#تلنگر
اصلادخترآ
بعدهپدرشون
انگاریہطورهخاصۍ
بہعموشونتڪیہمیکنن
دلشونخوبقرصمیشہ !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ💔
گفت:منونزن
#میگمعمومبیادا . . .(:"
کاشنرسہاونروزۍکہ
نھبابایۍهست...
نہعمویی...
نہبرادری...😭
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خودپسندی انسان يكی از حسودان عقل اوست...🍂
#نهج_البلاغه
#حکمت۲۱۲
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
28.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #نماهنگ
📆 شب هفتم محرم _ ۹۹٫۶٫۵
#حاج_محمدرضابذری
روضه محلی..🥀
با معنی🌱
- پیشنهاد میشه به دیدنش...👌
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌷🌷🌷
شب عاشورا امام حسین به یارانش فرمود: هر کس از شما حق الناسی به گردن دارد برود....
او به جهانیان فهماند که حتی
کشته شدن در کربلا هم
از بین برنده حق الناس نیست..
در عجبم از کسانی که
هزاران گناه میکنند و معتقدند
یک قطره اشک بر حسین
ضامن بهشت آنهاست...
🙏خداوندا به حق این شبای عزیز🙏
⇦به حق خط خط قرآن
⇦و به حق روح پاک محمدمصطفی(ص)
⇦الهی به دل شکسته حضرت زینب
⇦به دستهای کوچک حضرت رقیه
⇦به حنجر تیر خورده علی اصغر
⇦به ناامیدی ابوالفضل
⇦به لب عطشان حسین 🙏🏻
⇦هیچ خانه ایی غم دار
⇦هیچ مادری داغ دیده
⇦هیچ پدری شرمنده
⇦هیچ محتاجی ستم دیده
⇦هیچ بیماری درد دیده
⇦هیچ چشمی اشکبار ✨
⇦هیچ دستی محتاج✨
⇦هیچ دلی شکسته
⇦و هیچ خانه ایی بی نعمتت نباشه
الهی آمین یا رب العالمین...🖤❤️
با انتشار این متن دیگران هم از فضیلت این دعای زیبا در این شبها بهره مند کنید
تاسوعا و عاشورای حسینی بر شما تسلیت باد
🥀التماس دعا
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت39
اخرین نفر که جلویم است تلفنش تمام می شود و نوبت من می شود.
سکه را داخل تلفن می اندازم و شماره ی خانه را می گیرم. طولی نمی کشد که صدای مادر در گوشم می پیچد.
بغض میکنم و به سختی می گویم:
_سلام مامان! خوبی؟
_سلام ریحانه! خودتی؟
سری تکان می دهم و می گویم:
_آره!
_وای کجایی دختر! چرا زنگ نمیزنی؟ آقاجونت چندتا نامه نوشت اما جواب ندادی.
از موضوع نامه ها مطلع نیستم و می گویم:
_نامه؟ چیزی به دست من نرسیده که!
_عه! خب بگو چیکارا می کنی؟ داییت خوبه؟
_هیچی میرم دانشگاه. دایی هم خوبه. مامان من از تلفن عمومی زنگ میزنم، مردم منتظرن.
_باشه مادر. جواب نامه ها رو بدی خب؟
_چشم حتما. به همگی سلام برسون مخصوصا آقاجون.
_درد و بلات بخوره تو سرم دختر، چشمت بی بلا. باشه تو هم به داییت سلام برسون.
لحن مادر با بغض قاطی می شد و معلوم بود گریه می کند. نتوانستم به رویش بیارم و می گویم:
_این چه حرفیه. خداحافظ .
تلفن را سر جایش می گذارم. پاهایم جان ندارد که مرا به خانه برسانند.
به هر سختی است خودم را به خانه می رسانم. دایی نیست و نیمرویی می پزم.
امشب قرار است به مسجد سپهسالار بروم و تنها دلخوشی امروزم همین است!
چون اذان را زود می دهند وقتی برای استراحت نمی ماند. فقط کمی دراز می کشم تا رفع خستگی شود.
دفترچه و خودکار و چند وسیله دیگر را توی کیفم می گذارم. چادرم را سر می کنم و جلوی آیینه با آن ور می روم.
جوری چادر را گرفته ام که هیچ چیز از روسری ام پیدا نیست.
کلید را برمیدارم و از خانه بیرون می آیم.
سر چهار راه تاکسی می گیرم و تا اذان را می دهند من هم به مسجد می رسم.
مسجد قدیمی به نظر می رسد، داخل می شوم و به قسمت بانوان می روم.
توی صفی می نشینم که کسی دستی به شانه ام می زند.
با دیدن خانم غلامی، تمام سختی های امروز یادم می رود و توی بغلش می روم. کنارم می نشیند، عطیه کوچولو هم چادر سرش است و مثل ماه شده!
"قد قامه الصلاه" را که می گویند بلند می شویم.
نماز را به جماعت می خوانم و بعد از دو نماز قرآنم را درمی آورم و سوره ی واقعه را می خوانم.
خانم غلامی کنارم می نشیند و می گوید:
_من به حاج آقا گفتم موضوع شما رو.
_جدی؟
_آره عزیزم. الانم پاشو بریم که منتظرن!
کمی عقب تر از خانم غلامی شروع به حرکت می کنم. دور و اطراف حاج آقا را چند مرد گرفته اند.
حاج آقا مردی پنجاه و خورده ای به نظر می آید با موهای سفید که لا به لای آن جوگندمی هم هست.
عینک گردی به چهره دارد و خنده اش که محو نشدنی است.
خانم غلامی چیزی می گوید که مردها می روند. جلو می آیم و به حاج آقا سلام می دهم.
حاج آقا سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_سلام علیکم دخترم. خوش اومدین.
_خیلی متشکرم.
خانم غلامی می گوید:
_ایشون همون دختر گلی هستن که گفتم حاج آقا. ماشالله درس خون و مودب!
زیر لب "اختیار دارین" ای می گویم که حاج آقا می گوید:
_بله حتما همینطوره. دخترم! ما اینجا کلاس های تفسیر داریم شما هم اگر دوست دارین شرکت کنین صبح هاست.
یکهو وا می روم و با غم می گویم:
_حاج آقا من صبح میرم دانشگاه.
حاج آقا کمی سکوت می کند و با خنده می گوید:
_خب مشکلی نیست. من میتونم یک ساعت قبل نماز مغرب در خدمتتون باشم. این ساعت براتون مقدوره؟
خنده بر لبم می نشیند و قبول می کنم. از حاج آقا خداحافظی می کنیم و تا دم در مسجد با خانم همراه می شوم.
خانم مرا در آغوش می گیرد و به خدا می سپارد. مسیرشان با من یکی نیست و مجبور می شوم سر خیابان اصلی با تاکسی به خانه بروم.
کلید را توی قفل می چرخانم و وارد می شوم. سلام می دهم و جوابی نمی شنوم.
انگار کسی خانه نیست، لامپ را روشن می کنم و بعد از عوض کردن لباس ها مشغول پختن کوکو سبزی می شوم ولی هر چه صبر می کنم، دایی نمی آید.
مجبور می شوم شام را هم به تنهایی بخورم. به اتاق می روم و مشغول کتاب جدیدم می شوم.
نمیفهمم کی خوابم می برد، صدای محویی در گوشم می پیچد:
_ریحانه! پاشو!
چشمانم را به زور باز می کنم و با دیدن دایی تعجب می کنم.
دایی لبخندی میزند و می گوید:
_چرا اینجا خوابیدی؟
_نمیدونم کی خوابم برد!
یاد کوکوها می افتم و می پرسم:
_شام خوردین؟
سری تکان می دهد و می گوید:
_آره دایی جان، کوکوهات خوشمزه بود.
لبخندم پر رنگ تر می شود و بلند می شوم. روی تخت دراز می کشم و پلک هایم مثل آهن ربایی بهم می چسبند.
دایی بخاری نفتی را توی اتاقم می گذارد و بیرون می رود. نور خورشید توی چشمانم می تابد و از خواب می پرم. روی سجاده خوابم برده است و بلند می شوم.
دایی ساندویچی توی کیفم می گذارم و باهم از خانه بیرون می آییم. از تاکسی پیاده می شوم و با دایی خداحافظی می کنم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت40
همین ساعت اول را باید با اراجیف حجتی سرکنم. سر کلاسش همگی مثل مجسمه ای نشسته اند و کسی جرئت تکان خوردن ندارد.
شعری را تفسیر می کند و به وضوح عقاید دئیسم را در آن وارد می کند. اعتقاد به خدایی که توانایی ندارد و فقط بندگان را می آفریدند.
بدون اجازه اش شروع به صحبت می کنم. میدانم اجازه نمی دهد ولی نمی توانم هم دست روی دست بگذارم و ذهن دانشجوها را با بولدوزر عقایدش تخریب کند.
_آقای حجتی چطور میشه با عقل پذیرفت که خدا قدرت نداره آینده ما رو در اختیار بگیره و خوب و بد ما رو ندونه! خدایی که تمام هستی رو خلق می کنه. فیزیک، شیمی و زیستی که الان ما میخونیم رو فوله!
حتی قدرت پیش بینی اش رو به پیامبرش داده و توی کتابش از اینها حرف زده! شما چیزی از حرکت زمین میدونین؟ گالیله قرنها پیش اینو گفته! توی قرآن زمین رو به شتر ذلول تشبیه کرده که طوری حرکت می کنه که به سوار آزاری نمیرسه! این اگه قدرت خدا نیست پس چیه؟
این عقاید مال افرادیه که میخوان هرکاری دوست دارن انجام بدن.
ژاله آستینم را می کشد اما دستش را پس میزنم و ادامه می دهم:
_دئیسم یعنی هرکسی خدای خودشه! هر کاری که دوست داری انجام بده. اصلا خدا نگفته چیکار کن که سعادتمند بشی. اصلا نماز و روزه چیه!
حجتی که در بهت به سر می برد، محکم روی میز می زند و با نفرت تمام به من می گوید:
_بیرووون خانم! سرررریع!
کیفم را برمیدارم و از کلاس بیرون می زنم.
توی محوطه دانشگاه می نشینم و به حرف هایم فکر می کنم.
تعجب نمی کنم که ترسی در وجودم نیست. از خودم راضی هستم که تمام حرف هایم را گفتم و پته اش را روی آب ریختم.
نمیدانم چقدر در خودم هستم که صدای ژاله مرا از خود بیرون می کشد:
_چیکار کردی دختر؟ حجتی خیلی عصبی شد و الانم رفت مدیریت.
_خب بره! من نمیتونم این چرتو پرتا رو بشنوم و چیزی نگم.
_وای ریحانه! این حرفا رو نزن فکر میکنن تو یه خرابکاری.
_من حرف های یک مسلمونو زدم. اگه مسلمون خرابکاره پس منم خرابکارم!
ژاله هینی می کشد و جلوی دهانم را می گیرد.
_دیوونه شدی؟ نمیگی یکی بشنوه چه فکری میکنه! اونا که مثل من تو رو نمی شناسن.
دختر بی حجابی دوان دوان به طرفم می آید و می گوید:
_خانم حسینی؟
_بله!!
_مسئول آموزش کارت داره!
ژاله نگاه مضطربی به من می اندازد. "چیزی نیست" ای می گویم و به راه می افتم.
در اتاق را می زنم و وارد می شوم. مرد جوانی روی میز لم داده.
سلام آرامی می گویم و صندلی را نشانم می دهد.
با کروات صورتی اش ور می رود و در حالی که دود سیگارش را بیرون می دهد، می گوید:
_خانم حسینی از شما بعیده! شما تحصیل کرده هستین و درس خون. این چه کاریه؟
روی صندلی می نشینم و می پرسم:
_چه کاری کردم؟
پوزخندی می زند و می گوید:
_یعنی نمیدونین چیکار کردین؟
_نه!
_آقای حجتی خیلی از دستتون کلافه اس، آقای فرحزاد هم شما رو از کلاساشون اخراج کردن. عملاً شما دو سوم واحد های مهمتون رو از دست و این یعنی شما این ترمو نمی تونین پاس کنین.
من با آقایون صحبت می کنم و رضایتشون رو می گیرم به شرط اینکه...
حرفش را قطع می کند و مجبور می شوم، بپرسم:
_چه شرطی؟
_شما جلوی تموم دانشجوها از هردوشون معذرت بخواین و بگین این حرفا رو از روی توهم گفتین یا پول گرفتین از آخوندا و چمیدونم یه چیزی بگو!
بعدشم قول بدین که ازین چیزا نگین دیگه!
در حالی که از عصبانیت دست هام می لرزید و خون خونم را می خورد، گفتم:
_اگه این کارو نکنم؟
این بار قهقه ای میزند و می گوید:
_ببینید ما این کارو برای هر کسی نمی کنیم! اگه کس دیگه ای این کارو میکرد دَرجا اخراج بود ولی من بهتون فرصت دادم.
_منت میزارین؟
_خیر! لطف میکنم.
نفسم را بیرون می دهم و می گویم:
_باید فکر کنم.
_پس تا فکر نکردین فعلا دانشگاه نیاین.
از جا بلند می شوم و در حالی که بیرون می روم، می گویم:
_حتما!
سالن دانشگاه پر از همهمه است، انگار دانشگاه به وَل وَله افتاده. ژاله جلو می آید و می پرسد:
_چیشد؟
در چشمان مضطرب اش نگاه می کنم و می پرسم:
_چرا دانشگاه شلوغه؟
_اینا رو ولش کن! بگو چی گفت؟
در کمال خونسردی می گویم:
_اخراج میشم.
ژاله می ایستد و روسری اش را چنگ می زند. دستش را می کشم که می گوید:
_اخراج؟ برو حرف بزن خب!
_اونا میخوان بگم بهم پول دادن ازین حرفا زدم! میفهمی یعنی چی؟ یعنی پاشم بگم من مسلمون نیستم آقا! من شَرَفم رو به یه دانشگاه فروختم.
ژاله چیزی نمی گوید؛ انگار خیلی ناراحت شده است.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۷۸
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❖
در این "روز عاشورا"🏴
تو خلوتهای خودتون
هر جایی که "دلتون لرزید"..
یا "گوشه ے چشمتون اشکے"جمع شد.
بگویید که "خداوندا به حق"
"امام حسین" مستجاب کن
"دعای" کسے که با "اشکهایش"
"تو را صدا میزند"..
به عشق امام حسین(ع)♡
برای همه دعا کنیـد🖤
التماس دعا🙏
🖤عاشورای حسینی تسلیت باد🖤
#محرم #عاشورا 🏴
#لبیک_یا_حسین 🏴
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
❖ در این "روز عاشورا"🏴 تو خلوتهای خودتون هر جایی که "دلتون لرزید".. یا "گوشه ے چشمتون اشکے"جمع شد.
^🥀
مادرت اومد بالای سَرِت
تا نگن حسین مادر نداره.....💔
- غریبِمادر..
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روضه سوزناك امام حسين
روز #عاشورا
بني فاطمه
از دست ندهید😔
#اجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
🏴🏴
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•