شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_یکم وضو گرفتم و با دستهایی #لرزان قرآن را از مقابل آیینه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_دوم
با چشمانی که از #بُهتی غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی گفت و حالا دریای درد دل من به #تلاطم افتاده بود: "مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید #زودتر میبردیمش..."
هر آنچه در این مدت از دردها و غصه های مادر در دلم #ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم و #مجید با چشمانی که از #غصه میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواست همه دردهای #دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم.
ساعتی به شکوه های #مظلومانه من و شنیدن های #صبورانه او گذشت تا سرانجام #طوفان گلایه ها و سیلاب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان #سخن گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونه اش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: "الهه جان... پاشو روی تخت بخواب."
و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سُستم را از زمین کَندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. #غیبتش چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این #شربت بخور." ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگیها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمان #پُف کرده ام جاری شد و با گریه پرسیدم: "مجید! حال مامانم خوب میشه؟"
بانگاه مهربانش، چشمان به #خون نشسته ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشکهایم را از روی گونه هایم #پاک میکرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداری ام میداد: "توکلت به خدا باشه الهه جان! إنشاءالله خوب میشه! غصه نخور عزیز دلم!" سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد: "الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید #هواشو داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید باروحیه بالایی که داری به اونم امید بدی... " که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت.
#وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم: "نکنه مامان باشه؟ حتماً عبدالله بهش گفته..."
مجید از لب #تخت بلند شد و با گفتن "آروم باش الهه جان!" از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با #قلبی که طنین تپشهایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمه ای با #مجید صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند.
عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در #پاشنه در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من #آشوبی به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: "به مامان گفتی؟" عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب #پاسخ داد: "نتونستم..." سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد: "الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن..." با شنیدن این جمله، حلقه بی رمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت.
با نگاه #عاجزانه_ام به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسش میکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ #غیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد: عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه #کمکی میتونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!" عبدالله #کلافه شد و با لحنی عصبی گله کرد: "مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم #بیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟"
با شنیدن این جملات نتوانستم مانع #بیقراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه ام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را میشنیدم که با #غیظ میگفت:
" #عبدالله! الهه نمیتونه این کارو بکنه! الهه داره پس می افته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو اَزش میخوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! #انصاف داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه میخوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر میکنی!" و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را #مجاب کرد که به تنهایی این کار هولناک را انجام دهد و خود به #غمخواری غمهایم پای تخت نشست.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهاردهم و با دست دیگرش، جای پای #اشک را از روی صورتم #پاک میکر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پانزدهم
پرستار به سینی غذای #بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشاره ای کرد و با #تعجب پرسید: "پس چرا شام نخوردی؟" لبی پیچ دادم و گفتم: "اشتها ندارم!" همانطور که #فشار بیماری را میگرفت، به رویم #خندید و با شیطنت گفت: "با این شوهری که تو داری، بایدم #ناز کنی و بگی اشتها ندارم!"
سپس صدایش را آهسته کرد و با #خنده ادامه داد: "داشت خودشو میکشت! هرچی میگفتیم آقا #آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، #فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت!" سپس فشار خون بیمار را #یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: "قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!"
و با لبخندی مهربان به صورتم #چشمک زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن #لحظات تصور کنم که بارها #بی_قراریهای عاشقانه اش را به پای رنجهایم دیده بودم. #غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی #خندان و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای #غذا را از داخل پاکت بیرون می آورد، با مهربانی پرسید: "الهه جان! سردردت بهتر شده؟"
به نشانه #رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: "بهترم!" با مهربانی #بالشت زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن "بفرمایید!" بسته را به دستم داد که بوی #جوجه_کباب حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کننده ای ظرف را به دستش پس دادم. با #تعجب نگاهم کرد و پرسید: "دوست نداری؟"
صورتم را در هم کشیدم و گفتم: "نمیدونم، حالت تهوع دارم، #نمیتونم چیزی بخورم!" چشمانش رنگ غصه گرفت و #دلسوزانه پاسخ داد: "الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری!"
سپس فکری کرد و با عجله پرسید: "میخوای برات چیز دیگه ای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب #دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم." که با اشاره سر پاسخ #منفی دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: "همین که نشستم هم کمرم #درد گرفت، هم سرم داره گیج میره!"
ظرف غذایم را روی #میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: »تو چرا نمیخوری؟" لبخندی زد و در #جواب اعتراض پُر مهرم، گفت: "هر وقت حالت #بهتر شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم."
و من همانطور که به ظرفهای #داغ غذا نگاه میکردم به یاد حال زار #برادرم افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: "نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟" بی درنگ #موبایلش را برداشت و با گفتن "الان بهش زنگ میزنم!" مشغول شماره گیری شد که با #دلسوزی خواهرانه ام، #مانع شدم و گفتم:
"نه! میترسم بفهمه من اینجام، #بدتر ناراحت شه!" سپس به صورتش #خیره شدم و با غصه ای که در صدایم موج می زد، درد دل کردم: "مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و #عبدالله اینجوری آواره شدیم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊