شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهل_و_پنجم زمستان سال ۲۰۲۴ حال و هوای عجیبی داشت؛ بهویژه برای من که چهار
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_چهل_و_ششم
در مسیر، نورالهدی با هیجان از حملات محور مقاومت میگفت و ترجیعبند تمام حرفهایش، حمایتهای ایران بود.
انگار بنا بود به جبران اینهمه سال غصه و حسرت، پروردگار چشمم را روشن کند که نورالهدی میگفت پس از مراسم کرمان، برای زیارت به مشهد و قم میرویم و این نخستین بار بود که میخواستم زائر امام رضا (علیهالسلام) و حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) باشم که از شوق پر در آورده بودم.
ساعتی بعد از اذان ظهر به کرمان رسیدیم و دیدم به عشق حاج قاسم، گلزار شهدای شهر محشر شده است.
در دو سوی خیابان اصلی گلزار شهدا، شبیه جادۀ اربعین موکبهای متعددی برپا شده بود؛ نغمۀ مداحیهای پرشوری که در فضا میپیچید، حال و هوایی تماشایی به پا کرده و من و نورالهدی همقدم با زائرین به سوی مزار حاج قاسم میرفتیم.
دلم پیش ابومهدی مانده بود و نورالهدی با شیرینزبانی برایم توضیح میداد: «ابومهدی وادیالسلام نجف دفن شده، برگشتیم انشاءالله یه روز با هم میریم!»
سپس با نگاهش میان جمعیت چرخی زد و با خنده پیشبینی کرد: «تو این شلوغی میترسم نتونیم بریم سر مزار حاج قاسم!»
تعداد زائرین در مسیر گلزار هر لحظه بیشتر میشد و از زن و مرد و پیر و جوان و حتی کودکان خردسال همه حاضر بودند.
موکبی که در چند قدمیمان بود به سوی مردم آب تعارف میکرد و تا خواستم یک بطری آب از دست خادم موکب بگیرم، صدای وحشتناکی تنم را لرزاند و جیغم در گلو شکست.
انگار آسمان بر زمین افتاده باشد، جایی را نمیدیدم جز دود و خاکی که چشمانم را پُر کرده بود و در میان هیاهوی وحشتزدۀ مردم، جیغهای پیدرپی نورالهدی را میشنیدم: «کجایی آمال؟»
مردم وحشتزده به هر سو میدویدند، ضجههای "یاحسین" و "یازهرا" قلبم را آب میکرد و نورالهدی را دیدم که به سمت انتهای خیابان میدود. چشمانم با پریشانی در فضا میچرخید و تازه میدیدم تنها چند متر جلوتر از ما قیامت شده است.
زمین همچنان از خاک و دود میجوشید و نورالهدی درست به سمت محل انفجار میدوید. نمیفهمیدم چه میکند و بیاختیار جیغ میزدم تا برگردد که پیکرهای پارهپاره و غرق خون، نفسم را گرفت.
نورالهدی میخواست خودش را به مجروحین برساند که درست در مسیر زائران و مقابل یکی از موکبها، انفجاری وحشتناک همهچیز را از هم متلاشی کرده بود.
پرستار بودم و با این حال تا آن لحظه اینهمه خون و جراحت و بدن تکهتکه یکجا ندیده بودم که رمق از قدمهایم رفت و میان خیابان و بین مردمی که وحشتزده به هر سو میدویدند، مات و متحیر ماندم. 😔
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهل_و_ششم در مسیر، نورالهدی با هیجان از حملات محور مقاومت میگفت و ترجیعبن
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
نورالهدی مثل اینکه تازه من را دیده باشد، با فریاد فرمان میداد: «بدو آمال! بیا اینجا!»
و من از وحشت جرأت جم خوردن نداشتم.
من و نورالهدی هر دو پرستار بودیم و باید کاری میکردیم اما نه تنها به دست و پایم که حتی نایی به نگاهم نمانده بود و از ترس به خودم میلرزیدم.
چند نیروی اورژانس ایران به سمت محل حادثه میدویدند و شنیدم نورالهدی وحشتزده صدایم میزند: «آمال بدو به این بچه برس!»
زنی چند قدم آن طرفتر در حاشیه خیابان پای درختی افتاده بود؛ صورتش روی زمین بود، چادرش دورش پیچیده و دختر بچهای کوچک کنارش نشسته و بدن کوچکش از ترس رعشه گرفته بود. با لب و دندان لرزان مدام مادرش را صدا میزد و بهگمانم زن از هوش رفته بود که تکانی نمیخورد.
حجم خاک مانده در هوا و ضجه و نالۀ مردم، تمام توانم را گرفته و باید به داد این مادر و کودک میرسیدم که به هزار جان کندن، خودم را بالای سرشان رساندم.
صورت گرد و گندمگون دختربچه، غرق اشک بود و بمیرم که یک لحظه رعشۀ دست و پایش آرام نمیگرفت، لب و دندانش از ترس به هم میخورد و با زبانی که به لکنت افتاده بود، مادرش را صدا میزد.
ردّ خون از زیر چادر زن جاری بود، هر دو دستم را زیر تنش انداختم و به هر زحمتی بود او را روی زمین برگردانم. چشمانش بسته بود، صورت ظریفش به سفیدی میزد و احساس کردم نفس نمیکشد.
نگاه ناامید دخترک معصوم به مادرش بود و من میترسیدم از دست رفته باشد که سراسیمه نبضش را گرفتم، اما انگار جریان خون در رگهایش متوقف شده بود.
صورتم را نزدیک صورتش بردم تا دلم به جریان تنفسش خوش باشد اما هیچ حرارتی حس نمیشد.
سرم را نزدیک بدنش بردم به امید اینکه تپش قلبش را بشنوم و همان لحظه دیدم قفسۀ سینه و پهلویش از ترکشهای انفجار شکافته و او انگار همان لحظۀ اول به شهادت رسیده بود که به خوابی عمیق فرو رفته و دخترش چشمانتظار پاسخی همچنان صدایش میزد.
نورالهدی تلاش میکرد خونریزی پای بانویی را کمتر کند و من مانده بودم با این مادر شهید و کودک وحشتزدهاش چه کنم که بیاختیار دخترک را در آغوشم کشیدم...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
آن مست همیشه با حیا چشم تو بود
آن آینه ی رو به خدا چشم تو بود
دنیا همه شعر است به چشمم اما
شعری که تکان داد مرا چشم تو بود....
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
دشمنان حتی از زائران مزار حاج قاسم هم می ترسند....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
اي آنكه تو را عنايت از چند ولي است
از نسل حسن هستي و حُسنت ازلي است
حقا كه ثواب آستان بوسي تو
همپاي زيارت حسين بن علي است
✍ ژوليده نيشابوري
#میلاد_حضرت_عبدالعظیم_حسنی مبارکباد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
﷽
وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُوا أَنُؤْمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ ۗ أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَٰكِنْ لَا يَعْلَمُونَ
و چون به آنان گفته شود كه شما نيز همانند ديگر مردمان ايمان بياوريد، مىگويند: آيا ما نيز همانند بيخردان ايمان بياوريم؟ آگاه باشيد، كه آنان خود بيخردانند و نمىدانند.
آیه ۱۳/#سوره بقره📝
#استاد_قرائتی:
۱- ارشاد و دعوت اولياى خدا، در منافقان بىاثر است. «قِيلَ ... أَ نُؤْمِنُ»
۲- منافقان، روحيّه امتياز طلبى و خود برتربينى دارند. «أَ نُؤْمِنُ»
۳- تحقير مؤمنان، از شيوههاى منافقان است. «كَما آمَنَ السُّفَهاءُ»
ايمان داشتن و تسليم خدا بودن، در نظر منافقان سبك مغزى است.
۴- مسلمانان بايد هوشيار باشند تا فريب ظواهر را نخورند. «أَلا»
۵- در فرهنگ قرآن، تسليم حقّ نشدن، سفاهت است. «إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ»
۶- بايد غرور متكبرانه منافق، شكسته وبا آن مقابله شود. «إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ»
۷- افشاى چهره دروغين منافق، براى جامعه اسلامى ضرورىاست. «هُمُ السُّفَهاءُ»
۸- بدتر و دردآورتر از هر دردى، جهل به آن درد است. «لكِنْ لا يَعْلَمُونَ»
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ داستان شیخ مرتضی زاهد
آسید مهدی گفت شما بی صاحب نیستید!
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
بهتر زِ صد طبیب و مداوا و مرهم است
یک جرعه چای روضه هر هفتهات حسین(ع)
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
چندروز پیش اینترنشنال یه پست گذاشته بود که هزینه وعده صادق ۲ به ازای هرایرانی ۱.۶۰۰.۰۰۰ تومان بوده....
یکی کامنت گذاشته بود، سپاه شماره کارت بده دنگ بذاریم هرشب بکوبه اسرائیل رو😁
#طنز
#وعده_صادق
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴شهریار زرشناس: کار دیروز رهبری با هیچ منطق مرسوم سیاسی نمیخواند
▪️شجاعت و درایت رهبر معظم انقلاب در شرایطی که شخص ایشان مورد تهدید قرار داشت، در نماز جمعه تهران مشهود بود؛ رهبری در واقع چندین برابر هجمه رسانهای دشمنان، جنگ نرم به راه انداختند و در مقابل آنها ایستادند؛ این مسئله با هیچ منطق مرسوم سیاسی همخوانی ندارد، بلکه کار یک استراتژیست هوشمند است.
#جبهه_نصر
#نماز_جمعه
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گیرم بکشید...
با رویش جوانه ها چه میکنید؟!
#لبیک_یا_نصرالله
#لبیک_یاخامنه_ای🇮🇷
#بچه_پاکار_حزب_اللهی🥰
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
enc_16365123451948088545828.mp3
9.24M
.
مثل عقیقی که یمنش یه چیز دیگست
این خونواده هر حسنش یه چیز دیگست....
🎉 #میلاد_حضرت_عبدالعظیم_حسنی مبارکباد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
یه روز که با حاج محمد آقا هم صحبت و همکلام شده بودیم و من هم مشکلی برام پیش اومده بود و درد دل میکردیم ایشان سرصحبت از حضرت عبدالعظیم(ع) را باز کرد و از کرامات ایشان صحبت شد و گفت هرموقع برایم مشکلی پیش آمد محضر این امامزاده و محدث بزرگ رسیدم و هرگز دست رد به سینه ام نزد و سفارش زیارت ایشان را کرد و گفتند محال است از سرسفره حضرت عبدالعظیم دست خالی برگردید.
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
پ.ن: حاج محمد جای ما پیش حضرت عبدالعظیم و نیابتی دعاگو باش....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
دوستان گرامی زیارت سیدالکریم(ع) رفتید منم یاد کنید. ☺️
♥️✨
دلت خرسند
لبت گلخانه ی لـبخند
و چشم روشنت آرام چون دریا
بہ کامت باد شادی ها
عصرتون زیبا و بخیر🧋🥧
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهل_و_هفتم نورالهدی مثل اینکه تازه من را دیده باشد، با فریاد فرمان میداد: «ب
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
نگاهش هنوز دنبال پیکر بیجان مادرش بود و حالا انگار فقط پناهی امن میخواست که خودش را میان دستانم پنهان کرد و نالهاش به هقهق گریه بلند شد. همانجا پای درخت روی زمین نشسته بودم و او در آغوش من تمام ترس و وحشتش را زار میزد.
با هر نفسی که مضطرب میکشید، نوازشش میکردم بلکه لرزش بدنش کمتر شود و با زبان عراقی زیر گوشش آهسته میخواندم که صدای انفجاری دیگر قلبم را از جا کَند و بیاختیار جیغ زدم.
نورالهدی سرگردان به اطراف میچرخید و معلوم نبود انفجار دوم کجا رخ داده که دوباره صدای جیغ و فریاد فضا را پُر کرده و این کودک طوری ترسیده بود که تمام تن و بدنش به شدت تکان میخورد. انگار میخواست از اینهمه وحشت فرار کند که مدام خودش را بیشتر به من میچسباند و میان گریه فقط مادرش را میخواست.
اورژانس و نیروهای امنیتی همهجا بودند و میترسیدم انفجار بعدی همینجا رخ دهد و این طفل معصوم در آغوشم پرپر شود که قلبم بدتر از بدن او به لرزه افتاده بود.
نورالهدی خودش را بالای سرم رساند و با نگرانی پرسید: «بچه سالمه؟»
با اشاره چشمانم، نگاه نورالهدی را تا بدن خونیِ زن جوان کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: «مادرش جلو چشمش شهید شده، خیلی ترسیده!»
روی چشمان نورالهدی را پردهای از اشک گرفت و میخواست برای این دختر مظلوم مادری کند که دستش را پیش آورد تا بچه را از من بگیرد و او انگار فقط آغوش مرا امن میدانست که با دستان کوچکش به چادرم چنگ زد و از وحشت اینکه بخواهد از من جدا شود، جیغ کشید.
چشمان درشتش از اشک پُر شده بود و لبهایش هنوز از ترس میلرزید، موهای حالتدار و مشکیاش به هم ریخته بود و من همین موهای آشفته را نوازش میکردم تا آرامش بگیرد و او یک نفس گریه میکرد.
نیروهای امنیتی تلاش میکردند کسی نزدیک نشود، نورالهدی سعی میکرد دست و پا شکسته برایشان توضیح دهد ما پرستار هستیم و آنها فقط میخواستند خیابان را از جمعیت تخلیه کنند مبادا انفجار دیگری دوباره از مردم قربانی بگیرد.
غربت عجیبی آسمان را گرفته بود؛ صدای نالۀ مجروحین و ضجۀ کسانی که پیکر عزیزانشان پیش چشمانشان شرحهشرحه شده بود، روضهای مجسم شده و انگار هنوز انتقام دشمن از سیدالشهدای جبهه مقاومت ادامه داشت که حالا زائران مزارش را به خاک و خون کشیده بودند.
نورالهدی مستأصل بالای سرم ایستاده بود و هیچکدام نمیدانستیم با این کودکی که میترسد از آغوش من تکان بخورد چه کنیم؛ آمبولانسها برای جمعآوری شهدا صف کشیده و من تلاش میکردم چشمانش را با بازوانم بپوشانم تا نبیند مادرش را میبرند.
نورالهدی از دیدن اینهمه مصیبت طاقتش تمام شده بود که با صدای بلند گریه میکرد و اشک من به هوای دل کوچک کودکی که سرش روی قلبم بود، بیصدا از چشمانم میچکید.
مأموری رو به ما نهیب زد تا زودتر از اینجا برویم و من نمیدانستم او را بدون مادرش کجا ببرم که فریادی مردانه در گوشم شکست: «زینب! زینب!»
مردی طول خیابان را به سرعت میدوید و نورالهدی با امیدواری حدس زد: «شاید دنبال این بچه میگرده!»
و بلافاصله مقابل ما خم شد و رو به دخترک پرسید: «اسمت زینبه؟»
طفلک عربی متوجه نمیشد که همچنان مظلومانه گریه میکرد و ترسید نورالهدی میخواهد از من جدایش کند که وحشتزده به چادر و شالم چنگ زد.
نورالهدی امیدوار بود پدرش همین مرد باشد که به سمت خیابان دوید و رو به او صدایش را بلند کرد: «زینب اینجاست!»
و انگار حدسش درست بود که قدمهای مرد جوان سست شد و مردد به سمت ما چرخید.
یک لحظه آرزو کردم از اقوامش باشد و نمیدانستم اگر آن مرد پدر این دختر باشد، از سرنوشت همسرش چه بگویم که تپشهای قلبم تندتر شد و همزمان دیدم با بیقراری به سمت ما میدود.
به فارسی فریاد میزد اما از نام زینب که میان حرفهایش تکرار میکرد و هیجانی که به جان جملاتش افتاده بود، مطمئن شدم پدر همین دختر است.
به زحمت از جا بلند شدم تا دخترش را به او بسپارم و درست مقابلم رسیده بود که از دیدن چشمانش، نگاهم از نفس افتاد. بهقدری حیران همسر و فرزندش دویده بود که در سرمای زمستان، پیشانی بلندش خیس عرق شده و نفسنفس میزد.
دخترش در آغوش من از ترس میلرزید و ردّ خون همسرش هنوز روی زمین بود و حالا نه فقط قلبم که حتی قطرات خون در رگهایم از دیدن او در این واویلا، میتپید.
میدید فرزندش سالم است اما حجم خونی که روی زمین ریخته و مادری که دیگر کنار کودکش نبود، جانش را به لب آورده بود که رنگ از صورتش پرید و لبهایش سفید شد.
جرأت نمیکرد چیزی بپرسد، با چشمانش التماسم میکرد تا حرفی بزنم و من از درد نهفته در این دیدار دوباره، نفسم به شماره افتاده بود...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بهشت، در کنار هم هستند....
خوشا پرکشیدن پرستو شدن....
#شهید_عماد_مغنیه
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ شفای شیخ حر عاملی (محمد ابن حسن عاملی) با دعای امام عصر علیه السلام
من در زمان كودكى و سن ده سالگى به بیمارى سختى مبتلا شدم و چنان حالم منقلب و دگرگون شد كه بستگان و نزدیكان من جمع شده و گریه مىكردند و یقین پیدا كردند كه من در آن شب خواهم مرد و از این رو آماده سوگوارى براى من گردیدند.
در این اثناء در میان خواب و بیدارى، پیغمبر و دوازده امام «صلوات اللّه علیهم» را دیدم بر آنان سلام كرده با یكیك، آن بزرگواران مصافحه نمودم و میان من و حضرت صادق علیه السّلام سخنى گذشت كه در خاطرم نماند. تنها به خاطر مانده كه آن حضرت در حق من دعا فرمود.
پس به حضرت صاحب علیه السّلام سلام كردم و با آن جناب، مصافحه نمودم و گریستم و عرض كردم: اى مولاى من، مىترسم در این بیمارى بمیرم در حالىكه مقصد خود را از علم و عمل به دست نیاوردهام.
آن حضرت فرمود: نترس زیرا در این بیمارى از دنیا نخواهى رفت بلكه خداوند تبارك و تعالى تو را شفا مىدهد و عمرى طولانى خواهى داشت.
آن گاه قدحى را كه در دست مباركشان بود به دست من دادند و من از آن آشامیدم و همان وقت، سلامتى خود را باز یافتم و بیمارى من به كلى مرتفع گردید و نشستم و نزدیكان من تعجّب مىكردند لیكن من جریان را براى آنان نگفتم تا بعد از چند روز كه این قضیّه را براى آنان نقل كردم.
📚 منبع: اثبات الهداة، ج ۵، باب معجزات
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
پیچیده شمیمت همه جا ای تَن بی سر
چون شیشه عطری که سرش گم شده باشد....
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
تجدیدی ها هم شهید میشن☺️
🌱توی مدرسه درسش بد نبود، اما سرش گرم بود به پرچم زدن و تمرین با گروه سرود و تئاتر. کلافهام کرده بود. یک روز چادرم را سرم کردم و رفتم پیش مدیر مدرسه به شکایت.
🌱نمیخواستم بهخاطر اين کارها از درس خواندن بماند. مدیر راضيام کرد که اصغر آن قدر با جَنَم است که به درسهایش هم میرسد. آن سال آنقدر چسبید به این کارها که تجدید آورد.
🌱درسها را دوباره خواند و تابستان قبول شد که اجازه بدهم برود توی گروه سرود بسیجِ مسجد. با بچههای بسیج یک گروه سرود راه انداخته بودند و توی جشنها و مراسم مسجد سرود میخواندند.
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
. تجدیدی ها هم شهید میشن☺️ 🌱توی مدرسه درسش بد نبود، اما سرش گرم بود به پرچم زدن و تمرین با گروه سر
حاج محمد هم دوره مدرسه فوق العاده شر و شلوغ بود. البته از یه جایی به بعد تغییر و تحولاتی اتفاق افتاد که شکر خدا عاقبت بخیر شد. تا اونجایی که یادم هست بعد از برگشت برادرشون که آزاده هستند این تغییرات شکل گرفت.
کلا اینجوری هست که وقتی در راه قرار میگیری، استاد راهنما برات میفرستند.
البته بدون شک جاده لغزنده است....
حتی آیت الله حق شناس رحمت الله علیه هم گرفتاری های فراوانی داشتند. اینجور نیست بگی چون طلبه بوده گرفتاری نداشته، نه خدا بیشتر اونها رو فشار میده.
البته من اینجوری فکر میکنم ممکنه اشتباه بگم. شاید به این خاطره که قراره راهنمای دیگران بشوند برای همین بیشتر تحت فشار قرار میگیرند تا خالص تر شوند و بهتر کمک کننده دیگران باشند.
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تنها مردمی که وقتی جنگ میشه خلاقیتشون از قبل هم بیشتر میشه....
#طنز
#وعده_صادق
#نابودی_اسرائیل
#حزب_الله_زنده_است
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 خاطره حبیب و جانفشانی های رزمندگان #دفاع_مقدس
کمپوت هایی که همگی هدیه شدند...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊