eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهاردهم عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از #زمین ب
💠 | عبدالله که از پدر نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از که بر سرم شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هرچه میپرسید، فقط را به نرده گذاشته و به سوگ زندگی ام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، گریه میکردم. سرمایه یک عمر زحمت پدر و مادرم به چنگ مشتی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدمهای ناپاک زنی صفت تصرف شد و به هوای همین ، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست. ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حال خراب و صورت ، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با سؤال کرد: "چی شده الهه؟" و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با به من و مجید، جوابش را داد: "ولش کن این زبان دراز رو! اینم لنگه همون پسره !" به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان نگاهم میکرد که پدر بر سرش زد: "خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر عزاداری کنی!" و او هم از پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به آغاز کرد: "من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی بگیره یا از این بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "شما حکم کردی یا بابای ؟!!!" و پدر آنچنان به سمتش که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: "به تو چه کُرّه خر؟!!!حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!" و باز رو به ابرهیم کرد: "حالا این دختره بیصفت میخواد همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به ! به جهنم! ولی من هم یه و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!" ابراهیم و محمد به دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در هم که شده، دم نمیزدند تا فقط محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش شده باشد، با لحنی لبریز شروع به شمارش شروطش کرد: "از این در که رفتی بیرون، دیگه کن بابا و برادری هم داشتی! منم میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو پاک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، داری ببری، نه چیزهایی که با پول اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!" و برای من که میخواستم دل از همه بکنم، از دست دادن چند تکه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط میکردم هرچه زودتر این معرکه تمام شود و از که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
@shahid_hajasghar_pashapoorقافله سالار داره میاد، خداکنه برگرده.mp3
زمان: حجم: 4.1M
🌱💔 قافله سالار داره میاد، خداکنه برگرده.... 🎙جواد مقدم ▪️روز هشتم ماه ذی الحجه سال ۶۰ (ه ق)، حرکت کاروان امام حسین علیه السلام از مکه به سمت کربلا @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍹🍪✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
مسلم دلش رو گذاشت تو مشت حسین و رفت ڪوفہ دیگہ دلی نداشت ڪہ تو غربت ڪوفہ بگیره یا تنگ بشہ . . . 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
4.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درد و دل با مولایمون آقا جان تو که آخر گره رو وا میکنی پس چرا امروز و فردا میکنی روز گره ابوعلی باز شد... شهیدی که از شهادتش اشک حسرت ریخت و ۱۰ روز بعد خودش هم به او ملحق شد...😔💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا در این روز، و همینطور برای ملتمسین دعا 🌸🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕊بندگی کن تا که سلطانت کنند 🕊تن رها کن تا همه جانت کنند 🕊سر بنه در کف، برو در کوى دوست 🕊تا چو اسماعیل، قربانت کنند 🕊بگذر از فرزند و مال و جان خویش 🕊تا خلیل الله دورانت کنند... مبارک🍰☕️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 🕌یک‌روز از مسجد که آمدم، گفت: مادر! تو را به خدا رضایت بده که من بروم به بسیج. ⚔می خواستند آموزش بدهند و به جبهه ببرند. گفتم: بگذار پدر و برادر بزرگت بیایند، بعد. 😔گفت:‌ مادر! شما این سفره را پهن کرده‌ای. هرکسی غذا بخورد، جای خودش خورده. من می خواهم از این جبهه فیضی ببرم. گفتم: امضا می کنم اما فکر نکنم بگذارند بروی. 🔹سنش کم بود اما هیکل خوب و درشتی داشت. می گفت من باید بروم از مملکتم دفاع کنم. نمی شود همینطور بنشینم. (برادر حاج اصغر) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊