خاطرهای از مادر #شهید_مصطفی_صدرزاده
#مصطفی باوجود مشغلهای که داشت،
اگر فرصتی دست میداد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمیکرد.
یه روز که منزل پدربزرگ بود بعد از ناهار مشغول شستن ظرفها میشه. عمهی مصطفی اصرار میکنه "بیا کنار، خودم ظرفها رو میشورم..."
مصطفی با لحن طنز همیشگی میگه
عمه بعدا #روایت_فتح اومد ، بگو ظرف هم می شست😊
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
✅آمدی و برای #عقد مرا محضر بردی. تعدادی از مهمانها هم آمدند.
✨اتاق عقد کوچک بود و سالنی بزرگ کنارش...
🔺خانمها آمدند داخل اتاق. نشستم پای سفرهی عقد و خنچهی عقد.
🔹هوا گرم بود...نشستی کنارم. نگاهم به زیر بود که یکی #قرآن را گذاشت روی دامنم.
💠شروع کردم به خواندن سورهی #یوسف...
🍃باید آقا خطبه را میخواند، اما قبل از آن تو را صدا زد: «آقا مصطفی بیا تا #شروط عقد رو برات بگم.»
✨رفتی. صدایش میآمد: «همهی شروط به نفع #خانمه. حواست هست شما؟»
-بله بله حاجآقا، #حلّه...!😍
📚 برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
✨بنا نبود زمان #عقدمان خیلی طول بکشد. از اول گفته بودم دوست ندارم. قرار بود فقط دوسه ماه عقد کرده بمانیم، چون این فاصلهی زمانی برای #شناختمان خوب بود، هم شناخت #خودمان و هم #خانوادههایمان.
🍃از جمله مواردی که در خانوادهی شما دیدم و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدا را #شکر کردم، اینهاست که میگویم:
1⃣پایبندی افراد خانوادهتان به #نماز_اول_وقت، طوری که اگر آنجا بودم تا صدای #اذان بلند میشد، میدیدم همه به دنبال #وضو گرفتن و پهن کردن #سجادهاند.
2⃣و دیگر اینکه هیچکدام به دنبال #خرافات نبودید.
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
💠بعد از نماز با یک گلدان پر از #گل_صورتی آمدی.🌸 عادت داشتی #دست بزرگتر را ببوسی، اما چون مامان #سید بود، تو به حساب سید بودنش به #دستبوسیاش میآمدی.💚
✨گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی: «مادر جون، اینا رو برای #عزیز آوردم تا حالش خوبِخوب بشه!»
🍃بعد از عقد بیشتر #عزیز صدایم میزدی...💕
🔺مامان حسابی کیف کرد. گر چه دوسه روز بعد با گلهمندی گفت: «این آقا مصطفی تو خونه دست من رو میبوسه، اما بیرون حتی #سلامم نمیکنه!»
🔹گلهاش را که به تو رساندم، گفتی: «تو که میدونی من توی خیابون به هیچکی #نگاه نمیکنم!»
📚برگرفته ازکتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
🔹 #تنهایی آزارم میداد، ولی میدانستم اعتراضم بیفایده است. هنوز تو رودربایستی با تو بودم.
🔺گاز و ماشینلباسشویی هم وصل نبود و باید میماندی و اینها را راه میانداختی، اما تو رفتی و من هم #اعتراضی نکردم.
💠یک هفته شد...،
دو هفته شد...
و من فهمیدم خیلی #گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد.
✨مادرت فهمید و گفت: «سمیه جان، مصطفی در خانه که بود دست به سیاهوسفید نمیزد، تو به #کارش بگیر!»
❇️اما من #دلم نمیآمد، چون میدانستم #مردان_بزرگ برای #کارهای_بزرگ ساخته شدهاند.
🔺اینطور کارها به دستوپایت تار میتنید
و #کارهای_فرهنگی پایگاه برایت در #اولویت بود.
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_فرهنگی_سیدابراهیم
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
✅من باید کاری میکردم که هم #درسم را بخوانم، هم به #پایگاه برسم و هم به #کارهای_خانه...
🔸مدتی که گذشت و بدوبدوی مرا که دیدی، گفتی: «وای عزیز، وظیفهی تو نیست با وضعیتی که داری غذا درست کنی! یکی رو پیدا کن بیاد کمکت! اصلا زنگ بزن غذا بیارن!»
🔺در دلم گفتم: چه بریز و بپاشی! اونم با این وضع اقتصادی!
💠گاهی هم که مریض میشدم، زنگ میزدی به مامانم و مادرت: «چه نشستید که سمیه مریضه، بیایین پیش عزیزم!»
❇️کمکم به این نتیجه رسیدم که باید از آنها #دور شویم. اصرار پشت اصرار که خانهمان را عوض کنیم و تو مانده بودی چرا...؟
-دلت برای مامانت اینا تنگ میشهها!
-نمیشه!
✨میخواستم با دوری از آنها به #تو نزدیکتر شوم...💖
میخواستم کاری کنم #بیشتر پیشم بمانی...✨
📚 برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_فرهنگی_سیدابراهیم
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
🔹 #تنهایی آزارم میداد، ولی میدانستم اعتراضم بیفایده است. هنوز تو رودربایستی با تو بودم.
🔺گاز و ماشینلباسشویی هم وصل نبود و باید میماندی و اینها را راه میانداختی، اما تو رفتی و من هم #اعتراضی نکردم.
💠یک هفته شد...،
دو هفته شد...
و من فهمیدم خیلی #گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد.
✨مادرت فهمید و گفت: «سمیه جان، مصطفی در خانه که بود دست به سیاهوسفید نمیزد، تو به #کارش بگیر!»
❇️اما من #دلم نمیآمد، چون میدانستم #مردان_بزرگ برای #کارهای_بزرگ ساخته شدهاند.
🔺اینطور کارها به دستوپایت تار میتنید
و #کارهای_فرهنگی پایگاه برایت در #اولویت بود.
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
@shahid_mostafasadrzadeh
خاطرهای از مادر #شهید_مصطفی_صدرزاده
#مصطفی باوجود مشغلهای که داشت،
اگر فرصتی دست میداد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمیکرد.
یه روز که منزل پدربزرگ بود بعد از ناهار مشغول شستن ظرفها میشه. عمهی مصطفی اصرار میکنه "بیا کنار، خودم ظرفها رو میشورم..."
مصطفی با لحن طنز همیشگی میگه
عمه بعدا #روایت_فتح اومد ، بگو ظرف هم می شست😊
@shahid_mostafasadrzadeh
خاطرهای از مادر #شهید_مصطفی_صدرزاده
#مصطفی باوجود مشغلهای که داشت،
اگر فرصتی دست میداد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمیکرد.
یه روز که منزل پدربزرگ بود بعد از ناهار مشغول شستن ظرفها میشه. عمهی مصطفی اصرار میکنه "بیا کنار، خودم ظرفها رو میشورم..."
مصطفی با لحن طنز همیشگی میگه
عمه بعدا #روایت_فتح اومد ، بگو ظرف هم می شست😊
@shahid_mostafasadrzadeh
خاطرهای از مادر #شهید_مصطفی_صدرزاده
#مصطفی باوجود مشغلهای که داشت،
اگر فرصتی دست میداد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمیکرد.
یه روز که منزل پدربزرگ بود بعد از ناهار مشغول شستن ظرفها میشه. عمهی مصطفی اصرار میکنه "بیا کنار، خودم ظرفها رو میشورم..."
مصطفی با لحن طنز همیشگی میگه
عمه بعدا #روایت_فتح اومد ، بگو ظرف هم می شست😊
@shahid_mostafasadrzadeh
خاطرهای از مادر #شهید_مصطفی_صدرزاده
#مصطفی باوجود مشغلهای که داشت،
اگر فرصتی دست میداد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمیکرد.
یه روز که منزل پدربزرگ بود بعد از ناهار مشغول شستن ظرفها میشه. عمهی مصطفی اصرار میکنه "بیا کنار، خودم ظرفها رو میشورم..."
مصطفی با لحن طنز همیشگی میگه
عمه بعدا #روایت_فتح اومد ، بگو ظرف هم می شست😊
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
💕خاطره ایی از مادر #شهیدصدرزاده 💕
💚#مصطفی باوجود مشغله ای که داشت،
اگر فرصتی دست می داد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمی کرد.
یه روز که منزل #پدربزرگ بود بعد از ناهار مشغول شستن #ظرفها میشه .👏 #عمه ی مصطفی اصرار میکنه بیا کنار ، خودم ظرفها رو می شورم .🌹 مصطفی با لحن #طنز همیشگی میگه
#عمه بعدا #روایت_فتح اومد ،
بگو ظرف هم می شست.☺️
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
💕خاطره ایی از مادر #شهیدصدرزاده 💕
💚#مصطفی باوجود مشغله ای که داشت،
اگر فرصتی دست می داد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمی کرد.
یه روز که منزل #پدربزرگ بود بعد از ناهار مشغول شستن #ظرفها میشه .👏 #عمه ی مصطفی اصرار میکنه بیا کنار ، خودم ظرفها رو می شورم .🌹 مصطفی با لحن #طنز همیشگی میگه
#عمه بعدا #روایت_فتح اومد ،
بگو ظرف هم می شست.☺️
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh