eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
210 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 با غزل هـایم چہ ڪردے قافیہ بر وزن توست تا ڪہ گفتم یا حسین بیت الغزل شد شعر من یا حسین گفتم ولے انگار مصراعے ڪم است ذڪر یا مولا حسن بردم عسل شد شعر من @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 همه یک روز می میرند... یکی با ننگ... یکی دلتنگ... یکی دیگر شهیدی می شود؛ در جنگ! 🦋 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_چهارم بوی کتلتهای سرخ شده فضای #خانه را پر کرده و نوید یک
💠 | ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار ساده ای نبود و برای تجسم پدرش پرسیدم: "یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟" از حرفم خندید و بی آنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و ناراحتی را در دریای حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصه ای که ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم: "مجید جان ! نمیخواستم ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم." جمله ام که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی میزند. ولی باز هم دلش نیامد دلم را و با چشمانی که زیر ستاره های اشک میدرخشید، به رویم خندید و گفت: "نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم یادشون میافتم، دلم خیلی براشون میشه!" سپس باران بغض روی شیشه صدایش نَم زد و ادامه داد: "آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلاً یه خاطره ای ازشون داره، هر وقت میگیره یاد اون خاطره میافته. ولی من هیچ ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطره ای برام نمیشه. اصلاً نمیدونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف میزدن. برا همین فقط میتونم با حرف بزنم ..." سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، میان غریبانه اش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از جیبش بیرون می آورد، گفت: "راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم عکس گرفتم." و با گفتن "بیا ببین!" صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکه تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان و آرامش صورت بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده میکردند. با نگاهی که نغمه را به خوبی احساس میکردم، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت: "عزیز میگفت این عکس رو یک ماه بعد از گرفتن. کنار رودخونه جاجرود." سپس آه دردناکی کشید و زیر لب زمزمه کرد: "یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ..." از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی را گرفت.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
@shahid_hajasghar_pashapoorکوتاه با شهید مصطفی صدرزاده.mp3
زمان: حجم: 1.82M
🔰سفارش به مناسبت پیش از عملیات 🎙مصاحبه شهید مرتضی عطایی با شهیدان مصطفی صدرزاده، هادی تمامزاده و احمد مکیان @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۴۳) 🦋دخترهایمان هم که تازه دو ماهه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه نگران بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند. ‼️با شنیدن حرف‌هایی از جنس این آدم‌ها برای به دست آوردن پول می‌روند بیشتر از اینکه ناراحت بشوم تعجب می‌کردم. پیش خودم می‌گفتم چطور از خودشان نمی‌پرسند کدام عقل سلیمی دریافت پول در مقابل زیر آتش گلوله رفتن با جانی که از آن شیرین‌تر وجود ندارد آن هم در جایی که شاید امکان بازگشت و استفاده از آن پول اصلاً فراهم نشود را می‌پذیرد؟ ⚠️شاید چون از دور به این مسئله نگاه می‌کنند پول را جبران کننده همه چیز می‌دانند و اگر خودشان همه این خطرات و سختی‌هایی را تجربه می‌کردند دیگر این چنین نتیجه گیری نمی‌کردند. 😕شاید هم در معیار مادی بعضی‌ها هیچ چیز جز پول ارزش معامله با جان را ندارد غافل از اینکه برخی تجارت‌ها کار دل است نه عقل. مثل همین معامله تاجرانه شهدا با خدا. 👌با این وجود شنیدن این حرف‌ها به خصوص در شرایطی که می‌دیدم همسرم اعزام به سوریه را به بهای از دست دادن مادیاتی چون حقوق خوب و کار ثابت به دست آورد کمی آزاردهنده بود. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
التماس دعا ☕️🍪 شبتون شهدایے🌹🍃
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم بپرس حال من آخر که بی خیال رخت همی گذرد روزگار مسکینم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 🌷اصغر نیرویی بود که هر فرمانده‌ای آرزویش را دارد. اگر کاری به او محول می‌شد، شب و روز برایش یکی می‌شد. دیگر زمان و مکان برایش معنا نداشت، فقط تلاش می‌کرد کارش را به نحو احسن انجام بدهد. 👥نیرو‌های تحت امرش بیش‌تر سوری بودند. صدایش، حضورش و رفتارش روی همه این‌ها موثر بود. بودن اصغر برایشان قوت قلب بود. او یک فرمانده میدانی قوی و کاربلد بود. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📸 مداح، شهید مورد نظر است. 🌙شبی همه دور هم جمع شده بودیم و از خاطرات گذشته می گفتیم، وقتی نوبت به حاج ملا رسید، مکثی کرد و گفت: 😔من حرفی برای گفتن ندارم اما تنها یک چیز مرا درخود فرو برده، من در این همه مدت که اینجا هستم هیچ مجروح نشده ام. انگار خدا همه را جمع کرده تا یکجا تلافی کند. تحمل آنهمه لیاقت عظیمی می خواهد. از خدا می خواهم لیاقتش را به من عطا کند... 🕊چند شب بعد وقتی بچه ها بدن پاره پاره و دست قطع شده اش را دیدند پی به لیاقت عظمای او بردند. اینچنین بود آمدن و رفتنش... ✨سلام بر وقتی که به دنیا آمد و سلام بر وقتی که ترکش های دشمن پهلوی راست و صورتش را شکافتند او که به عشق مادر سادات (س) نام تنها دخترش را فاطمه گذاشت. ایشان در دوم آذر ماه سال ۱۳۶۶ درمنطقه پاسگاه زید روحش از کالبد تن جدا شد و به آرامش رسید. 📝 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_پنجم ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او
💠 | انگار هیچ کدام نمی توانستیم بگوییم که غرق سکوت پر از غم و اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم و زیبای رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید: "خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟" در هوای گرم شبهای پایانی ، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم: "نمیدونم، همه جاش قشنگه!" که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم: "اونجا ! بریم اونجا." حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسههایی که هنوز از تابش تیز آفتاب روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به روی حصیر نشستیم. زیبایی بینظیر خلیج فارس را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ، گوش هایمان را سحر می کرد. شب ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره میکردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد: "الهه جان! دارم برام حرف بزنی!" با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که احساسش کم از خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: "خُب دوست داری از چی بزنم؟" در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده ای ملیح باز شد و گفت: "از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟" و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از مذهب بردارد و به مذهب اهل درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خَش می اندازد که سکوتم شد و دل مجید را لرزاند: "الهه جان! چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟" به آرامی خندیدم و با گفتن "هیچی!" سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی بلند شد، با پای برهنه روی ماسه های نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: "الهه جان! با من حرف بزنی نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟" آهنگ صدایش، ندای و حتی نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که کردم میتوانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: "مجید! دلم میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم..." بی آنکه چیزی بگوید، ملیح صورتش را پُر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هرچه میخواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آغاز کردم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔆 لوح | رهبرانقلاب: درس بزرگ (ع) به ما این است که در مقابل قدرت‌های منافق و ریاکار، باید همت کنیم که هوشیاری ‌مردم را برای مقابله‌ی با این قدرت‌ها برانگیزیم. 🌹ولادت امام جواد (علیه‌السلام) گرامیباد 📥 نسخه قابل چاپ👇 farsi.khamenei.ir/photo-album?id=22603 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊