#دمافطاری
تمامِ روز را به شوقِ آسمانِ تو...
پر و بالِ نفسم را بستم !
و لحظه یِ افطـــار ،
همین بی بال و پری بهانه می شود
تا اوج بگیرم در زُلالِ چشمانت...🕊
#روز_معلم
بر تمامی شهدای گلگون کفنی مبارک باشد که به ما ایثار و از خودگذشتگی آموختن...
مرد میدان بودن را آموختن...
بر حاج محمد
بر اصغر آقای حاج قاسم (اکبرِ حاج قاسم)
حاج قاسم و حاج قاسم ها....
مرد میدان می توانیم باشیم
باخون
قلم
قدم
اخلاق نیکو
حفظ حجاب
ترک گناه
و....
و هرچه برای پاسداری خون شهدا و حفظ اسلام است..
امیدوارم عاقبتمان ختم به شهادت بشود اِن شاءالله
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱
شبتون شهدایے🏴🌱
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤️🍃
نمی دهم به جَنان عطر کوچه باغت را
کمی به ما برسان تربت عراقت را..
📝ناصرشهریاری
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
گاهی
تمام خواهش های دنیا
خلاصه می شود در دو کلمه :
ای شهیدِ من...
مرا دریاب...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_دهم به پیراهن #سیاهش نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که د
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_یازدهم
سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت #تهوع در سینه ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی #زمین بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه #مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و #حالم هر لحظه آشفته تر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: "الهه! کجایی الهه؟"
شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که #نگاهی کردم و دیدم تازه نماز #عشاء را شروع کرده است. مانده بودم چه کنم که نه #سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه #تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: "پس کجایی الهه؟"
با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را #فشار میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از #خانه بیرون رفتم. میشنیدم که #مجید با صدای بلند "تکبیر" میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا #نمازش تمام شده و به یاری ام بیاید، ولی فریادهای پدر #فرصتی برای ماندن نمیگذاشت.
نگاه تارم را به راه #پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و #پله_ها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت #خشمگین پدر مقابلم #ظاهر شد: "پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟" سرم به قدری #کرخ شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که #دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: "بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!"
و برای من که تازه #مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن #غریبه، چه نمایش #تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. چند بار پلک زدم تا تصویر #مات پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این #هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با #لبخندی پُر ناز و #کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، #همسر پدر شصت ساله ام باشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_یازدهم سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حال
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_دوازدهم
دختری ریزنقش و سبزه رو که #زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر #پدر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظاتِ #وحشتنا ک بودن در حضور او چقدر #طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی #مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر #مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به #یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم.
کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به #لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم با چه #عذابی خودم را از پله ها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، #مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام، به سمتم دوید.
برای یک لحظه #احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم #سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی #نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم.
#پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه #وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین #تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا #ساعتی بعد که در سالن #اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم به #شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان #احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد.
گردنم را که از بیحرکتی #خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از #بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی می نالیدند، سردردم را #تشدید می کرد. به دستم سرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و #کبود شده بود.
#پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده ام، پرسید: "بهتری خانمی؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با #عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد: "شوهرت رفته دنبال جواب #آزمایش خونت، الان میاد." و من که رمقی برای #سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود.
چند تخت آن طرفتر #کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از #درد پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست #زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد #خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت #مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای #مجید، چشمانم را گشود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبر_انقلاب:
نباید جوری حرف بزنیم که معنایش این است که سیاست های کشور را قبول نداریم و دشمن را شاد کنیم...
۱۴۰۰.۰۲.۱۲
#ظریف
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊
#دمافطاری
یک مُشت خاک ...
که به نگاهت بال و پَر گرفت!
قصد پرواز کرده است!
یا رحیمـ✨
زیر بالم را بگیـــر،
تا فقط بسمت تو، اوج بگیرد!
رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا
🌱
مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا﴿۲۳، سوره احزاب﴾
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
#شب_قدر
یاد کنیم شهدا را
آنهایی که در بهترین مکان جای دارند
و نزد پروردگارشان روزی می خورند...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏴
ابن ملجم به خیالش که مرا کشت، ولی
قاتل اصلی من، ضربِ در و مِسمار است...
🏴شهادت آقا #امام_علی (ع) تسلیت
در این #شب_قدر شهدا را شفیع قرار دهیم...
شهدایی که در نزد خدا و اهل بیت نامدارند و آبرو دارند...💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
بار حضرتِ باران، کویر غم دارد
بهار، رایحه ی سیبِ عشق کم دارد
ز قیلُ قال جهان خسته ام، تو میدانی
دلم هوای #شب_جمعه ی حرم دارد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لبخندِ فرمانده
ماندگارترین یادگار،
در کوچه باغ های خاطراتمان است...
#شهید_بی_سر🥀
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🍃
✨حدیث قدسی:
ای محمد! اگر مردم بر محبت علی اجتماع می کردند خداوند آتش را خلق نمی کرد...
🏴 شهادت #امام_علی (ع) تسلیت🏴
🌹 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊
💬 #توییت | #حاج_قاسم از این جهت که بعد از شهادتش هم مورد سرزنش بعضیها قرار گرفت، یک ذره شباهت به مولای خودش امیرالمؤمنین (ع) پیدا کرد. ویژگی خاص امیرالمؤمنین (ع) در مظلومیت که احدی از اولیاء خدا نداشته این بود که تا هفتاد سال در تریبونها به ایشان ناسزا میگفتند.
#استاد_پناهیان
@Panahian_ir 🌹🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_دوازدهم دختری ریزنقش و سبزه رو که #زیبایی چندانی هم نداشت و در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سیزدهم
بالای تختم ایستاده و همانطور که با #مهربانی نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید: "حالت خوبه الهه جان؟" چشمانم به حالت خماری #نیمه_باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: "چی شد یه دفعه؟" روی #صندلی کنار تختم نشست و با #آرامش جواب داد: "دکتر میگفت فشارت افتاده."
چین به پیشانی انداختم و باصدای #ضعیفم گله کردم: "ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه." با متانت به شکایتم #گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد: "به دکتر گفتم چند روزه #سردرد و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن." نگاهی به علامتهای #کبودی روی دستم کردم و با #لحنی پُرناز پرسیدم: "برای آزمایش #خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟"
و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه های سخت آن #لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری #تکان داد و گفت: "الهه جان! حالت خیلی #بد بود! کلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل #گچ_سفید شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست #رگ رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه."
سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی #لبریز محبت زمزمه کرد: "خیلی منو ترسوندی الهه!" که #پرستار همانطور که مشغول #پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید: "چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟"
مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند
و جواب داد: "گفتن هنوز #آماده نیس!" و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با #مهربانی ادامه داد: "دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی." ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: "مگه نگفتن فقط #فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمیکنن؟"
با نگاه گرمش به چشمان #بیقرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: "الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه #سردرد و سر گیجه ات چند روز #ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إن شاءالله زودتر جواب #آزمایش میاد، میریم خونه.« با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب #نجوا کردم: "دیگه کدوم خونه؟" قطره اشکی که تا روی گونه ام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی #غرق غم ناله زدم: "مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته..."
نگاهش به #غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان درد دلم را باز کرد: "مجید! دلم خیلی #میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای #مامانم تنگ شده!" و چشمه #چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی #دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: "الهه جان! تو رو خدا #گریه نکن! آروم باش عزیزم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سیزدهم بالای تختم ایستاده و همانطور که با #مهربانی نگاهم میکرد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهاردهم
و با دست دیگرش، جای پای #اشک را از روی صورتم #پاک میکرد و همچنان میگفت: "خدا بزرگه الهه جان! #بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی..." و صدایش از #بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانه اش را
برایم خواند: "الهه! به خدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!"
نمیدانم از وقتی خبر #ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش #شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش درد دل میکردم: "مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام #زن بگیره و یه دختر #غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه #بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! #مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!"
مردمک چشمانش زیر بار #غصه_های دلم میلرزید و همچنان با نگاه #عاشقش، صبورانه به پای گریه های بی امانم نشسته بود که #نگاهش کردم و #عاجزانه ناله زدم: "مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!" ردّ اشک را از زیر چشمان #زیبایش پاک کرد و #صادقانه پرسید: "میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه..." که #دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: "نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونه مون برم! من از بچگی تو اون خونه #بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!"
با نگاه #مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید: "خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری #دوست داری بگو من انجام میدم!"
نگاهم را به #سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را #سد کرده بود، پاسخ دادم: "دعا کن من #بمیرم! دعا کن منم مثل مامان #سرطان گرفته باشم..." که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی #عاشقانه تشر زد: "دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت!"
نگاهش کردم و دیدم چشمانش از #ناراحتی به صورتم #خیره مانده و نفسهایش از #اضطراب از دست دادنم، به #شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی #صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: "اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی!"
و به سرعت از تختم #فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت. با چهار انگشت اشکم را از روی #صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، #باورم شد که چه بی اندازه دوستش دارم! احساس آشنا و #شیرینی که روزی ملکه تمام #قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم #طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری #نجیب و مهربان دلداری ام میداد که میتوانستم بار دیگر به #جوانه_زدن عشقش در جانم دل ببندم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🖼دیوارنگاره| طلوع دوباره
◽️ستم سوز است این خونهای پر اجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
◽️שלום בו עד עלות השחר | In it is peace until the break of dawn
◽️راه #قدس با کاهلی و تن آسایی و دل به جیفهی بیمقدار دنیا بستن میانهای ندارد. راه قدس مرد جنگ میخواهد و مرد جنگ نیز کربلایی است و کربلایی، #مرد_میدان عشق است و از سختیها و مشقات و سر باختنها و جان دادنها نمیهراسد.
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
@tafahoseshohada 🌹🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱
شبتون شهدایے🏴🌱
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤️🍃
دوباره بغض و کمی آه، علتش این است
حرم نرفته بمیرم... خجالتش این است
سلام می دهم از بام خانه سمت حرم
ببخش نوکرتان را بضاعتش این است
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊