.
سکوتِ کنج ضریـ✨ـحت چه عالمی دارد
مرا ببـ🕊ـر به همان عالمی که میدانی
به پای بوسیِ شــ💕ــش گوشه ات مرا بطلب
نخواه جــ😔ــان بدهم از غمــ💔ــی که میدانی!
مرضیه عاطفی🖌
عکس از: سامر الحسینی📸
.
.
.
.
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃خادم حرم #حضرت_معصومه(س) و مدافع حرم حضرت زینب(س)🍃
🌷شهید جمکرانی به سختی از آموزش و پرورش مرخصی سهماهه گرفت تا به سوریه اعزام شود، بالاخره مدارس شروع شده بود و وقتی نوبت اعزام برادرم رسید، دو ماه از شروع سال تحصیلی میگذشت، بله برادر من معلم بود، اما همیشه میگفت :
👨🏻🏫من به عنوان معلم الگوی دانش آموزانم هستم. من بهعنوان یک معلم وقتی به دانشآموزانم درس میدهم، وقتی از دوران دفاع مقدس صحبت میکنم، اگر بچهها از من بپرسند تو از دفاع مقدس و انقلاب حرف میزنی، چرا الان خودت به آن عمل نمیکنی چه جوابی دارم بدهم؟ من اگر زمان جنگ سن و سالی نداشتم و از دفاع مقدس خودمان جا ماندم، اینجا که میتوانم حضور داشته باشم.
#شهید_مجید_عسگری_جمکرانی
#روایت_برادر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
20.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ| نذر مادر
📌نشر به مناسبت وفات شهادت گونه حضرت معصومه (س)
🎤صابر خراسانی
#کریمه_اهل_بیت🏴
#شهادت_حضرت_معصومه(س)🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_سوم نه تنها زبان #مجید که نفس من هم از باران محبتی که
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_چهارم
حاج آقا، مجید را با خودش به #ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین #ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر #سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم #لبخند میزد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود.
حاج خانم هم با #خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به #صورتم افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با #نگرانی سؤال کرد: "دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟" سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از #شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و #سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به #چشمانم نگاه کرد.
در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در #چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: "چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟" حالا دختر #جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: "چیزی نیس، حالم #خوبه." ولی حاج خانم با تجربه تر از #آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و #چشمان گود افتاده ام، فریب این پاسخ #ساده را بخورد که باز اصرار کرد: "دخترم! با من راحت باش! منم مثل #مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونم #کمکت کنم!"
و آنچنان #مهربان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش #مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان #گریه نشانش دادم: "یه هفته پیش بچه ام از بین رفت..." و حالا برای #نخستین بار بعد از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست #دلم افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: "بچه ام #دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی #مرده به دنیا اومد..."
دختر جوان از #تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و #مهربان حاج خانم از #اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی #مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این #دلداریهای بی ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در #آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی #مادرم را میداد و حرارت نفس ِ هایش چقدر دل تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بیپروا #گریه میکردم. صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: "قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!"
و باز از همه دردهای دلم #خبر نداشت که در این مدت چقدر #مصیبت کشیده و چقدر نیش و #کنایه شنیدهذام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق #قلب غمدیده ام #گریه میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون #مادری مهربان برایم میتپید که پیش از صرف #شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد.
سرِ #سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت #تهوع نمیتوانم چیزی بخورم و با چه #محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و #شربت آب لیمو دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه #دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری #راحت شده است که الهه اش را به دست بانویی #مهربان سپرده بود تا در عوض این همه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب #مادری کند.
میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر #نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای #همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در #آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی #دلچسب و گوارا نوش جان کنیم.
پس از صرف #شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان #تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، #سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی #خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در #اختیار ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را #مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم(ع) میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند.
هر چند هنوز هم درک این پیوند #پیچیده با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده) و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و #باورنکردنی بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده #پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به #احترام فرزند بزرگوار پیامبر(ص) پاسخ #استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت #مادرم چنین نشد و توسلهای عاجزانه ام به همه پیشوایان #تشیع بی پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊شهیدست که مصداق شیداییست🕊
شیـ❤️ـن او
شوق وصال را می نماید
حـ🍃ـاء او
حریم وصل را نمایان است
یـ🌿ـاء او
یار را تجلی می کند
دالـ🌷 او
هم دلالت بر حق بودنش است...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📗همان اول که کتاب را دست گرفتم، فهمیدم این یکی با بقیه فرق دارد. کتاب با یک اتفاق عجیب شروع میشود، با همان اتفاق عجیب و آدمی که شبیه هیچکس نیست جلو میرود و روح تو را با خودش میکشد.
🌷الهه آخرتیِ نازنین رامدتی است که میشناسم. به لطف همین فضایمجازی چیزی شبیه دوستی بینمان شکل گرفته هرچند هنوز روی ماهش را ندیدهام، اما به قدر همین شناختی که از او پیدا کردهام، میتوانم بگویم چقدر این کتاب را صادقانه و شبیه خودش نوشته با همان متانت و ادب و مهربانی که از او سراغ دارم.
🕊«امیر»ی که الهه عزیز پیش چشم من مجسم کرده، شیطنت و ارادهاش مرا یاد محمد میاندازد و آن ریشهای پرپشت بلندش آقای اصغر را برایم تداعی میکند، اما راستش با وجود همه شباهتهایی که پیدا کردهام، براستی که او شبیه هیچکس نیست جز خودش.
برای من که این چندسال از دل این ماجرا به قصه شهادت نگاه کردهام، این کتاب و قلم روان و دلنشین نویسندهاش یکتجربه جدید بود؛ با اینکه دلم را گذاشته بودم کنار دل ریحانهِ امیر و عمر چهار سال و نیمه زندگیام را با عشق پنج سالهاش مقایسه میکردم، با اینکه شهادت امیر توی دلم را خالی کرد و از دستدادنش شبیه از دست دادن برادرم بود، با اینکه نمیخواستم کتاب زندگیاش تمام بشود، با همه اینها خواندن این روایت از شهادت آن هم از زاویه دید الهه جان آخرتی دلپذیرتر از چیزی بود که تصور میکردم.
شک ندارم این عشق و ارادتی که از لابهلای صفحههای کتابش بیرون زده را خود شهدا ریختهاند توی قلمش و #کتاب(هیچ چیز مثل همیشه نیست) را این همه خواندنی کردهاند.
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
(پورهنگ)
Defapress.ir
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📗همان اول که کتاب را دست گرفتم، فهمیدم این یکی با بقیه فرق دارد. کتاب با یک اتفاق عجیب شروع میشود،
در پست جانشد؛
ایشون مدافع حرم #شهید_امیرسیاوش_شاه_عنایتی هستند.
در هفته کتاب، چه خوبه که کتاب های زیبا و مناسب رو به همدیگه معرفی کنیم یا هدیه بدیم به نیابت از یک شهید🌹
#معرفی_کتاب🌿
#هیچ_چیز_مثل_همیشه_نیست، شهید شاه عنایتی🌿
التماس دعادارم🌹🌱
شبتون شهدایے
به دعای کریمه اهل بیت☕️🍪🍎
.
به زیر سایه ی زلـ🍃ـف تو آمده است دلم
به غم بگوی که این خسـ😓ـته در پناه منـ💞 است...
.
.
.
.
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اشک های محمد کاسبی در فراق سردار #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
من عاشق چشم های سردار سلیمانی بودم
چشماش مست عشق بود ...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊