❤️🍃
گاه هرجا میگذاری پای،
درها بسته است
پافشاری میکنی پشت در،
اما...
بسته است!
خانهای را میشناسم من که خیلی حرفها
دیگران دربارهاش گفتند،
الا بسته است...
✍محسن ناصحی
📸روز بارانی ۱۸ بهمن ۹۹ در کربلای معلی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۳۹)
🍒قبل از به دنیا آمدن دخترهای دوقلویمان، شغل همسرم عوض شد. یک کار ایدهآل که همیشه #آرزویش را داشت. نماینده فرهنگی ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا (ص) شده بود. در کار جدید هم درآمد مناسبی داشت و امکان #پیشرفت و ارتقای شغلیاش بیشتر وجود داشت. فکر میکنم آرامش زندگیمان کامل شده بود اما انگار چیزی کم بود.
⛔️دلمان نمیخواست فقط ما این آرامش را تجربه کنیم. #همسرم میگفت از اینکه عدهای بیگناه و مظلوم آرامششان را از دست دادهاند آرام و قرار ندارد.
👌مخصوصاً بعد از اینکه حضرت آقا گفتند اگر مدافعان حرم نبودند #داعش به استانهای خود ما حمله میکرد.
✔️از آن طرف رفتن محمد آقا مساوی با ازدست دادن کاری بود که بعد از مدتها پیداش کرده و کلی #انتظار به دست آوردنش را کشیده بود.
🌷دخترهایمان هم که تازه #دو_ماهه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه #نگران بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند. هم اصغرآقا توی سوریه بود و هم بقیه سربازها و مردهایی که هرکدام در خانوادههایشان چشم به راهی داشتند.
🔴فرقی بین خودمان و آنها احساس نمیکردیم. دوست هم نداشتیم تا پایان جنگ فقط #تماشاچی باشیم. در نتیجه با موافقت همه ما همسرم راهی شد...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_چهارم کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_پنجم
پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که #اندوه عجیبی بر دلم نشست و بیآنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: «میدونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم؟»
معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من...» اشکی که در #چشمانم حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی #بیانصافی!»
در برابر نگاه مهربانش، گلها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از #دیشب منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب میکنی!» و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گلها را پَر پَر کردم و مثل #پارههای_آتش، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگهای سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش #غمزده به زیر افتاد.
با سر انگشتانش، ردّ پای #آب را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق #خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریههای بیامانم بود که سقف سینهام را میشکافت و فضای #اتاق را میدرید.
آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمیتوانستم #حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ #دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی!» و باز گریه امانم نداد.
از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان #حس تلخی بود که قلبم را آتش میزد. با قدمهایی #سُست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک میریخت، #نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت.
گویی خودش را به تماشای گریههای زجرآور و #شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم میکرد و دم نمیزد تا طوفان گریههایم به گِل نشست و او #سرانجام زبان گشود:
«الهه! شرمندم! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! به #روح پدر و مادرم قسم، که نمیخواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو #ببخش!» بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به #جانم زده بود به این سادگیها فراموشم نمیشد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
نام تو را، دوبار قرعہ ڪشیدند
یڪ بار برای شهـادت درآمد
و بار دیگر برای گمنامی
و هـر بار پیروز بودی
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهادت در ایام #دهه_فجر، ۲۲ بهمن، فکه، کانال کمیل
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
اتل متل توتوله
چشم تو چشم گلوله
اگر پاهات نلرزید
نترسیدی قبوله...
#حاج_قاسم
#آقای_اصغر_حاج_قاسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
دوباره بغض و کمی آه، علتش این است
حرم نرفته بمیرم...خجالتش این است
سلام می دهم از بام خانه سمت حرم
ببخش نوکرتان را بضاعتش این است
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
👤برادرم از ابتدای جوانی وارد نیروی قدس شده و بارها به #مأموریت رفته بود. بعضی از مأموریتها و آموزشهایش خارج از ایران بود و رفت و آمدش به سوریه حتی قبل از اعلام موجودیت #داعش، برای ما پدیده جدید و عجیبی نبود.
👌روی همین حساب تصور میکردیم این مأموریت هم #شبیه بقیه مأموریتها است. اما وقتی آتش جنگ بالا گرفت طبیعتاً نگرانیهایی درباره #وضعیت ایشان داشتیم که بیشتر به خاطر ناآگاهی نسبت به شرایط جنگ و نوع فعالیتهای ایشان بود.
🌷اصغر آقا هم خیلی اهل گفتن #مسائل مربوط به کارشان نبودند و این بیاطلاعی در کنار #دلتنگی مزید بر علت نگرانی بود...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت خواهر معزز و همسر گرامی #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹