شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتم خانه که رسیدیم، صدای آب و شست و شوی حیاط می آمد. در را که
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نهم
رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با #نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: "مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم." چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای #ضعیفی پاسخ داد: "نمیخواد مادرجون! چیزی نیس!" وقتی تلخی درد را در چهره اش میدیدم، غم #عمیقی بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت: "الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه ات."
دستش را به گرمی #فشردم و گفتم: "مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟" که لبخند بیرمقی زد و گفت: "من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره #دلم درد گرفته! خوب میشه!" و بلاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه #بالا نزد مجید بروم.
درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی #مبل نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: "فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!" با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با #مهربانی پاسخ داد: "حالا وقت برای خوابیدن زیاده!"
کنارش که نشستم، دست در #جیب پیراهن سورمه ای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده #پرسیدم: "وای! این چیه؟" خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: "این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات #خیلی تنگ شده بود!"
هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن "خیلی ممنونم!" #شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زَر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات می آمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک #طلا حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید.
برای لحظاتی محو زیبایی چشم نوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم: "مجید! دستت درد نکنه! من... من #اصلاً فکرش هم نمیکردم! وای مجید! خیلی قشنگه!"
کاغذ کادو را از #دستم گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد: "این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!" نگاهش کردم و با #لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: "مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهایی منه؟" چشمانش را به زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با #حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد: "هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!"
و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد: "خُب امروز #تولد حضرت زهراستکه هم روز مادره و هم روز زن!" سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: "من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم!"
و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: "حالا امسال اولین سالی بود که میتونستم برای همسر #نازنینم هدیه بخرم!" میدانستم که بخاطر تسننِ من، از گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساسات مذهبی اش پیش من، احساس غریبی کند که #لبخندی زدم و گفتم: "ما هم برای حضرت فاطمه احترام زیادی قائل هستیم."
سپس نگاهی به #پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانه ام ادامه دادم: "به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!" و بعد با شیطنت پرسیدم: "راستی کی #وقت کردی اینو بخری؟" و او پاسخ داد: "دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!" سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با #عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش میچکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانه ای نگاهم کرد و گفت: "راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! #شرمنده عزیزم!" که به آرامی خندیدم و گفتم: "عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!"
ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن "من میریزم!" با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه می آمد : "امروز روز #زنه! یعنی خانمها باید استراحت کنن!" از اینهمه مهربانی بی ریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا #تمنا کرده و در آرزوی همسریاش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست #رَد زده بودم!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊