eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
239 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. سکوتِ کنج ضریـ✨ـحت چه عالمی دارد مرا ببـ🕊ـر به همان عالمی که میدانی به پای بوسیِ شــ💕ــش گوشه ات مرا بطلب نخواه جــ😔ــان بدهم از غمــ💔ــی که میدانی! مرضیه عاطفی🖌 عکس از: سامر الحسینی📸 . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃خادم حرم (س) و مدافع حرم حضرت زینب(س)🍃 🌷شهید جمکرانی به ‌سختی از آموزش ‌و پرورش مرخصی سه‌ماهه گرفت تا به سوریه اعزام شود، بالاخره مدارس شروع‌ شده بود و وقتی نوبت اعزام برادرم رسید، دو ماه از شروع سال تحصیلی می‌گذشت، بله برادر من معلم بود، اما همیشه می‌گفت : 👨🏻‍🏫من به‌ عنوان معلم الگوی دانش ‌آموزانم هستم. من به‌عنوان یک معلم وقتی به دانش‌آموزانم درس می‌دهم، وقتی از دوران دفاع مقدس صحبت می‌کنم، اگر بچه‌ها از من بپرسند تو از دفاع مقدس و انقلاب حرف می‌زنی، چرا الان خودت به آن عمل نمی‌کنی چه جوابی دارم بدهم؟ من اگر زمان جنگ سن و سالی نداشتم و از دفاع مقدس خودمان جا ماندم، اینجا که می‌توانم حضور داشته باشم. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
20.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ| نذر مادر 📌نشر به مناسبت وفات شهادت گونه حضرت معصومه (س) 🎤صابر خراسانی 🏴 (س)🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_سوم نه تنها زبان #مجید که نفس من هم از باران محبتی که
💠 | حاج آقا، مجید را با خودش به کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم میزد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود. حاج خانم هم با تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با سؤال کرد: "دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟" سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: "چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟" حالا دختر هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: "چیزی نیس، حالم ." ولی حاج خانم با تجربه تر از بود که با دیدن صورت رنگ پریده و گود افتاده ام، فریب این پاسخ را بخورد که باز اصرار کرد: "دخترم! با من راحت باش! منم مثل میمونم! به من بگو شاید بتونم کنم!" و آنچنان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان نشانش دادم: "یه هفته پیش بچه ام از بین رفت..." و حالا برای بار بعد از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: "بچه ام بود، تو هشت ماه بودم، ولی به دنیا اومد..." دختر جوان از سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و حاج خانم از پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این بی ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی را میداد و حرارت نفس ِ هایش چقدر دل تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بیپروا میکردم. صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: "قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!" و باز از همه دردهای دلم نداشت که در این مدت چقدر کشیده و چقدر نیش و شنیدهذام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق غمدیده ام میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مهربان برایم میتپید که پیش از صرف ، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد. سرِ ، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت نمیتوانم چیزی بخورم و با چه کمکم میکرد تا به هوای ترشی و آب لیمو دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری شده است که الهه اش را به دست بانویی سپرده بود تا در عوض این همه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب کند. میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی و گوارا نوش جان کنیم. پس از صرف ، اجازه ندادند من و مجید از جایمان بخوریم و حاج خانم و دخترش، را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را میزبانی از میهمانان امام کاظم(ع) میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند. هر چند هنوز هم درک این پیوند با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده) و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده بر آن قرار گرفته تا به فرزند بزرگوار پیامبر(ص) پاسخ ما را بدهد، گرچه در مصیبت چنین نشد و توسلهای عاجزانه ام به همه پیشوایان بی پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊شهیدست که ‌مصداق ‌شیداییست🕊 شیـ❤️ـن او شوق وصال را می نماید حـ🍃ـاء او حریم وصل را نمایان است یـ🌿ـاء او یار را تجلی می کند دالـ🌷 او هم ‌دلالت ‌بر حق‌ بودنش ‌است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📗همان اول که کتاب را دست گرفتم، فهمیدم این یکی با بقیه فرق دارد. کتاب با یک اتفاق عجیب شروع می‌شود، با همان اتفاق عجیب و آدمی که شبیه هیچ‌کس نیست جلو می‌رود و روح تو را با خودش می‌کشد. 🌷الهه آخرتیِ نازنین رامدتی است که می‌شناسم. به لطف همین فضای‌مجازی چیزی شبیه دوستی بینمان شکل گرفته هرچند هنوز روی ماهش را ندیده‌ام، اما به قدر همین شناختی که از او پیدا کرده‌ام، می‌توانم بگویم چقدر این کتاب را صادقانه و شبیه خودش نوشته با همان متانت و ادب و مهربانی که از او سراغ دارم. 🕊«امیر»‌ی که الهه عزیز پیش چشم من مجسم کرده، شیطنت و اراده‌اش مرا یاد محمد می‌اندازد و آن ریش‌های پرپشت بلندش آقای اصغر را برایم تداعی می‌کند، اما راستش با وجود همه شباهت‌هایی که پیدا کرده‌ام، براستی که او شبیه هیچ‌کس نیست جز خودش. برای من که این چندسال از دل این ماجرا به قصه شهادت نگاه کرده‌ام، این کتاب و قلم روان و دلنشین نویسنده‌اش یک‌تجربه جدید بود؛ با اینکه دلم را گذاشته بودم کنار دل ریحانهِ امیر و عمر چهار سال و نیمه زندگی‌ام را با عشق پنج ساله‌اش مقایسه می‌کردم، با اینکه شهادت امیر توی دلم را خالی کرد و از دست‌دادنش شبیه از دست دادن برادرم بود، با اینکه نمی‌خواستم کتاب زندگی‌اش تمام بشود، با همه این‌ها خواندن این روایت از شهادت آن هم از زاویه دید الهه جان آخرتی دلپذیرتر از چیزی بود که تصور می‌کردم. شک ندارم این عشق و ارادتی که از لابه‌لای صفحه‌های کتابش بیرون زده را خود شهدا ریخته‌اند توی قلمش و (هیچ چیز مثل همیشه نیست) را این همه خواندنی کرده‌اند. (پورهنگ) Defapress.ir
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📗همان اول که کتاب را دست گرفتم، فهمیدم این یکی با بقیه فرق دارد. کتاب با یک اتفاق عجیب شروع می‌شود،
در پست جانشد؛ ایشون مدافع حرم هستند. در هفته کتاب، چه خوبه که کتاب های زیبا و مناسب رو به همدیگه معرفی کنیم یا هدیه بدیم به نیابت از یک شهید🌹 🌿 ، شهید شاه عنایتی🌿
التماس دعادارم🌹🌱 شبتون شهدایے به دعای کریمه اهل بیت☕️🍪🍎
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. به زیر سایه ی زلـ🍃ـف تو آمده است دلم به غم بگوی که این خسـ😓ـته در پناه منـ💞 است... . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اشک های محمد کاسبی در فراق سردار من عاشق چشم های سردار سلیمانی بودم چشماش مست عشق بود ... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊