eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
152 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️روز تاسوعا، ❤️ساعاتی قبل از شهادت شهید مصطفی صدرزاده، در حال قرائت زیارت عاشورا... https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹🌹خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده🌹🌹 🌺در فرهنگسرای شهریار کلاس بازیگری گذاشتند. 🌹  مصمم بود که در کلاسها شرکت کند.  وقتی دیدم برای رفتن اصرار دارد؛ گفتم : مامان به دو دلیل امکانش نیست؛ اول اینکه از نظر  این جور کلاس ها با خانواده ما سازگار نیست. دوم اینکه از نظر مالی هزینه اش برای ما زیاد است، چون شهریه سه ماه را یک جا  می گیرند.  اما باز  روی خواسته اش پا فشاری کرد. با اینکه نسبت به حقوق پدرش میزان هزینه برای ما خیلی زیاد بود؛  گفتم: من برات شهریه را فراهم  می کنم ولی  خودت  می شوی .  مدتی در کلاسهای تئوری شرکت می کند و به کلاسهای عملی که می رسد به یک هفته نمی کشد که کلاسها را ترک کرد.😊 با  پیشم آمد گفت: ازشون خواهش کردم بقیه شهریه رو پس بدن قبول نکردن. خیلی  بود. 😔  و گفتم: اشکال ندارد مامان فدای سرت؛ حالا چرا ادامه ندادی؟ 💕 گفت: همون که گفتید. مامان اصلا من و که هیچ به حساب نمی آورند؛  تازه از مردهای بزرگ هم   نمی گیرند و خیلی چیزها را رعایت  نمی کنند.🌹🌹  https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
چند فریم از #شهید_مصطفی_صدرزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم دیده نشده از دوربین مداربسته بیمارستانی که سلیمانی پشت در اتاق عمل چشم انتظار عمل جراحی نوه دوست شهیدش بود. @shahid_mostafasadrzadeh
سید ابراهیم و گوسفند داری... 👇👇👇
📝  و گوسفند داری 😊😉 💐 استعداد عجیبی داشت نشون به این نشون که، چند باری، بهش پیشنهاد داده بودند، بیا ستاد اجرایی یا مسئولیت پایگاه بسیج دیگه رو، بر عهده بگیر  ولی نه!!  🌹انگار دنبال کار دیگه ای بود، راحت تر بگم انگار دنبال یه گمشده دیگه ای بود، به خاطر همین از همه ی این حرف ها گذشت. حالا بعد از چند سال کار فرهنگی و کسب تجربه،موقعش شده بود تا کار مهم دیگه ای رو شروع کنه خیلی با خودش فکر کرد🤔  🔹یه لحظه، به خودش گفت: "چه جایی بهتر از محله ای که همین بغل محله ی خودم هست که نیاز به کار فرهنگی هم شدیدا حس میشه؟؟؟" این محله فاصله چندانی با خونه خودش نداشت. برای اینکه بتونه تاثیر گذار باشه و بیش تر از اون محله بدونه باید بیش تر از این محل اطلاعات جمع میکرد. کار رو با جذب چند تایی از بچه های این محله شروع کرد. وقتی کامل با اون محله بعد چند مدت آشنا شد، حالا زمانی رسیده بود که اولین قدم بزرگ خودش رو برداره شد اولین قدم بزرگ و با برکت در اون محل هر چهارشنبه هیئت، خونه یکی از بچه ها بود که تعداد بچه های موقع هیئت،بعضی موقع ها به زور به اندازه انگشتان دست می رسید. 🌹کم کم دو نفر به لطف خدا شد چهار نفر و همین طوری در کنار لطف خدا و شیوه فوق العاده جذب سید ابراهیم، کار به جایی می رسه که جای خالی یه پایگاه بسیج،در کنار هیئت حضرت ابلفضل علیه السلام احساس می شد سید ابراهیم که خیلی وقت بود،منتظر این لحظه مهم بود، فرصت رو غنیمت شمرد و با تمام وجود شروع کرد به انجام مقدمات تاسیس پایگاه بسیج!!!  ✅اما مگه تاسیس پایگاه بسیج به همین سادگی بود؟....... ان شاءالله شب های آینده از اولین سختی های تاسیس پایگاه بسیج براتون خواهیم گفت.✋ .... 🌹✨🌹✨🌹✨🌹 🌹✨🌹✨🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
📝  و گوسفند داری 🔴قسمت دوم اما مگه تاسیس پایگاه بسیج تو این محله، به همین سادگی بود؟ 🔴 یکی از اولین نیازهای پایگاه بسیج این هست که یه جایی باشه، که بشه حداقل یه میز و کمد گذاشت، تا حداقل بچه ها برای ثبت نام بیان اونجا!!! 🔴 تازه اگر کاری به کار فرهنگی نداشته باشیم... ✅  وقتی هیئت رو به کمک بچه ها راه انداخت، هر هفته خونه ی یکی از بچه ها، محل برگزاری هیئت می شد اما حالا مگه میشه خونه مردم رو پایگاه بسیج کرد؟ تازه سید ابراهیم اگه میخواست این کار رو هم انجام بده،نمیتونست!!!چون بیش تر خونه ها 50 متری یا 60 متری بودن یا حتی کم تر!!! ✅ چند مدتی (ایام خاص مثل محرم و...)سید ابراهیم تونست هیئت رو تو یه سوله ای که اصلا ظاهر مناسبی هم نداشت، با همت بچه های هیئت برگزار کنه، همین جا بود که وقتی شروع به تمییز کردن سوله کرد جمله معروف خودش رو، روی دیوار سوله، با اسپری رنگ نوشت: "پایان ماموریت یک بسیجی شهادت است" ولی باز این سوله تنها برای یه مدت کوتاه اونم برای برگزاری هیئت گرفته شده بود و سید ابراهیم نمیتونست از اونجا برای کارهای بسیج استفاده کنه ♦️حالا شما فقط این لحظه رو تصور کنید 🔺اشتیاق بچه ها از یک سمت 🔺نبود امکانات حتی بسیار ساده و اولیه  تو این وضعیت چقدر تصمیم گیری سخت میشه؟ 🔸حالا زمانی شده که سید باید یه تصمیم مهم بگیره ✅ میدونم سخته قبول کردنش برای شما، ولی باور کنید!!!! که سید رفت تو همون محل یه خونه مسکونی رو اجاره کرد!!!! یه خونه ای که علاوه بر حال یک اتاق خواب هم داشت و حیاط تقریبا بزرگی هم داشت. حالا موضوع جدی تر شده بود، دیگه باید علاوه بر اینکه برای کارهای فرهنگی پول کنار میذاشت،فکر پول اجاره خونه هم میکرد! ✅ همیشه علاوه بر پولی که از خیرین جمع میکرد ولی چون دوباره پول برای کار فرهنگی کم میاورد از پول خودش میذاشت، حالا تصور کنید سید اضافه بر اجاره خونه خودش، اجاره یه خونه دیگه رو باید بده تازه پول لازم برای کار فرهنگی هم یادتون نره 🖋 اوضاع روز به روز داره سخت تر میشه، این همه پول رو کی قراره بده؟ 🖋 اگر کار زمین بخوره چی؟ 🖋 و چندین فکر دیگه ..... ... https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥مصاحبه جالب با شهید محمدهادی ذوالفقاری💥 الان من تعجب میکنم شما این تهران به این قشنگی رو ول کردی اومدی تو این هوای سرد تو این بیابون ...؟! https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
و گوسفند داری 🔴 قسمت سوم ✅اوضاع داشت روز به روز سخت تر میشد، بارها شده بود برای تامین مخارج، از جیب خودش پول میگذاشت، با این که حالا خودش دیگه متاهل شده بود و مسئولیت یه زندگی رو هم بر عهده داشت. از طرفی هم انقدر از فامیل و آشنا کمک گرفته بود که روش نمیشد دوباره پا وسط بذاره و بره برای کار فرهنگی پول جور کنه ✅ حالا هر روز فکرش از روز قبل مشغول تر میشد. بعضی اوقات انقدر در خودش فرو می رفت که، وقتی ازش سوالی میپرسیدی، چند بار باید تکرار میکردی تا جوابت رو بده!!!! جا گذاشتن مهر یا تسبیح مسجد،تقریبا به یکی از کارهای روزانه اش،تبدیل شده بود!!! ✅ یه بار وقتی، یه جمع چند نفری توی پایگاه، دور هم نشسته بودیم، یکدفعه یه بنده خدایی وارد شد و بعد از سلام و علیک کردن، یکدفعه بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد از مشکلات خودش برای سید گفتن، حالا چشمای همه ما از تعجب داشت، از حدقه در میومد!!! همین جوری که داشتیم با تعجب بهش نگاه میکردیم و حرفاش رو گوش میکردیم به سید گفت؛ "آقا من چند تایی گوسفند دارم، امنیت این جا هم که خودتون بهتر از من میدونید چه جوریه!!! چند باری رفتم کلانتری گفتم: تو رو خدا یه گشتی،یه چیزی، راه بندازید تا ما، تو امنیت باشیم اما تا الان هیچ خبری نشده!!! حالا امیدم بعد خدا شمایید، مگه شما بسیجی ها برام فکری کنید." سید با لحن آروم و دلسوزانه همیشگیش گفت: "چرا عزیزم نگهبان نمیگیری؟" اون بنده خدا گفت:آقا اتفاقا دنبال نگهبان خوب هستم ولی.... ✅نمیدونیم چی تو ذهن سید عبور کرد که یکدفعه دیدیم هشت تا،هشت تا شروع به جدا کردن دونه های تسبیح کرد!!! حتما تصمیم مهمی بود که دست به استخاره زده بود!!! وقتی جواب مشخص شد سید با جمله ای که گفت همه رو شوکه کرد!!! و از همه دیدنی تر،عکس العمل صاحب گوسفند ها بود. سید گفت:به امید خدا، هر شب چندتامون (از بچه های پایگاه)برای نگهبانی گوسفندهاتون میایم،  خوبه؟ مرد چوپان با نهایت خوشحالی گفت:چه کسی بهتر از شما؟ ✅ وقتی صاحب گوسفندان نظر سید ابراهیم رو قبول کرد، از جمع ما خارج شد. ✅سید ابراهیم رو به چهره های متعجب ما کرد و از کمبود بودجه ای که به خاطر اجاره خونه مشکل ساز شده بود گفت. با لحن قشنگی، رو به ما گفت هر کی دوست داره داوطلبانه از گوسفند ها نگهبانی بده بگه، قراره پول این کار رو هم خرج اجاره خونه بدیم. .... https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
📝  و گوسفند داری 🌺قسمت چهارم (پایانی) ✅ هر شب، سه یا چهار نفر از بچه ها از گوسفند ها نگهبانی میدادن،الحق و الانصاف بچه ها با تموم وجود اون روز ها، نگهبانی دادن . خیلی از اوقات میشد که برای چند تایی از بچه ها کار پیش میومد ولی همین که به سید ابراهیم میگفتن، با این که متاهل بود، ولی همیشه میگفت اشکال نداره فدات شم، خودم جات نگهبانی میدم. ✅ این کار تا دو سه ماهی خرج اجاره خونه پایگاه رو تامین کرد.... 🔍 اما بیاید، یه سوال از خودمون بپرسیم  اگر جای سید ابراهیم بودیم چنین کاری رو میکردیم؟؟؟؟؟ 🌹"پایان ماموریت یک بسیجی شهادت است" https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹قسمت اول اگر ممکنه برامون از آقامصطفی بگید؟ مصطفی مثل همه بچه ها دوران شیرین وپرجنب و جوشی داشت . البته یه چیزی که من وپدرش رو نگران میکرد،این بود که سرنترسی داشت و از دوران کودکی،کاری را که اراده میکرد حتما انجام میداد و این مصطفی رابا بقیه همسن و سال هاش متمایز میکرد . *از دوران بچگی آقامصطفی خاطره ای دارید؟ مصطفی متولد شوشتر بود.یک سالش بودکه از شوشتر رفتیم اهواز. تاسن ۱۱ سالگی . بعد از اون به مدت دوسال شمال بودیم وبعد اومدیم شهریار . .مصطفی از سن سیزده سالگی شهریار بوده . *به نظر شما چه چیزی در شکل گیری شخصیت آقامصطفی مؤثر بوده؟ برای شکل گیری شخصیتش که درخانواده کاملا مذهبی ومقید پرورش یافت .مسجد وبسیج هم خیلی موثربود .درسن خیلی کم مسئول پایگاه شد وخودش هیئت بنا کرد البته من اعتقاد دارم که حضرت عباس کارهاشو جهت میداد چون تقریبا از چهار سالگی نذر حضرت عباس بود .... 🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#مصاحبه_با_مادر_گرامی_شهید_صدر_زاده 🌹قسمت اول اگر ممکنه برامون از آقامصطفی بگید؟ مصطفی مثل همه بچه
🌹قسمت دوم میشه بهمون بگید نذری که کردید چی بوده؟ چی شد که پسرتون رو نذر حضرت عباس کردید؟ .بله درروز تاسوعا ۶۹ من برای مراسم روضه ای در منزل پدرم بودم. مصطفی رفت دم در مشغول بازی بود که یه موتور بهش میزنه و پرتش میکنه اون طرف خیابون. همسایه ها اومدن بهم گفتند بچتون موتوری زده کشتتش. من خیلی ترسیدم که برم ببینمش. فقط همونجا که نشسته بودم گفتم یا حضرت عباس برام نگهش دار سربازش میکنم برات. اون روز، روز تاسوعا بود. وجالبترازآن این که همون ساعت دقیقا یک ربع به اذان ظهر بودکه ساعت شهادتشونم همین بوده. . *فکرش رو میکردین یه روزی شهید بشن؟ .مصطفی درمورد نذرش چیزی نمیدونست تازمانی که اومد گفت مامان من یه هئیت بنا کردم به نام حضرت عباس اونجا اشک اومد توچشمام بعد بهش گفتم که تونذرعموم هستی. .وقتی سوال کردم چرا اسم هئیتتو گذاشتی حضرت عباس گفت بخاطر ادبش‌ . ازاونجا فهمیدم خودش حسابی هواشو داره برا مصطفی خیلی اتفاق می افتاد وهمیشه ختم به خیر میشد. .آخرش هم روز تا سوعا، براش بهترین ایام را درنظرگرفتند وبردنش که اگر اینچنین نمیشد جای تعجب داشت چون مصطفی با تمام وجود عاشق ائمه بود زمانی که براش اتفاقهای ناجور میفتاد وختم بخیر میشد گفتم این یه روزیه خاصی داره قرارنیست الکی بره وعجیب این بودکه خودم چندین بارخواب شهادتشون رو میدیدم. تقریبامیدونستم، ولی زمانشو اصلا فکر نمی کردم‌. .... 🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#مصاحبه_با_مادر_گرامی_شهید_صدر_زاده 🌹قسمت دوم میشه بهمون بگید نذری که کردید چی بوده؟ چی شد که پ
🌹قسمت سوم(پایانی) 💠بعد از شهادت خوابشونون رو دیدین؟ بله خیلی واضح انگار که بیدار بودم یه روز رفته بودم رو مزارش خیلی بیقرار بودم عکسشوکه روی سنگش حک شده بود هی میبوسیدمش زیر چشمشو. اصلا آروم نمی شدم. پا شدم روی سنگهای بقیه شهدا روپاک می کردم بهشون گفتم فکر کنید که مامانتون اومده داره سنگتون تمیز میکنه که اروم بشم خدایش کمی اروم شدم شب که خوابیدم خواب دیدم که مصطفی با چندتا از دوستانش با لباس فرم اومدن در خونه صدا میزنن مامان وگریه میکنن بعددقیقا زیر چشم مصطفی چندتا ترکش داره نگاش میکردم گفتم مصطفی اصلا صورتش زخمی نبود صورتش سالم بود. وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که دیروز من اینجور بیقرارشدم اذیت شده بهش قول دادم که دیگه بیقراری نکنم ولی ازاینکه دوستاش صدام کردن مامان خوشحال شدم. *دوستی آقامصطفی با شهدای گمنام ، جریان خاصی داشت؟ کلا قبل از شهادتشون ، یا از خیلی قبل تر و اون موقعی که مسئول پایگاه بودن،حرفی از شهید شدن میزدن؟ همیشه زندگی نامه شهدا رو مطالعه میکرد جوری که انگار باهاشون زندگی کرده باشه کامل دربارشون تحقیق میکردوشناخت داشت. مصطفی همیشه میگفت مامان برام ازخدا بخواه که شهادت نصیبم بشه من میگفتم برا عاقبت بخیر یت دعا میکنم به شوخی میگفت مامان تهشو برام بخواه یعنی شهادت... بهش میگفتم خیلی چیز سنگینی از من میخواهی واقعا سخته..... *درسته سخته، ولی آخرش حتما راضی بودید و از دعای خیر شما بوده که شهادت نصیبشون شده. درسته؟ بله، باتمام وجودم کارشو قبول داشتم ودارم وازاینکه خداوند منو قابل دونست که مادر مصطفی باشم ممنونشم وسپاس گذارم و امیدوارم دراون دنیا منوشفاعت کنه. . إن شاءالله... .شادی روح همه ی شهدای مدافع حرم، به خصوص مصطفی صدرزاده صلوات 🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
 🌹🍃  🌺یک روز به  گفتم: "دوست دارم باهم بریم مکه خونه خدا؛ اما می ترسم شناسایی شده باشی." گفت: "مامان نگران نباش ان شاءالله خدا توفیق میده میرم پیش خودش." حتی به خونه خدا هم راضی نبود؛ دوست داشت کنار خدا باشه.  ای وای که من کجا و  کجا   مصداق نامش بود:  🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹سید ابراهیم   🌟اتوبان همت ازدحام ماشین ها  به سمت شهریار حرکت می کردیم  پشت فرمان ماشین بود  میدونستم پاش بعد از عملیات بصری الحریر به شدت مجروح شده  و به همین دلیل به من گفت؛ دعا کن ترافیک نخوریم  پام نمی کشه اذیت میشم  رادیو روشن بود  صدای اذان صحبت هامان را قطع کرد  الله اکبر  الله اکبر  به یکدفعه دیدم آقا مصطفی پا گذاشت رو ترمز  و در گوشه ی اتوبان نگه داشت  فکر کردم شاید برای ماشین مشکلی پیش اومده  ولی  یکدفعه گفت  پاشو بریم نماز  وسط اتوبان همت  بین دو لاین اتوبان  جایی که مقداری چمن بود  جلو ایستاد  و همان جا نماز را خواندیم و این نماز  یکی از بهترین نمازهای عمرم شد   راوی یکی از دوستان شهید ➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
‍ خاطره ای از 💐بار ها مجروح شد و با همان مجروحیت به منطقه میومد يه روز که از بعد از مجروحیت برگشت رفتم ببينمش جلو حرم بی بی جان یکی از... به طعنه گفت: داستان چیه شماها همش به دست و پاتون تیر میخوره و شهید نمیشین؟! خیلی عصبانی شدم اومدم جوابشو بدم که مصطفی دستمو گرفت و با خنده گفت: حاجی تو صف وایسادیم تا نوبتمون بشه شما که پیشکسوت جهادین زود تر برین جلو ملت معطلن😅😭 یعنی واقعا مصطفی تو بدترین شرایط بهترین عملکرد ممکن و داشت..... 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
❤️وقتی ازش سوال میکردن چرا میری سوریه میگفت شهرکهای شیعه نشین تو محاصر ه هستند فرزندان موسی بن جعفر ( ع )هروقت دربارش حرف میزد امکان نداشت که چشمهاش پر اشک نشه بابغض میگفت بازحمت براشون اذوقه میفرستادیم ولی میگفتن ما فقط امنیت برای خانوادها مون می خواهیم وقتی بهش میگفت بابا بمون پیشمون میگفت شما اینجا امنیت دارید کسی شمارو اذیت نمی کنه ولی بچه های اونجا ازاین نعمت محرومند یه دفعه که اومده بود مرخصی ازش درمورداین شهرک ها سوال میکردم می گفت عذاب وجدان دارم که چرا اینجاهستم درواقع زمانی که اینجا بود نبودبا تمام وجودش در فکر آزادی این شهرکهای شیعه نشین بود.💕 💝💕💝💕💝💕 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh