.
مردانه به پا مانده سر عهد نخستیم
جز پیش غمت خم نشود قامت این دل...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🔹تفاوت شوی مکرون با حماسه قالیباف
البته بماند که مکرون برای جاسوسی و فضولی رفته بود بعد اون انفجار در بیروت نه کمک....
تروریست فرودگاه بغداد رو چه به کمک....😏
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📽️🎞️ اکران مردمی فیلم #قلب_رقه 🎞️📽️
📆 زمان: چهارشنبه ۲۵ مهرماه/ ساعت ۱۹
📍 مکان: شبستان خواهران مسجد سپهسالار حسینع
#تهران
#ویژه_خواهران
‼️ #حضور_برای_عموم_خواهران_آزاد ‼️
📌موقعیت مکانی مسجد سپهسالار حسین (ع)
https://nshn.ir/a9rbvZE2Nxp3Oi
📌اکران برای عموم خواهران #رایگان می باشد.📌
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📸 پیام سلطنت طلبان به رژیم صهیونیستی: ایران را نابود کنید!
🔹 یکی از صفحات سلطنت طلب با منتشر کردن یه نامه از صهیونیست ها درخواست کرده به ایران حمله کنند، ایران را نابود و ایرانیان را بکشند تا آنان موفق شوند با روی کار آمدن ربع پهلوی ایران را بازسازی کنند!
پ.ن: آخی ربع پهلوی چه ایرانی دوست یه زمین خالی میخواد که فقط ساخت و ساز کنه ادم برای زندگی از کجا میاری؟🤨
آنقدر بی شرف....
اینم جواب شاهدوست ها که میگفتن طرف ایران و ایرانی رو دوست داره... اینا کلا میخوان بزنند تنظیمات کارخانه😁
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
در این عصر زیبـاے پاییزے
گل را برای زندگیتان
و کوتاهےعمرش را براےغمهایتان
آرزومندم،
لبتون غنچه لبخند
دلتون شاد
روز و روزگارتون بر وفق مراد
عصرتون زیبا
و به طراوت گلهاے پاییزی💐🍫☕️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
اصغر از کلاس دوم راهنمایی فعالیتش را شروع کرد و مدام مسجد و بسیج میرفت و بچهها را جذب میکرد. وقتی کمی بزرگتر شد به فقرا کمک میکرد و افطاری میداد. در سلام گفتن حتی از کودکان و نوجوانان پیشی میگرفت.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجاه_و_دوم حالت نگاه و حرارت نفسهایش شبیه همان شبی بود که مرا از دست داعش
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_سوم
نورالهدی مردد مانده بود و این مرد سالها پیش برای نجات من از جانش گذشته بود که با لحنی محکم خیالش را تخت کردم: «ما باهاتون میایم، نگران نباشید!»
و همین حرف روی صورت پژمردهاش، شبنم شادی نشاند که به سرعت خودش را مقابل درِ اتوبوس رساند و رو به مدیر و راننده تعهد داد: «شما برید، من فردا صبح این دو تا خانم رو با هواپیما میفرستم مشهد.»
نورالهدی مهربانتر از آنی بود که بخواهد اینهمه بیقراری کسی را نادیده بگیرد و همراهم شد اما مدیر کاروان مردد و ظاهراً ناراضی بود و نورالهدی واسطه شد: «حاجی مگه نمیبینی این بچه چه حال و روزی داره؟ شما برید ما فردا میایم مشهد.»
با نگاهش سر تا پای مهدی را چند بار بررسی کرد و نورالهدی را به عنوان همسر فرمانده شهید نیروهای مقاومت میشناخت و کاملاً قبول داشت که سرانجام با اکراه پذیرفت از کاروان جدا شده و فردا دوباره به آنها ملحق شویم.
گریهها و جیغهای زینب انگار توان مهدی را تمام کرده بود که دیگر کلامی نگفت و در سکوت در را برای ما گشود و میدیدم چشمانش هنوز مضطربِ زینب به دخترش مانده و پلکی هم نمیزند.
هر دو عقب ماشین مهدی سوار شدیم و زینب باز در آغوش من ساکت و خیره به پنجره مانده بود و هنوز قفسۀ سینه کوچکش از نفسهای تند و کوتاهش، به شدت بالا و پایین میرفت و من مدام نوازشش میکردم تا کمی آرامتر شود.
ساعتی طول کشید تا آمبولانس از پزشکی قانونی حرکت کند و شاید دردناکترین کار همین بود که ساعتهای طولانی از کرمان تا تهران پشت آمبولانسِ حامل جسم بیجان فاطمه حرکت کنیم و مهدی فقط بیصدا گریه میکرد.
پیکر همسرش در تمام طول مسیر درست روبروی چشمانش میرفت و میان راه دیگر نتوانست تحمل کند که چراغ زد تا آمبولانس بایستد و خودش هم ماشین را در شانۀ خاکی جاده متوقف کرد.
نمیخواست مقابل ما اینهمه مصیبت را فریاد بزند که از ماشین پیاده شد، چند قدمی به سمت دشت رفت و جایی میان خارها ایستاد.
با انگشتانش موهای مشکیاش را چنگ میزد و طوری بلند گریه میکرد که صدایش به وضوح شنیده میشد و از سوز اشکهایش من و نورالهدی هم به گریه افتاده بودیم.
تلاش میکردم حواس زینب را به انیمیشنی که با موبایل برایش پخش میکردم، پرت کنم تا نبیند پدرش چه حالی شده و دل خودم از دیدن این حال او، زیر و رو شده بود.
موهای زینب را نوازش میکردم و نگران مهدی بودم که میدیدم به سمت ما برمیگردد اما نگاهش به آمبولانس و دلش پیش پیکر عشقش بود و احساس میکردم نه فقط قلبش که تمام تنش میلرزد.
پس از چند لحظه سوار شد و حتی نمیخواست نفسهای خیسش را بشنویم که با چند سرفه، صدایش را صاف کرد و تسلیم این سرنوشت سخت، دوباره به راه افتاد.
زینب چشمانش خیره به صفحه موبایل مانده بود و من سرم را به شیشه تکیه داده بودم تا نقش اشکهایم را کسی نبیند و همان لحظه مادرم تماس گرفت.
ظاهراً امروز صبح خبر انفجارهای تروریستی کرمان را شنیده بود و از ترس، صدایش به شدت میلرزید و هر چه میگفتم بین هر کلامم با دلهره میپرسید: «سالمید؟ چیزیتون نشده؟ نورالهدی خوبه؟»
و بعد نوبت پدرم بود تا گوشی را از مادرم بگیرد و پاپیچم شود و با اینهمه دلواپسیشان، جرأت نکردم بگویم الان در مسیر تهران هستیم و حداقل مقابل مهدی نمیخواستم خیلی توضیح دهم.
اما او از پاسخهایم متوجه نگرانی پدر و مادرم شده بود که تا تماسم تمام شد، از آینه نیمنگاهی به صورت خیسم کرد و مظلومانه عذر خواست: «من خیلی شرمندهتون شدم...»
بهقدری گریه کرده بود که صدایش خَش پیدا کرده و هربار تنها به اندازه چند کلمه میتوانست صحبت کند و دوباره در خودش ساکت فرو میرفت.
طوری عراقی را مسلط صحبت میکرد که خیال میکردم از عربهای ایران است و تازه فهمیده بودم اهل تهران است و حدس میزدم بهخاطر ماموریتهایش در عراق، لهجهاش انقدر قوی شده است که درست شبیه ما عراقیها و با همان تکه کلامهای خودمان حرف میزد.
آنطور که در اینترنت دیده بودم فاصله تهران تا کرمان با ماشین ۱۱ ساعت بود و حال ما به قدری به هم ریخته بود که هر دقیقه از مسیر به اندازۀ ساعتها طول میکشید و این جادههای بیابانی به آخر نمیرسید.
صندلی کنار راننده خالی بود؛ مهدی هرازگاهی به صندلی با حسرت نگاه میکرد و شاید خاطرۀ حضور همسرش روی همین صندلی و در همین مسیر آتشش میزد که از روی تأسف سری تکان میداد، زیر لب چیزی میگفت و در دریای اشک بیصدا دست و پا میزد.
در ساکمان مقداری خوراکی داشتیم، تلاش میکردم با همینها زینب را سرگرم کنم و او بدتر از ما هیچ اشتهایی به خوردن نداشت که فقط سرش را به من میچسباند و یک کلمه حرف نمیزد...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
enc_16675054413636648986817.mp3
2.68M
قبر خاکیه فاطمه
از ضریح تو معلومه
اشفعی لنا سیدتی حضرت معصومه...
#شهادت_حضرت_معصومه(س)🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
﷽
مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَارًا فَلَمَّا أَضَاءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَاتٍ لَا يُبْصِرُونَ
سرگذشت آنان مانند کسانی است که [در شب بسیار تاریک بیابان] آتشی افروختند [تا در پرتو آن خود را از خطر نجات دهند]، چون آتش پیرامونشان را روشن ساخت، خدا [به وسیله توفانی سهمگین] نورشان را خاموش کرد و آنان را در تاریکی هایی که مطلقاً نمی دیدند واگذاشت.
آیه ۱۷/#سوره بقره📝
#استاد_قرائتی:
۱- منافق براى رسيدن به نور، از نار (آتش) استفاده مىكند كه خاكستر و دود و سوزش نيز دارد. «اسْتَوْقَدَ ناراً»
۲- نور اسلام عالمگير است، ولى نورى كه منافقان در سايهى آن تظاهر به اسلام مىكنند، در شعاعى كمتر و روشنايى آن ناپايدار است. «أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ»
۳- اسلام نور و كفر تاريكى است. «ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فِي ظُلُماتٍ»
۴- كسى كه از يك نور بهرهمند نشود، در ظلمات متعدّد باقى مىماند. «بِنُورِهِمْ ... فِي ظُلُماتٍ» (كلمه «نور» مفرد و كلمه «ظلمات» جمع است.)
۵- نقشهها وتوطئههاى منافقان، به اراده الهى ناتمام مىماند. «ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ»
۶- طرف مقابل منافقان، خداوند است. «ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ»
۷- عاقبت و آيندهى منافقان، تاريك است. «فِي ظُلُماتٍ»
۸- منافقان دچار وحشت و اضطراب، ودر تصميمگيرىهاى دراز مدّت، سردرگم هستند. «فِي ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ»
۹- گاهى در آغاز، ايمان واقعى است، ولى كمكم انسان به انحراف گرايش پيدا نموده و منافق مىشود. (كلمه «نورهم» در اين آيه و جمله «لايرجعون» در آيه بعد نشان مىدهد كه آنان نورى داشتند، ولى به سوى آن نور برنگشتند.)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊