#رماݩ_هادےدلها 💔
#قسمت_نہم
امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود😔.
مادر و پدر با چشمای گریون😢😔 وزینب با هق هق😭😭😭 آماده اعزام #حسین بودن.😔💔
حسین ساک رو روی زمین گذاشت و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد🤗🤗
زینب به آغوش حسین پناه برد.اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد😭😭😭😭😭😔
حسین تو گوش زینب گفت:
خانم رضایی هواتو داره
همیشه همه جا هواتو دارم😍❤️😔😊
موقع عقدت💞 میام😍
دوست دارم دکتربشی باعث افتخارم
مواظب خودت و #حجابت باش😊❤️
حسین رفت 🚶و زینب رفتنش را تماشا کرد
غافل از اینکه رفت دیگه برگشتی وجود نداره😔💔..
حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت..
چند باری زنگ زده بود.
ازاون طرف #توسکا پریشان حال 😢بود..
حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود☹️.
بعد از تشییع #محمد خواب عجیبی دیده بود..
((تو یه باتلاق گیر افتاده بود یه دست فقط #استخوان بود که اومده بود توسکارا نجات داد..
بعد
یه #صدا گفت:"خواهرم!😊 برو به همسنات بگو"👈اگه #شهدا💔نباشن شما تو #باتلاق_روزگار خفه میشین..))
توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد🙈
دم دفتر منتظر خانم مقری بود
خانم مقری از دفتر خارج شد توسکا پرید خوابشو تعریف کرد.
خانم مقری وارد کلاس شد
((بچه ها قبل از شروع درس📚میخوام دوتا نکته بگم
1⃣اول اینکه برادر زینب جان که #سوریه هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین🙏
2⃣دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن ینی چی؟!))
هرکس نظری داد..
خانم مقری پای تخته رفت و نوشت:" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.."
بچه ها خدا این موردو واسه #شهدا فرموده..
توجنگ تحملی عموهام شهید میشن توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زندن.
زنگ آاخر بود موقع خروج قلب زینب لرزید
حالش بد شد درخطر افتادن بود که خانم مقری و بچه ها گرفتنش...😱😔💔
#ادامہ_دارد
#قلم_بانومینودری
#کپی_اشکال_شرعی دارد..
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯