eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
210 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 والا محمد با صدای مهدی یغمایی به هرچه که در عالم است جهان به نگاه اوست ما قطره ای به دریا دریا محمد است که هرچه که در باورم همه در کلام اوست حق را اگر بگویم حق با محمد است... 🤝 (ص) مبارکباد🏵 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 خواست از هر دو جهانم‌ شود آسوده خیال پدرم دست مرا داد به دستان حسین... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷 کلام شهادت حاج قاسم نشان داد که واقعاً نمی شود به حرف و قول آنها اعتماد کرد. مذاکره کنیم که تهش چه شود؟ اف ای تی اف را امضا کنیم که چه بشود؟ گرگ گرگ است و تا زمانی که بر اساس احترام متقابل نخواهد رفتار کند، نباید به پای میز مذاکره رفت. (فخرا) برداشت متن از وبسایت برخط📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
دلتنگم و دیدار تو... درمان است💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهلم #مجید که دیگر نمیتوانست حال #خرابش را پنهان کند، سا کت
💠 | میدیدم دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نمی آورد و سینه اش از نفسهای بُریده اش به شدت بالا و پایین میرفت که به میان حرف پرستار آمدم: "تو رو خدا به دادش برسید! داره از میره!" پرستار هنوز بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با گرفته رو به مجید کرد: "آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا رو عوض کنن!" که نگاهش به حجم که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از لای انگشتان مجید میکرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد: "آقا بلند شود برو! جای بخیه هات خونریزی کرده! بلند شو برو!" و مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که پایین بود، زیر لب جواب داد: "میرم..." به گمانم از شدت درد شده بود که دیگر پایش را تکان نمیداد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمیتواند به برود که با عجله از بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد. نفسم از ترس به افتاده و از بوی خون حالت گرفته بودم که معده خالی ام به هم خورد و سرم گیج رفت. مجید سرش را بالا آورد صورتش به سفیدی شده و بین سفیدی لب و صورتش نبود و باز دلش برای من پَر پَر میزد که با صدای کمک خواست: "کسی اینجا نیس؟ حال زنم بد شده..." و با چشمان خودم دیدم که رنگ از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی پایین افتاد و از حال رفت که از روی صندلی کرد و با صورت به روی افتاد. دیگر نه از شدت حالت تهوع که از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی جیغ میکشیدم و کمک میخواستم. چند پرستار با هم به داخل دویدند، عبدالله هم رسید و از دیدن که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای تکرار میکرد: "چقدر بهش گفتم نیا..." پرستاران میدانستند نباید به دست آتل بندی شده اش بدهند که با احتیاط بدنش را روی قرار داده و هر کدام به تشخیص خود نظری میدادند. عبدالله هم میدید دیگر فاصله ای تا ندارم که را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری میکرد و من به دنبال مجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت. دست عبدالله را گرفته و میان گریه التماسش میکردم: "تو رو خدا برو دنبالشون، برو چی شده..." و آنقدر اصرار کردم که بلاخره رهایم کرد و با عجله از بیرون رفت. نمیدانم لحظات سخت از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بلاخره عبدالله خبر آورد که پزشکان زخمش را بند آورده و دوباره به آمده است تا به همین خبر خوش، دل قدری قرار گرفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 جز حریمِ ‌نظرت ‌نیست‌ پناه ‌دگری گره‌ بسته ‌ما، با نظرے ‌بازشود... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
ای شهید از میله های این قفس نگاهم میرسد به تو تویی که رهاشده ای از همه تیر و ترکشهای گناه جداشده ای از این تن خاکی پرواز را یادم بده ای پرستوی عاشق... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
همیشه میگفت: مامان ما هر قدمی که برمیداریم میگیم. شما هم با ما یازهرا بگو. روز یکشنبه ۱۳ شهریور بود. دلشوره ‌ی عجیبی داشتم. یاد خوابی که شب قبل دیدم افتادم؛ دیدم که پیکر غرق خون محمد روی زانوهامه! محمد مدام یازهرا میگفت. من هم با او تکرار میکردم. از خواب پریدم. رفتم پشت بام. شروع کردم نماز و دعا خوندن. مدام این ذکر رو میگفتم؛ ذکری که محمد خیلی علاقه داشت... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_یکم میدیدم #مجید دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نم
💠 | وضعیتم چندان نکرده که از روی تخت به روی تخت کوچک و نه چندان راحت نقل مکان کرده بودم. اتاق کهنه و کوچکی که تنها پنجره اش هم با کولر گازی شده و تمام نورش را از یک لامپ کوچک میگرفت. حالا ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک دست چندم ساکن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری میزدیم و شب، خسته و نااُمید به خواب میرفتیم. هر چند شبهایمان هم بهتر از این روزهای گرم و نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام تا صبح کابوس میدیدم و گریه میکردم، یا مجید از درد زخمهایش تا پَر پَر میزد. با این همه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و ، خانه را به حبیبه خانم تحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و لابد دیشب مراسم عروسی دخترش را با یک شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و میکرد. حالا خودمان در این سا کن شده و برای زندگیمان جایی نداشتیم که فعلاً همه را در خانه حاج صالح جا داده بودیم تا روزی که دوباره خانه ای کرده و به آنجا اسباب کشی کنیم. هر چند دیگر سرمایه ای نداشتیم که به پول اجاره خانه برسد و کار به جایی رسیده بود که برای گذران همین زندگی ساده هم به تهیه یک غذای مختصر میکردیم. در این اتاق کوچک امکان و پز نداشتیم که روز اول مجید غذای آماده میگرفت و امروز دیگر پولش به آن هم نرسید که با همه بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیک نیکی کنار تهیه کرده بود، راضی شدم. هر چند به قدری حالت تهوع داشتم که حتی نمیتوانستم به بشقاب نگاه کنم و مجید برای دادن هر لقمه به دستم، لحظاتی با دنیایی از محبت میکرد و من از شدت حالت تهوع و ناخوشی حالم، فقط گریه میکردم. حتی حلقه های را هم فروخته بود تا بتواند هزینه سنگین بستری من و و بیمارستان خودش را بپردازد و باقی پولش را برای کرایه همین چند شب پرداخت کرد تا با مقدار اندکی که از فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊