eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
240 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۳۸) 🔹کمک‌های مشترکی که به افراد نیازمند داشتیم هم تجربه نابی بود. محبت بین ما دامنه وسیعی داشت. ✨نمی‌توانم روش‌های مختلف ابراز علاقه محمد در موردم را نادیده بگیرم. این ابراز علاقه به دور از اغراق و با هر بهانه، حتی بهانه‌ای مثل ولنتاین، آن هم از یک روحانی داشت. 🍃اطرافیان هم شاهد این ابراز احساسات‌ها از دادن‌ها، گل خریدن‌ها، همکاری در کارهای خانه مثل آشپزی و گردگیری و جارو زدن و از همه مهم‌تر ابزار علاقه‌های بودند. 💫این‌ها در کنار هم یک زندگی رویایی را برایم رقم زده بود که لحظات سخت و ناراحت کننده‌ای که قطعاً در هر زندگی وجود دارد در مقابلشان می‌شد یا اجازه نمی‌یافت تا ردی از آثارش در ذهنم بر جای گذارد... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیستم باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری #مجید را تا صبح
💠 | یک بسته ما کارونی و یک دارچین تمام خریدی بود که به بهانه اش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: "اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!" نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازه ها عبور میکردیم که پرسید: "الهه! زندگی با مجید چطوره؟" از سؤال اش جا خوردم و او دوباره پرسید: "میخوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟" و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: "از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی!" و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی میکردم که فقط و نگاهم را به زمین دوختم. لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: "الهه! نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟" و این همان بود که ته دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من میخواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجودچنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش نمیکرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت: "پس یه وقتایی بحث میکنید!" از هوشمندی اش زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: "تو شروع میکنی یا مجید؟" نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: "داری بازجویی میکنی؟" لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت: "نه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع میکنی!" و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: "تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بلاخره یه کاری میکنی!" نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: "من فقط درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!" و عبدالله پرسید: "خُب اون چی میگه؟" نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم: "اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره این حرفا با هم بحث کنیم. نمیخواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم شه، ولی دلم میخواد کمکش کنم..." سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ادامه دادم : "عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیل میارم، ولی اون وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه، عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟" از این همه اصرارم شد و با ناراحتی اعتراض کرد: "الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
انقلاب اسلامی،مقدمه‌ ظهور.mp3
12.31M
کمربندها رو محکم ببندید؛ هرچه به نوک قلّه نزدیک می‌شیم؛ هوا کمتر میشه ... امتحان‌ها سخت‌تر میشه! هرچه به رؤیت امام زمان "عج" نزدیک‌تر می‌شیم؛ افتادن‌ها سنگین‌تر میشه! قلبهامون رو زودتر کنیم! وگرنه شاید تا دمِ خیمه برسیم، اما داخل راهمون نمیدن 💥... 🎤 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊اولین سالگرد سردار ، برای هدیه به شهید؛ ذکر صلوات، زیارت عاشورا و...👇 iporse.ir/6047946 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 اگر دشمنان گمان کردند با از بین بردن سلیمانی‌ها این نهضت نابود خواهدشد، سخت در اشتباهند؛ زیرا هر ایرانی یک قاسم سلیمانی است... 🕊 🖼 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا... برای حاجتمندان🌱 شبتون بخیر🍊☕️🍭
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
📽نگاه رسانه ای برای اینکه نگاه رسانه ای شهید حاج قاسم را دقیق تر متوجه شوید، خاطره ای می گویم. شهید حاج قاسم شبکه های رسانه ای را به شدت می شناخت، در مقطعی از حساس‌ترین روزهای جنگ  بعضی از شبکه های داخلی با ما همکاری مناسبی نداشتند. اصطلاحا به خانه خاله اومده بودند، تیم رسانه ای که  باید به صورت روزانه و گاهی به ساعت و دقیقه خبرتولید می‌کرد، از این کار سر باز می زد. به بهانه اینکه فلان مدیر ما در تهران برای درج این خبر ایجاب نشده است!! ‼️یا بهانه‌هایی از قبیل غذای درستی نمی خوریم و چون ۲۰ روز مجبور بودند در کنار مجاهدین عزیز خطوط نبرد کنسرو  میل کنند! یا اینکه جامون مناسب نیست! چون چادر زدن در بیابانهای شرق سوریه را و در بیخ گوش داعش گذران شب و روز کردن رو نمی پسندیدند! 🗞چند بار خبری مهم را، مستقیما از دهان مبارک شهید حاج قاسم شنیده بودم و برای نشر آن اقدام کرده بودم که با برخوردهای نامناسب تیم خبری مواجه شده بودم و نتیجه مطلوبی بدست نیاورده بودم. [مثلا] خبری داغ در ارتباط مستقیم با خط جبهه مقاومت به آنها می دادیم که هر لحظه امکان اصابت گلوله ای به آن‌ها بود و  نمونه اش شهید بزرگوار "خزاعی" که در بنیامین حلب شهید شد و دقایقی قبل از شهادت باتفاق موضوعی را پیگیری می کردیم، یا خبری مهم را خبرنگارِ حاضر در سوریه به مدیر خود در تهران که زیر باد کولر نشسته بود، اطلاع می داد و او می گفت این خبر در اولویت ما نیست! اینها به شدت شهید حاج قاسم و دیگران فرماندهان رو ناراحت می‌کرد. ✍احمدعبدالرحیمی، مستندساز جنگ 🖥موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_یکم یک بسته ما کارونی و یک #شیشه دارچین تمام خریدی بود
💠 | سپس سرم را بالا آوردم و پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در برابر سؤال ، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ، نه آن که عطار بگوید!» و همین جمله کافی بود تا به حرف‌هایش توجه نکنم که می‌گفت: «در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه!» و برای فردا صبح که مجید به خانه باز می‌گشت، نقشه‌ای و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: «عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام بخرم!» متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: «خُب می‌خوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!» از شتابزدگی‌ام گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه می‌کشی؟ تازه گل تا فردا صبح میشه!» قدم‌هایم را به سمت چهار راه کردم و جواب دادم: «من نقشه‌ای نکشیدم! می‌خوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب می‌مونه!» حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم می‌کرد. با سه شاخه گل سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هرچه زودتر به کار می‌شدم. پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخه‌های گل رز را به میهمانی‌اش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بی‌قراری‌ام را حس کرد و زنگ موبایلم را به صدا در آورد. داده و حس و حال دلتنگی‌اش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهایی‌اش بود، تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا می‌کردم. جشنی که می‌بایست به قول پیام‌آور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. که تنها به دست پروردگار عالم محقق می‌شد، همان کسی که هر گاه بخواهد دل‌ها را برای هدایت آماده می‌کند و اگر می‌کرد، همین امروز مجید از اهل تسنن می‌شد! بعد از نماز سری به گل‌های رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، به در دوخته بودند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊