eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
635 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
•🖤• یعنۍاشڪ‌هایۍکہ حسین"علیہ‌السلام" براےفرداےاهل‌بیت‌خویش ریخت. عاشورایعنۍجمع‌کردن‌خارهاےبیابان درشبِ‌تاریک. یعنۍسیراب‌کردن‌کودک‌شیرخواره باسرانگشتانِ‌پیکانۍتیز.💔 عاشورایعنۍضجہ‌هاےکودکانۍغریب درصحرایۍسوزان. یعنۍفرورفتن‌خارهاےبیابان درپاهایۍکودکانہ‌. یعنۍاوج‌مردانگۍوایستادگۍ، یعنۍتجسمِ‌تمام‌غیرت‌هایۍکہ درچشم‌هاےنجیبِ‌عباس‌ سوسومۍکرد. عاشورایعنۍبہ‌آسمان پرتاب‌شدن‌خون‌گلوے شش‌ماهہ‌اے کہ از تشنگۍبہ‌چشم‌هاےپدر خیره‌شده‌بود، یعنۍدفن‌کردن‌تمام‌احساسِ‌خویش در پشت خیمہ‌ها. عاشورایعنۍوداعِ‌خواهرےخستہ با برادرےازجنسِ‌نور.😔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
-همسنگران و عزادارن اباعبدالله🏴 ان شاالله امشب سَرِ ساعت ۸ شب همه باهم " زیارت عاشورا " بخونیم ، برای تسکین قلبِ امام زمانمون🥀
حفظ و به کارگیری تجربه رمز موفقیت است...🌱 ۲۱۱ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💔 بلند مرتبہ شاهےو پیڪرت افتاد همیݩ ڪه پیڪرٺ افتاد خواهرٺ افتاد تو نیزه خوردے و یڪ مرتبہ زمیݩ خوردے هزار مرتبہ برابرٺ افتاد از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین💔 دست و پا می زد حسین😭،زینب صدا میزد حـسین😔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
4_5841294752514836798.m4a
6.49M
🎧 🥀گلی گم کرده ام می جویم اورا 🖤به هرگل می رسم می بویم اورا 🥀گل من یک نشانی رابه تن داشت 🖤یکی پیراهن کهنه به تن داشت خدایا به حق دل شکسته حضرت زینب (س) هیچ خواهری داغ برادرنبینه🙏😔 🎤 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 روی سبزه های دانشگاه می نشینم و با لبخند به او می گویم: _ژاله! من عاشق تحصیل بودم! ولی از اون بیشتر خدامو دوست دارم از اون بیشتر اعتقاداتمو دوست دارم که از بچگی بهم یاد دادن. الانم مطمئن باش میرم دنبال یادگرفتن، همه چیزو که تو دانشگاه یاد نمیدن! _آره تو رو راست میگی. دلم میخواست باهم درس می خوندیم، تو خیلی خوبی ریحانه! دلم برات تنگ میشه. خودش را در بغلم پرت می کند، اول شوکه می شوم اما بعد دستانم را دور کمرش حلقه می کنم و در گوشش می گویم: _دیوونه دانشگاه نمیام فقط، رستورانو که باید منو ببری! ژاله سرش را از روی شانه ام برمی دارد و با خنده می گوید: _دیوونه خودمونیم! آخ جون! اشک هایمان را پاک می کنیم و مثل دیوانه ها بهم می خندیم. رفته رفته محوطه دانشگاه پر از رفت و آمد می شود. گروهی با آرایش زیاد و لباس های نامناسب از سالن بیرون می آیند. برایم سوال می شود که چه خبر است! _چخبره ژاله؟ با تعجب نگاهم می کند و می گوید: _مگه تو نمیدونی؟ شانه ای بالا می اندازم و می گویم: _چیو؟ _۴ روز دیگه تولد شاهه اینا دارن واسه رژه و جشن آماده میشن. بعد هم به همان دخترانی که آرایش زننده ای دارند اشاره می کند و ادامه میدهد: _اونا رو میبینی؟ اونا گروه رقصو آوازن. _رقصو آواز؟ _آره بابا! توی محوطه دانشگاه برگزار میشه تازه از مسئولا هم دعوت کردن. بدنم مور مور می شود و خشمیگن می گویم: _بیا اینم از کشور اسلامی! نه به حج رفتنش نه به رقصو آوازش! _کیو میگی؟ _همین شاه! ژاله به پشت دستش می زند و می گوید: _باز که رفتی رو کانال حرفای وحشتناک! _خب راست میگم! هیچکی باورش نداره! خداروشکر منکه اخراج شدم وگرنه تحمل جشن منفورشونو نداشتم. ژاله دستم را می گیرد و می گوید: _پاشو این روز آخری که خسته و کوفه از دانشگاه میری ببرمت یه جای خوب! _کجا؟ چشمکی میزند و با لحنی که شیطنت از آن می بارد، می گوید: _حالا بیا بریم. دم ورودی دانشگاه تاکسی میگیریم و ژاله حین مسیر چیزهایی تعریف می کند. نیم ساعتی توی تاکسی هستیم که بالاخره می رسیم. من و ژاله بر سر حساب کردن کرایه باهم کلنجار می رویم که تاکسی ران به حرف می آید و می گوید: _خانم شما بدین. به من اشاره می کند و پول را به دستش می دهم. از تاکسی که بیرون می آییم می زنیم به خنده. ژاله رستوران بزرگی را نشانم می دهد و می گوید: _اینم جایه خوب! مبهوت وار نگاهش می کنم و می گویم: _ژاله! من پول اینو ندارم بیا بریم یه جای دیگه! ژاله می خندد و می گوید: _مهمونِ من! اخم می‌کنم و می گویم: _نخیر! تو همش منو مهمون میکنی. ژاله هم به ظاهر اخم می کند و می گوید: _کی گفته؟ بیشتر اوقات که میریم ساندویچی نزدیک دانشگاه تو پولشو میدی. دستم را می کشد و به زور وارد رستوران می برد. به قول ژاله رستورانی لاکچری است! میز و پرده ها ست هم هستند. کاشی های و سرامیک های رستوران از تمیزی برق می زنند و روی یک میز بزرگ انواع دسر و پیش غذا موجود است. ژاله میزی انتخاب می کند و پشت میز می نشینیم. منو را به دستم می دهد و می گوید: _تو انتخاب کن. توی منو به دنبال پایین ترین قیمت می گردم و ماهی سفارش میدهم‌. پایین ترین قیمتش از بالاترین قیمت برخی رستورانها بیشتر است! ژاله جوری نگاهم می کند و می گوید: _نخیر، خودم انتخاب میکنم! بعد به گارسون می گوید: _دو پرس برنج با کباب مخصوص و یه کباب برگ! چشمانم نزدیک است از حدقه بیرون بزند. هر چه به ژاله می گویم یکی هم بس است اما او کار خودش را می کند. به یاد دارم پدر ژاله مدیر یک شرکت وابسته به یک نهاد دولتی ست اما دقیقا نمیدانم چه کاره است. ژاله با لبخند می گوید: _ریحانه! لبخند روی لبم را پررنگ تر می کنم و می گویم: _جانم؟ _هیچ میدونی چرا من ازت خوشم میاد؟ با خودم می گویم "این چه سوالیه؟" ولی با خنده می گویم: _نمیدونم! _راستش من هرچی که خواستم داشتم و هرچی که بخوام رو میتونم داشته باشم. یک عالمه دوست دارمو داشتم ولی هیچ کدومشون مثل تو نبودن! تو خیلی خاصی! لب هایم را آویزان می کنم و می گویم: _نبابا منم مثل بقیه ام. _نه نه! تو فرق داری. اول که باهات دوست شدم از من نپرسیدی بابات چیکارس یا کجا زندگی می کنی. تو هیچ وقت از لباسای مد بالام تعریف نکردی و حس حسادت رو هیچ وقت تو چشمات ندیدم‌. _شاید چون ملاکام واسه دوستی اینا نبوده، نپرسیدم. ژاله دستش را زیر چانه اش می گذارد و می پرسد: _چرا منو به دوستی انتخاب کردی؟ مردمک چشمم را می چرخانم و می گویم: _چون تو مثل بقیه نبودی. جلوی استاد لودگی درنمیاوردی، با آرایش نمیخواستی کسی رو به خودت جذب کنی. در واقع چون خودت بودی، در نظرم عزیز شدی. از حق نگذریم حجابتم از خیلیا بهتره! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 ژاله لبخند رضایت بخشی می زند و می گوید: _آره من دوست دارم خودم باشم. دوست دارم بقیه به پول و ثروت بابام نگاه نکن، خودمو ببینن! راستش وقتی چند سال پیشا بابام ورشکست شد وضعمون بهم ریخت. خیلی از دوستام تا فهمیدن ولم کردن‌. از اون وقت سعی کردم کم از ثروت بابام استفاده کنم؛ من حتی از ماشینمم استفاده نمیکنم! در همین حین گارسون غذاها را روی میز می چیند. ژاله و من تشکر می کنیم و گارسون می رود. ژاله لبخند می زند و کباب ها را به من تعارف می کند. شروع می کنیم به خوردن، از حق نگذرم خیلی به من چسبید. ژاله می خواست از کباب برگ برایم جدا کند که دستش را گرفتم و گفتم: _ژاله منو تو که همین کبابا رو هم نمیخوریم‌. اینو دست نزن تا به یه فقیر بدیم. انگار از ایده ام خوشش می آید و می گوید: _دیدی گفتم تو با بقیه فرق داری! غذایمان که تمام می شود. ژاله ظرفی برای غذا میگیرد و بعد خارج می شویم‌. چند خیابانی را باهم قدم می زنیم و او بیشتر از خودش، دوست هایش و من می گوید. توی خیابان پسر بچه ای را می بینم که کفش های دیگران را واکس می زند و دست و صورتش سیاه شده. غذا را از ژاله می گیرم و به سمت پسر بچه می روم. با مهربانی به او می گویم: _غذا خوردی پسرجون؟ پسرک همانطور که با دستش های کوچولواش کفش بزرگِ مردی را واکس می زند؛ می گوید: _نه. غذا را جلویش می گیرم و می گویم: _گرسنت نیست؟ چشمانش برق می زند و با شادی می گوید: _چرا گشنمه! ظرف را به دستش می دهم و می گویم: _پس قبلش دستو صورتتو بشور. خب؟ با خوشحالی که در حرکاتش دارد، می گوید: _چشم! نمیخواین کفشتونو مجانی واکس بزنم؟ دستی به سرش می کشم و می گویم: _نه عزیزم لازم نیست. نوش جونت. ژاله از دور نگاهش را به ما می دوزد و اشک چشمانش را پاک می کند. از پسر خداحافظی می کنم و به سمت ژاله می روم. ژاله با صدای گرفته می گوید: _تا حالا از خوشحالی یه نفر اینقدر حس خوبی نداشتم‌. مجبورم همان جا از ژاله خداحافظی کنم چون به موقع به مسجد سپهسالار بروم. می بوسمش و قول میدهم با او در تماس باشم. قدری توی ایستگاه اتوبوس معطل می شوم. تا اتوبوس می آید، سوار می شوم و کنار زنی می نشینم. زن بچه کوچکش را سعی دارد آرام کند. با شرمندگی به من می گوید: _ببخشید، نمیدونم چرا گریه می کنه. _خواهش میکنم، بچه اس دیگه! دختر کوچولو با چشمان بارانی اش انگار چیزی از مادرش می خواهد. خوب که دقت می کنم می فهمم او به شکلاتی اشاره می کند که پسر بچه ای در صندلی جلویمان در دست دارد. تمام کیفم را برای پیدا کردن شکلات زیر و رو می کنم و یک دانه پیدا می شود. شکلات را به دختر می دهم و ساکت می شود. مادر دختر تا ایستگاهی که میخواست پیاده شود از من تشکر می کرد! کمی بعد به مسجد میرسم. کمی در باز است و داخل می شوم. پیرمردی در حال جارو زدن است و با دیدن من می گوید: _کاری دارید؟ سلام می دهم و می گویم با حاج آقا امامی کار دارم. پیرمرد دستی به ریش سفیدش می کشد و می گوید: _علیک سلام. حاج آقا توی شبستان مسجد هستن. تشکر می کنم و به طرف شبستان می روم. یا الله گویان وارد می شود و حاج آقا جوابم را می دهد. کمی دور تر از حاج آقا می نشینم و بعد از احوال پرسی، حاج آقا از کارهای فرهنگی شان می گوید. کمی از صحبت هایمان به آشنایی حاج آقا با خانم غلامی برمی گردد. من هم تمام این مدت مثل حاج آقا سرم پایین است و حرف هایشان را با تکان دادن سر و "بله، بله" گفتن تایید می کنم. حاج آقا از خودم می پرسد و می گوید آن شب وقت نشد تا حرف بزنیم. من هم از پدرم می گویم. حاج آقا می گوید: _آ سد مجتبی! چقدر اسمشون آشناس برام. _بله، شاید توی حوزه ی مشهد دیدین شون. _شاید... بعد هم از کارهای پدر و اعلامیه ها و کتاب ها، همچنین از یک ماه بی خبری که به زندان ختم شد برایشان گفتم. حاج آقا خیلی خوشش آمد و کلی من و آقاجان را دعا کرد. کم کم صدای قرآن پخش شد و حرف هایمان تمان شد. به حاج آقا گفتم که صبح ها می تونم بیام و مجبور شدم ماجرای اخراجم را هم بگویم. حاج آقا با گفتن "خیر است." بلند شد. _خب کم کم بریم برای نماز آماده بشیم. تشکر می کنم و از شبستان خارج می شوم تا وضو بگیرم. نماز را در مسجد سپهسالار می خوانم و به خانه برمی گردم‌. دایی در خانه است! نمی دانم چطور از ماجرای اخراج شدنم به او گفتم اما بعد از تمام گفته هایم تنها دست لرزان دایی را دیدم که از خشم بدجور می لرزید. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۷۹ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
کوهِ صبرِ زینبِ علی(ع).. :) 🥀 .. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍂 با گریہ رو بہ کربُ بلا میدهم سلام دورے ز تو امان دلم را بریده است 🖤🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•