🕊بندگی کن تا که سلطانت کنند
🕊تن رها کن تا همه جانت کنند
🕊سر بنه در کف، برو در کوى دوست
🕊تا چو اسماعیل، قربانت کنند
🕊بگذر از فرزند و مال و جان خویش
🕊تا خلیل الله دورانت کنند...
#عید_قربان مبارک🍰☕️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
🕌یکروز از مسجد که آمدم، گفت: مادر! تو را به خدا رضایت بده که من بروم به بسیج.
⚔می خواستند آموزش بدهند و به جبهه ببرند. گفتم: بگذار پدر و برادر بزرگت بیایند، بعد.
😔گفت: مادر! شما این سفره را پهن کردهای. هرکسی غذا بخورد، جای خودش خورده. من می خواهم از این جبهه فیضی ببرم.
گفتم: امضا می کنم اما فکر نکنم بگذارند بروی.
🔹سنش کم بود اما هیکل خوب و درشتی داشت. می گفت من باید بروم از مملکتم دفاع کنم. نمی شود همینطور بنشینم.
#دفاع_مقدس
#شهید_پرویز_پاشاپور (برادر حاج اصغر)
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_پانزدهم عبدالله که از پدر #نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنار
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_شانزدهم
از نگاه #ابراهیم میخواندم از شرایط پدر چندان هم #بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای #خوش_خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد:
"از اول هم #اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته!"
ولی محمد #دلش برایم سوخته بود که در سکوتی #غمگین فرو رفته و هیچ نمیگفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی #زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانه اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: "بابا چی کار میکنی؟ وسایل خودش رو که میتونه ببره!"
و دیگر نمیشنیدم پدر در جوابش چه فحشهای #رکیکی به من و مجید میدهد که دستم را به #نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدمهای کُند و کوتاهم از کنار #ابراهیم و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم #میریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف #مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمیبرم.
میشنیدم محمد و عبدالله به #بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من #خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع #ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود.
با هر دو دست #چادر بندری ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایه اش #رنجیده بودم و باز محبت خواهری ام برایش میتپید.
ای کاش لعیا و #ساجده را هم با خودش آورده بود تا الاقل با آنها هم خداحافظی میکردم. محمد #همچنان با چشمان اندوهبارش نگاهم میکرد و دیگر صورت گرد و سبزه اش مثل #همیشه شاد و #خندان نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای #شوخ طبعی های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و #عطیه را کرده بود و نمیدانستم تا چه زمانی از دیدارشان #محروم خواهم شد.
چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه #مضطرب عبدالله رسید، ولی میدانستم که او مثل #ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با #دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمیتوانستم بار دیگر به صورت پدرم #نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه
میکشید و جام ترس را در جانم پیمانه میکرد.
با دلی که میان #خانه و خانواده ام جامانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به #حیاط گذاشتم. هرچند هوای تازه #حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمیداشتم، احساس میکردم #جانم به لبم میرسد.
کمرم از #شدت درد بیحس شده و سرم به قدری گیج میرفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. مثل اینکه #سنگ سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسم به #زحمت بالا می آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست:
"جلوی برادرهات دارم #بهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!"
که به سمتش برگشتم و #احساس کردم در منتهای قلبش چیزی برای #دخترش به #لرزه افتاده و شاید میخواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ #خیری نبود که باید به هرچه نوریه و خانواده اش برای پدرم #حکم میکردند، تن میدادم و اول از همه باید از عشق زندگی ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمیگردم که آخرین #شرطش را با نهایت بیرحمی بر سرم کوبید:
"به اون #رافضی هم بگو که برای گرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول #پیش #خونه رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمیکنم! اون #پول هم پیش من میمونه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
هر که بر زخم دل خویش شفا میخواهد
خاك تو مرهم زخم است و غبار تو شفاست
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
هر فردی که همه چیز را برای خدا به زمین بکوبد، خدا همه چیز را برای او به زمین خواهد کوبید.
#حاج_حسین_یکتا
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌸🍃
أنَا قَتيلُ العَبرَةِ، لا يَذكُرُني مُؤمِنٌ إلّا بَكى.
من کشته اشکم. هیچ مؤمنی مرا یاد نمی کند مگر آنکه گریه می کند.
#امام_حسین (ع)|
بحار الانوار، ج ۴۴، ص ۲۷۹📚
🌱
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خبر خوش سید ابراهیم رئیسی برای مردم #خوزستان
👤رئیس جمهور منتخب:
🔹برای استان خوزستان استاندار ویژه تعیین می کنیم تا در جلسات هیئت دولت شرکت کند.
🔹ما هزینه کردن برای توسعه خوزستان را سرمایه گذاری میدانیم.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🤔 این دختر را می شناسید؟
شاید بگویید این دختر یکی از هزاران کودک دهه ۶۰ است که دوست داستند لباس رزمنده ها را به تن کنند و حتی شده با این کار کوچک خود را در تبلور جنگ در میان مردم سهیم کنند. اما او یک تفاوت کوچک و البته مهم دارد...
🍒او زهرا دختر دو ساله محمود کاوه است. زهرا کاوه لباس پدر را به تن کرده است تا نشان دهد راه پدرش را ادامه خواهد داد.
#شهید_محمود_کاوه، فرمانده لشکر ۱۵۵ ویژه شهدا، به سال ۱۳۴۰ در شهر مشهد به دنیا آمد. پدر محمود از کسبه مشهدی و اصلیتش از دهستان بیهود توابع قاین بود.
🍃روزی که جنگ شروع شد، کاوه یک پاسدار ۱۹ ساله بود اما ۳ سال بعد فرماندهی یکی از کلیدی ترین یگان های سپاه پاسداران در جبهه های غرب، موسوم به تیپ ویژه شهدا به او واگذار شد. نگرش نظامی خارق العاده محمود کاوه، چنان او را شاخص نمود که در مدت کوتاهی، تیپ تحت امر وی به لشگر ارتقا پیدا کرد.
🕊سرانجام کاوه به تاریخ ۱۰ شهریور ۱۳۶۵ در منطقه عمومی حاج عمران برروی قله ۲۵۱۹ مورد اصابت ترکش گلوله خمپاره قرار گرفت و در سن ۲۵ سالگی به شهادت رسید.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_شانزدهم از نگاه #ابراهیم میخواندم از شرایط پدر چندان هم #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هفدهم
باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم #مذاقش بوی پول میدهد که من هم از محبت پدری اش #دل بُریدم و آخرین قدمم را به سمت در حیاط برداشتم.
با دستهای لرزانم در حیاط را باز کردم و باز دلم نیامد به همین #سادگی از خانه و خاطرات مادرم بروم که رو برگرداندم و برای #آخرین بار با زندگی مادرم #خداحافظی کردم و چقدر خوشحال بودم که نبود تا به چشم خودش ببیند دختر #نازدانه و باردارش با چه وضعی از خانه و خانواده طرد شد.
در را که پشت سرم بستم، دیگر #جانی برایم نمانده بود که قدم دیگری بردارم. دستم را به تن #سخت و خشن نخل کنار کوچه گرفته بودم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و با #نگاه نگرانم به دنبال مجید میگشتم و چشمانم به قدری تار میدید که تا وقتی صدایم نکرد، حضورش را احساس نکردم.
سراسیمه به سمتم آمد، با هر دو #دستش شانه هایم را گرفت و با نفسهایی که به پای حال #خرابم به تپش افتاده بود، صدایم زد: "چه بلایی سرت اومده الهه؟ #صورتت چی شده؟"
و نمیدانم چقدر محتاج حضورش بودم که با شنیدن همین یک جمله، خودم را در آغوش محبتش رها کردم و طوری #ضجه زدم که دیگر نمیتوانست آرامم کند. از این همه پریشانی ام به وحشت افتاده و با قدرت شانه هایم را نگه داشته بود تا زمین نخورم و تنها نامم را زیر لب تکرار میکرد.
چشمان کشیده و زیبایش به صورت کبودم #خیره مانده و نگاه دریایی اش از غم لب و دهان #زخمی_ام، در خون موج میزد.
صورتم را نمیدیدم، ولی از دستان سرد و #سفیدم میفهمیدم چقدر رنگ زندگی از چهره ام پریده و همان خط خونی که از کنار #دهانم جاری شده بود، برای لرزاندن دل مجید کافی بود که یک نگاهش به درِ خانه بود و میخواست بفهمد چه اتفاقی افتاده و یک نگاهش که نه، تمام دلش پیش من بود که با صدایی که میان موج #گریه دست و پا میزد، تمنا کردم: "مجید! منو از اینجا ببر! تو رو خدا، فقط منو ببر..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊