده جوانمرد با ناجوانمرد چیست؟
گفتم: «شما خودت راننده ای می دانی، شوفر ناجوانمرد اگر از کسی خدمت و نیکی ببیند نادیده می گیرد و می گوید وظیفه اش را انجام داده! ولی شوفر جوانمرد تا آن نیکی و خدمت را جبران نکند، وجدانش راحت نمیشود.»
ایشان فرمود: «خیلی خوب! حالا اگر می خواهی به ما خدمت کنی تعهدی را که با خدا بستی، عمل کن که این خدمت به ماست.»
گفتم: «من چه تعهدی بستم؟»
فرمود: «یکی اینکه از گناه فاصله بگیری و دوم اینکه نمازهایت را در اول وقت بخوانی.»
وقتی این مطلب را شنیدم تعجب کردم که این آقا از کجا فهمیده و به ضمیر من آگاه شده؟! در ماشین را باز کردم و آمدم پایین که این شخص را از نزدیک ببینم، دیدم کسی نیست! فهمیدم همان توسلی که به آقا و مولایم صاحب الزمان (عج) کردم اثر گذاشت و این وجود مبارک آقا بود که نجاتم داد.
جای پای آقا را هم درجاده ندیدم، کامیون بدون هیچ توقفی روی برف حرکت کرد، به سلامت به خانه رسیدم، زن و بچه ام را دور خود جمع نموده موضوع مسافرت را با آنها در میان گذاشتم و از آنها نیز خواستم که این بی بند و باری را کنار بگذارند و نمازشان را اول وقت بخوانند. آن ها هم قبول کردند.
یک آقای روحانی را به منزل دعوت کردم که مرتب بیاید و احکام دین را بگوید تا به وظایف دینی مان آشنا شویم. در مسافرت ها هم اول وقت، نماز را می خواندم.
روزی در یکی از گاراژها، منتظر خالی کردن بار بودم که ظهر شد. راننده های دیگر گفتند: «برویم برای غذا و با هم باشیم.»
گفتم: «من نمازم را می خوانم بعد می آیم.»
همه به هم نگاه کردند و گفتند: «این دیوانه شده، میخواهد نماز بخواند.»
و مرا شدیدا مسخره کردند. من تا آن زمان مایل نبودم خاطره سفر مشهد را برای کسی بگویم، اما چون این ها اینگونه به نماز توهین کرده و مسخره نمودند، مجبور شدم سرگذشتم را برایشان بگویم.
چنان برآنها اثر گذاشت که همه از من عذرخواهی کردند و با تمام کسانی که در گاراژ بودند به نماز ایستادیم. از تمام کسانی که از مالشان قبلا حیف و میل کرده بودم به گفته آقای روحانی حلالیت طلب کردم و همیشه هنگام اذان به یاد قولم می افتادم و با یاد امام زمان(عج) و آن خاطره شیرین، نمازم را می خواندم.
📚منبع: کتاب شفیتگان حضرت مهدی علیه السلام ، ج ۲، ص ۳۵۱
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
بال و پرم به شوق حرم باز میشود
یعنی دوباره لحظهی اعجاز میشود
رو به ضریح حضرت آقای کربلا
با یک سلام صبح من آغاز میشود
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🔴 تذکر رییس دیوان عالی کشور به رییس جمهور آقای #پزشکیان درباره وضع حجاب یک خبرنگار
🔹روز گذشته خانمی با وضعیت نامناسب پوششی به محض اینکه پشت تریبون قرار گرفت، به گشت ارشاد طعنه زد و آقای رئیس جمهور هم گفتند که مگر گشت ارشاد هنوز هست و اذیت میکند؟ و قول برخورد با آن را دادند که باید عرض کنیم اگر قرار است با گشت ارشاد برخورد شود باید با وضع نامناسب حجاب آن فرد هم برخورد شود و نباید ارزشها پایمال شود و خون شهدای گرانقدر زیر پا گذاشته شود.
🔹 وقتی آن خانم با آن وضع نامناسب حجاب صحبت می کنند، توقع است که رئیس جمهور ایران اسلامی در پخش زنده سیما موضع صحیحی اتخاذ نمایند البته در موضوع حجاب باید کار فرهنگی و تبلیغاتی و سرمایه گذاری آموزشی در مدارس صورت گیرد و آخرین نهادها دستگاه انتظامی و قضایی است که باید وارد عمل شوند.
🔹یک طلبه ای مثل بنده وظیفه دارد در هر زمان و هر مکان در صورت مشاهده مشکلات و ناهنجاری ها آن را متذکر شود.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پناه_من| آیه ۴۶ سوره طه
نترس!
من باهاتم!
هم میبینم، هم میشنوم!
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📸 وقتی هم مادری و هم عکاس و باید مسابقات والیبال آسیا رو پوشش تصویری بدی.
ایشون خانم فاطمه خواجهپور هستند.
#مادر_ایرانی
#زن_ایرانی🇮🇷
#مادربودن_محدودیت_نیست❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊