eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨🕊 🌱اصغر آقا خودشان را وقف خدمت کرده بودند و همیشه این جمله را در گوشم زمزمه می کرد که : "من با داشتن این شغل به خواستگاری شما آمده ام" 👌بسیار خویشتن دار، مردم دار و خوش رفتار بودند، با بچه ها ارتباط صمیمی خیلی خوبی داشتند، با حرف زدن و آرامشی که در وجودشان بود همیشه سعی می کردند جوی صمیمی در بین خودش، من و بچه ها ایجاد کنند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_ششم صدای به هم خوردن در #حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم
💠 | نمیدانم چقدر در آن حال و دردنا ک بودم که صدای به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شکست. ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر میکشیدم که صدای ضجه هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چاره ای آرامم کند و من دیگر معنی را نمیفهمیدم. هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر این همه به شفای دل نبسته و این همه دلم را به دعا و توسلهای کتاب خوش نکرده بودم، حالا این همه عذاب نمیکشیدم که من در میان آن همه نذر و ذکر و ختم که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست! همه دور نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال بود تا بیهیچ پردهای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و این همه زجرم دهد! نمازم که تمام شد، بی آنکه توانی داشته باشم تا را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: "الهه جان!" و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با پرسید: "چیزی میخوری برات بیارم؟" سرم را به نشانه تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: "از صبح هیچی نخوردی!" با چشمانی که از زخم اشکهایم به افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمرده اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی دار گله گردم: "عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی کشیدم..." که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_هفتم نمیدانم چقدر در آن حال #تلخ و دردنا ک بودم که صدا
💠 | عبدالله با هر دو دستش، چشمان را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه دلم چه بگوید، سا کت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: "عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از رفت..." دست سردم را میان دستان فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: "مجید الان اومده بود دمِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی نذاشت." از شنیدن نام مجید، خون در به جوش آمد و خروشیدم: "من نمیخوام ببینمش... من دیگه نمیخوام ببینمش!" عبدالله با گفتن "باشه الهه جان!" خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: "هرچی تو بخوای جان! تو آروم باش!" از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم میکرد، اعتراض کردم: "عبدالله! من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!" عبدالله لبخندی زد و با غمگین جواب داد: "الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!" که بغضم شکست و با هق هق ناله زدم: "عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان میشه، ولی مامان مُرد! میگفت امام حسن (ع) مامانو شفا میده، میگفت تو فقط بزن..." دیگر صدایم میان گم شده و چشمهایم زیر طوفان جایی را نمیدید و همچنان میگفتم: "عبدالله! من خیلی زدم! من از ته دل امام حسین (ع) رو صدا زدم، ولی مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت..." گریه های پُر سوز و ، اشک عبدالله را هم کرده و دیگر هرچه میکرد نمیتوانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازشهای خواهرانه اش میداد و میشنیدم که به عبدالله میگفت: "آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📸 آخرین عکس از ۴۰ دقیقه قبل از شهادت 🔹انتشار برای نخستین بار به مناسبت ۲۰ فروردین؛‌ سالروز شهادت شهید مهدی لطفی نیاسر و ۶ همرزم دیگرش در حمله هوایی رژیم صهیونیستی به پایگاه تیفور در سال ۹۷ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
ای دل ما را که خوب صید کرده ای؛ دلمردگیِمان را نیز به دعایت... و نگاهت... زنده کن... 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون شهدایے🍎🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱❤️ فردای قیامت چو سر از خاک برآریم پیش از همه کس طالب دیدار حسینیم این بر سر و بر سینه زدنها همه عشق است ما عاشق و سوداگر بازار حسینیم ما را نَمی از تربت کویش بچشانید او عین شفا ما همه بیمار حسینیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊 💔زمان شهادت همسرم دخترها در سِنی بودند که خاطره پررنگی از حضور و درک پدر ندارند. 👌تمام تلاش من این است که همسرم را همان طور که بود به آن‌ها نشان دهم تا خودشان پدرشان را درک کنند. 🍒فرزند چنین پدرهایی بودن جز حس افتخار🥇🏆 و غرور داشتن نیست پس باید به درستی پدر و راه او شناخته شود... 📸 نازدانه های دسته گل ، فاطمه جان و ریحانه جان @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_هشتم عبدالله با هر دو دستش، چشمان #خیسش را پاک کرد و م
💠 | میشنیدم که [لعیا] به عبدالله میگفت: "آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه... چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!" و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پیدا کند، خودم را از حلقه دستان بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سنگینی میکرد، بر سرش فریاد کشیدم: "از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه ببینمت، ازت بدم میاد!" در مقابل خروش خشمگینم که با تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش اشکهایش، ورم کرده و به رنگ درآمده بود، فقط نگاهم میکرد. گویی خودش را به شنیدن گله های محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مقابلم ایستاده بود تا هرچه از مصیبت مادر در دلم کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر و مهربان نگاهم میکرد و من بی پروا جیغ میکشیدم: "چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (ع) میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!" دستهای و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا بکشند، فریادهای پدر و را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از این جا برود و هیچ کدام حرف من نبود که همچنان ضجه میزدم: "من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد..." از شدت ضجه هایی که از ته میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت میرفت که عبدالله از کنارم کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت هم تکرار میکرد: "مجید برو بالا!" و همچنانکه او را از پله ها بالا میبُرد، میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار به لرزه افتاده بود، صدایم میزد: "الهه! بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت نگفتم..." و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، عاشقانه و برایم گنگتر میشد. چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوشهایم دیگر درست نمیشنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، شدم. عطیه با آب خنک مقابلم نشسته بود و هرچه میکرد نمیتوانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه حجت میکرد: "هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله ها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف بزنه! شد؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊