🔹محال بود مسئولیتی قبول کند و آن را به سرانجام نرساند.
🔹در روزهای آخر هم، منطقه را که فرماندهان دستور به آزاد شدنش داده بودند، به یاری رزمندگان دیگر به طور کامل آزاد کرد و بعد به شهادت رسید و این یعنی آخرین مأموریت خود را هم تکمیل کرد و بعد رفت.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
Mahmood Karimi ~ Music-Fa.ComMahmood_Karimi_-_Kojaei_Baba_(320).mp3
زمان:
حجم:
15.25M
ای بابا
سه سالمه ولی پیرم
ای بابا شبیه زهرا می میرم...
تقدیم به #شهید_حاج_محمد_پورهنگ، #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#محرم🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
دوستان به دلیل اینکه خیلی گرفتار بودم امکانش نبود فصل جدید #جان_شیعه_اهل_سنت رو از اول شهریور شروع کنم.
اِن شاءالله فردا خلاصه ای از داستان برای دوستانی که مطلع نیستند از موضوع داستان و از یکشنبه ادامه این رمان مذهبی را خواهم گذاشت. باز هم تشکر بابت صبوری شما عزیزان🌷
التماس دعا🌹🌱
شبتون شهدایے🏴☕️🍪
💔🌿
خاک کربلا، بهشت گدایان حسین(ع)
خدا برای دم تو به ما زبان داده است
برای کرببلا آمدن توان داده است
بهشت چیست؟ فقط راه مستقیم حرم
خدا مسیر خودش را به ما نشان داده است...
رضا حمامی🖌
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📌 خلاصه ای از ۳ فصل منتشر شده رمان #جان_شیعه_اهل_سنت در کانال شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🔹 #بخش_اول
دوستان عزیز همراه، رمان جان شیعه اهل سنت حکایتی از یک خانواده ای است در بندرعباس که از اهل تسنن هستند، با ۴ فرزند؛ ۳ پسر و ۱ دختر. پدر خانواده از ابتدای داستان اخلاق تندی دارد و مادر خانواده از بیماری معده که دلیلی نامشخص دارد رنج می برد.
این خانواده روال عادی زندگی خودشون رو میگذرونند تا اینکه پسر جوانی شیعه از تهران که برای کار به بندرعباس آمده است برای اجاره ی منزل این خانواده سر میرسد. بعد از رفت و آمدهایی سرانجام آقاپسر مجید نام دارد به دختر خانواده علاقه مند میشود اما با مخالفت برادر بزرگتر 'ابراهیم' و پدر خانواده مواجه میشود. آنها می گویند چون ما سنی هستیم و تو شیعه در آینده به مشکل برخورد خواهید کرد و در اول قصه با این موضوع مخالف هستند و آقامجید آنها رو مطمئن میکند که در زندگی دخترشان الهه را به خاطر آیین تسنن اذیت نخواهد کرد.
سرانجام این ازدواج بالاخره با موافقت خانواده ها و دخترخانم انجام میشود. در حین داستان پدر خانواده با تاجری عرب برسر نخلستان معامله میکند و خانواده به شدت نگران هستند. مادر خانواده هم اوضاع جسمی اش روز به روز بدتر شده و راهی بیمارستان میشود. مجید که بیتابی الهه را می بیند از او میخواهد که دعا کند و متوسل به اهل بیت شود. حتی در مراسم شب های قدر خود الهه درخواست میکند که مجید در مراسم او را هم ببرد.
الهه با تمام امیدی که پیدا کرده روز به روز منتظر نتیجه مثبت و خوب شدن مادر است اما چیزی که عیان است ناخوش تر شدن مادر است. حتی اوایل رمضان مادر را به تهران می برند ولی آنها هم قطع امید می کنند. متاسفانه بعد از مدتی مادر خانواده به رحمت خدا میرود و الهه که دل به شفای اهل بیت و دعاها بسته بود؛ با این اتفاق از مجید فاصله میگیرد و به خانه پدری میرود.
در این حین عبدالله پسر کوچک خانواده سعی دارد تا این جدایی تمام شود و الهه به زندگی برگردد اما الهه هربار حتی با خواهش و التماس مجید قبول نمیکند. و بالاخره با ترفندهای عبدالله این دو مجدد به زندگی برمیگردند و پدر الهه شرط می کند که مجدد این اتفاق نیفتد و کاری به آیین همدیگر نداشته باشند.
زندگی مجید و الهه دوباره پا می گیرد. در این بین پدر الهه با تاجرهای عرب به شدت صمیمی شده و ابراهیم و محمد برادران الهه از وضع نگرانند تا اینکه متوجه میشوند که دختری به نام نوریه وارد زندگی پدرشان شده و به زودی به خانه ی پدریشان خواهد آمد. پدر میگوید نوری وهابی است و به هیچ وجه نباید او و خانواده اش بفهمند که مجید شیعه است چون شرط کردند که با شیعه هیچ تجارت و ارتباطی نداشته باشد.
نوریه کاملا عبدالرحمن پدر خانواده را خام وهابیت و خود کرده و پدر حتی آیین تسنن را هم زیر پا میگذرد و تندروی های وهابیت را قبول کرده است. نوریه سعی دارد با منابعی که خانواده اش در اختیارش میگذارند الهه و خانواده اش را هم وهابی کند و علیه شیعه بشوراند. داعشی ها و تکفیری ها را نیز از مجاهدان خودشان می داند و از کشتار در سوریه و عراق به شدت حمایت می کند.
الهه که یک روز در خانه بود و برادران نوریه از حضورش خبرنداشتند، از بگو مگو های آنها متوجه حقه ای که برسر پدرش زده اند شده و باز هم ترسش از خانواده نوریه بیشتر میشود.
الهه و مجید بعد از مدتی متوجه میشوند عضو کوچکی به خانواده شان قرار است اضافه شود و الهه مادر شده است.
حال در بین رفت و آمدهای نوریه، بالاخره نوریه متوجه شیعه بودن مجید میشود و تازه آتش جنگ در خانواده روشن میشود و برادران و پدر نوریه به خانه عبدالرحمن می آیند و شرط میکنند که یا دامادش وهابی شود یا اینکه طلاق دخترش را بگیرد و یا هردو یعنی الهه و مجید از این خونه بروند. و بعد نوریه را با خود می برند تا شرط ها انجام شود.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📌 خلاصه ای از ۳ فصل منتشر شده رمان #جان_شیعه_اهل_سنت در کانال شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🔹 #بخش_دوم
عبدالرحمن هم که حسابی عصبانی است به خونه ی دخترش رفته و به قصد کشت مجید را میزند و از خانه بیرون میکند. دخترش را میزند و فقط به بهانه خبردارشدن از باردار بودن الهه دلش به رحم می آید از اتاق خارج شده ولی در را روی او قفل میکند و زندانی اش میکند که مجید برنگردد و الهه هم فرار نکند.
بعد از مدتی عبدالرحمن، الهه را راضی میکند تا برود طلاق بگیرد تا نوریه راضی به برگشت شود و در این حین الهه سعی میکند که مجید را راضی کند که سنی شود و نقش بازی کند که او قبول نمی کند. بعد هم عبدالرحمن به دخترش می گوید که برادر نوریه از او خوشش آمده و بعد از طلاق از مجید، باید به عقد او در آید که دیگر الهه خونش به جوش می آید و حتی پدر میگوید باید بچه هم از بین برود چون از یک شیعه است و برادر نوریه هم درمانگاه را معرفی کرده است.
حال دختر که میخواهد فرار کند پدر سر میرسد و مانع میشود و در آخر با کتک زدن الهه و سر رسیدن عبدالله جوری برخورد می کند که انگار الهه تقصیر دار است و با برادران الهه اتمام حجت میکند که خواهری به اسم الهه ندارند و تمام دارایی الهه حتی سیسمونی کودک در راه را هم مصادره می کند و پول پیش مجید را به او نمیدهد.
مجید سر میرسد و الهه را با آن حال می بیند و به درمانگاه میروند. برای زندگی موقت به خانه ی همکار مجید که تا عید به تهران رفته است میروند. بعد از مدتی هم خانه ای کوچک را اجاره میکنند و مجید متوجه تازه میشود که پدر الهه اموال خودش را هم مصادره کرده است و تلاش میکند که اموالش را پس بگیرد اما الهه و برادرش عبدالله مانع میشوند و الهه غیر مستقیم می گوید که چون وهابی هستند ممکن است مجید را آسیب یا به قتل برسانند چون خون شیعه را مباح و ثواب میدانند.
بالاخره مجید راضی می شود و شروع به خریدن وسایل لازم خانه میکنند تا زندگی خود را سر و سامان بدهند و الهه هم برای کمبود پول طلاهایی که همراهش بوده را به مجید میدهد که بفروشد که مجید اول قبول نمی کند ولی با اصرار الهه قبول می کند. زندگی شیرین الهه و مجید ادامه پیدا می کند...
ادامه ی داستان را در فصل ۴ میخوانیم...😊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌿
بیشتر گریه تسلای دل سوزان است
چون بیابان که نیازش به نم باران است
میکده باز شد و زود دویدم داخل
گفته ساقی سه دهه نوبت سرمستان است
سید پوریا هاشمی🖌
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌸🍃
با یاری خدا دوست دارم فرزندانم را بهگونهای تربیت کنم که راه پدرشان را ادامه بدهند و باعث افتخار من و همسر شهیدم باشند. اصغرآقا آرزو داشت رهبر عزیزمان را از نزدیک ببیند، اما به آرزویش نرسید. امیدوارم فرزندانم به این آرزو برسند...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_بانو_ایمانی_همسر_شهید
#روزنامه_کیهان🗞 #باشگاه_خبرنگاران_جوان📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_اول
بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرینترین خاطره زندگی ام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی #جشن ازدواجمان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه #خودمان رفتیم.
تنها خدا میداند در این یکسال چه روزهای سخت و #تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات #دل_انگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشته ای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداری ام بود.
حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب #زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان #همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم #میشد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم.
#همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پاکت دسته داری گذاشتم و در فرصتی که تا #بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت میکردم. با پولی که از فروش طلاهایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم.
اتاق پذیرایی را با یک دست #مبل راحتی، یک فرش #کوچک و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز #تلویزیون تمام شیشه ای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه #اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوهای داده باشیم.
همانطور که دلم میخواست سرویس خواب #سفیدی انتخاب کرده و با ست پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، #اتاق_خواب زیبایی چیده بودم و اتاق دیگری #نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه #گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم #سرویس تخت و #کمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسکهای قد و نیم قدی #تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم.
#آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینتهای خالی اش به تدریج با #سرویسهای پذیرایی و دم دستی پُر میشد تا شاید خاطرات #تلخ زندگی به تاراج رفته ام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصه هایم به اینجا #ختم نمیشد که من در این بازی #ناجوانمردانه، همه اعضای خانواده ام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای #مادری کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمیکردند و حالا در این شرایط #حساس، همه کس من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانواده اش را از دست داده و همه کَسَش من بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊