eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
638 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوزناك امام حسين روز بني فاطمه از دست ندهید😔 🏴🏴 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•🖤• یعنۍاشڪ‌هایۍکہ حسین"علیہ‌السلام" براےفرداےاهل‌بیت‌خویش ریخت. عاشورایعنۍجمع‌کردن‌خارهاےبیابان درشبِ‌تاریک. یعنۍسیراب‌کردن‌کودک‌شیرخواره باسرانگشتانِ‌پیکانۍتیز.💔 عاشورایعنۍضجہ‌هاےکودکانۍغریب درصحرایۍسوزان. یعنۍفرورفتن‌خارهاےبیابان درپاهایۍکودکانہ‌. یعنۍاوج‌مردانگۍوایستادگۍ، یعنۍتجسمِ‌تمام‌غیرت‌هایۍکہ درچشم‌هاےنجیبِ‌عباس‌ سوسومۍکرد. عاشورایعنۍبہ‌آسمان پرتاب‌شدن‌خون‌گلوے شش‌ماهہ‌اے کہ از تشنگۍبہ‌چشم‌هاےپدر خیره‌شده‌بود، یعنۍدفن‌کردن‌تمام‌احساسِ‌خویش در پشت خیمہ‌ها. عاشورایعنۍوداعِ‌خواهرےخستہ با برادرےازجنسِ‌نور.😔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
-همسنگران و عزادارن اباعبدالله🏴 ان شاالله امشب سَرِ ساعت ۸ شب همه باهم " زیارت عاشورا " بخونیم ، برای تسکین قلبِ امام زمانمون🥀
حفظ و به کارگیری تجربه رمز موفقیت است...🌱 ۲۱۱ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💔 بلند مرتبہ شاهےو پیڪرت افتاد همیݩ ڪه پیڪرٺ افتاد خواهرٺ افتاد تو نیزه خوردے و یڪ مرتبہ زمیݩ خوردے هزار مرتبہ برابرٺ افتاد از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین💔 دست و پا می زد حسین😭،زینب صدا میزد حـسین😔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
4_5841294752514836798.m4a
6.49M
🎧 🥀گلی گم کرده ام می جویم اورا 🖤به هرگل می رسم می بویم اورا 🥀گل من یک نشانی رابه تن داشت 🖤یکی پیراهن کهنه به تن داشت خدایا به حق دل شکسته حضرت زینب (س) هیچ خواهری داغ برادرنبینه🙏😔 🎤 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 روی سبزه های دانشگاه می نشینم و با لبخند به او می گویم: _ژاله! من عاشق تحصیل بودم! ولی از اون بیشتر خدامو دوست دارم از اون بیشتر اعتقاداتمو دوست دارم که از بچگی بهم یاد دادن. الانم مطمئن باش میرم دنبال یادگرفتن، همه چیزو که تو دانشگاه یاد نمیدن! _آره تو رو راست میگی. دلم میخواست باهم درس می خوندیم، تو خیلی خوبی ریحانه! دلم برات تنگ میشه. خودش را در بغلم پرت می کند، اول شوکه می شوم اما بعد دستانم را دور کمرش حلقه می کنم و در گوشش می گویم: _دیوونه دانشگاه نمیام فقط، رستورانو که باید منو ببری! ژاله سرش را از روی شانه ام برمی دارد و با خنده می گوید: _دیوونه خودمونیم! آخ جون! اشک هایمان را پاک می کنیم و مثل دیوانه ها بهم می خندیم. رفته رفته محوطه دانشگاه پر از رفت و آمد می شود. گروهی با آرایش زیاد و لباس های نامناسب از سالن بیرون می آیند. برایم سوال می شود که چه خبر است! _چخبره ژاله؟ با تعجب نگاهم می کند و می گوید: _مگه تو نمیدونی؟ شانه ای بالا می اندازم و می گویم: _چیو؟ _۴ روز دیگه تولد شاهه اینا دارن واسه رژه و جشن آماده میشن. بعد هم به همان دخترانی که آرایش زننده ای دارند اشاره می کند و ادامه میدهد: _اونا رو میبینی؟ اونا گروه رقصو آوازن. _رقصو آواز؟ _آره بابا! توی محوطه دانشگاه برگزار میشه تازه از مسئولا هم دعوت کردن. بدنم مور مور می شود و خشمیگن می گویم: _بیا اینم از کشور اسلامی! نه به حج رفتنش نه به رقصو آوازش! _کیو میگی؟ _همین شاه! ژاله به پشت دستش می زند و می گوید: _باز که رفتی رو کانال حرفای وحشتناک! _خب راست میگم! هیچکی باورش نداره! خداروشکر منکه اخراج شدم وگرنه تحمل جشن منفورشونو نداشتم. ژاله دستم را می گیرد و می گوید: _پاشو این روز آخری که خسته و کوفه از دانشگاه میری ببرمت یه جای خوب! _کجا؟ چشمکی میزند و با لحنی که شیطنت از آن می بارد، می گوید: _حالا بیا بریم. دم ورودی دانشگاه تاکسی میگیریم و ژاله حین مسیر چیزهایی تعریف می کند. نیم ساعتی توی تاکسی هستیم که بالاخره می رسیم. من و ژاله بر سر حساب کردن کرایه باهم کلنجار می رویم که تاکسی ران به حرف می آید و می گوید: _خانم شما بدین. به من اشاره می کند و پول را به دستش می دهم. از تاکسی که بیرون می آییم می زنیم به خنده. ژاله رستوران بزرگی را نشانم می دهد و می گوید: _اینم جایه خوب! مبهوت وار نگاهش می کنم و می گویم: _ژاله! من پول اینو ندارم بیا بریم یه جای دیگه! ژاله می خندد و می گوید: _مهمونِ من! اخم می‌کنم و می گویم: _نخیر! تو همش منو مهمون میکنی. ژاله هم به ظاهر اخم می کند و می گوید: _کی گفته؟ بیشتر اوقات که میریم ساندویچی نزدیک دانشگاه تو پولشو میدی. دستم را می کشد و به زور وارد رستوران می برد. به قول ژاله رستورانی لاکچری است! میز و پرده ها ست هم هستند. کاشی های و سرامیک های رستوران از تمیزی برق می زنند و روی یک میز بزرگ انواع دسر و پیش غذا موجود است. ژاله میزی انتخاب می کند و پشت میز می نشینیم. منو را به دستم می دهد و می گوید: _تو انتخاب کن. توی منو به دنبال پایین ترین قیمت می گردم و ماهی سفارش میدهم‌. پایین ترین قیمتش از بالاترین قیمت برخی رستورانها بیشتر است! ژاله جوری نگاهم می کند و می گوید: _نخیر، خودم انتخاب میکنم! بعد به گارسون می گوید: _دو پرس برنج با کباب مخصوص و یه کباب برگ! چشمانم نزدیک است از حدقه بیرون بزند. هر چه به ژاله می گویم یکی هم بس است اما او کار خودش را می کند. به یاد دارم پدر ژاله مدیر یک شرکت وابسته به یک نهاد دولتی ست اما دقیقا نمیدانم چه کاره است. ژاله با لبخند می گوید: _ریحانه! لبخند روی لبم را پررنگ تر می کنم و می گویم: _جانم؟ _هیچ میدونی چرا من ازت خوشم میاد؟ با خودم می گویم "این چه سوالیه؟" ولی با خنده می گویم: _نمیدونم! _راستش من هرچی که خواستم داشتم و هرچی که بخوام رو میتونم داشته باشم. یک عالمه دوست دارمو داشتم ولی هیچ کدومشون مثل تو نبودن! تو خیلی خاصی! لب هایم را آویزان می کنم و می گویم: _نبابا منم مثل بقیه ام. _نه نه! تو فرق داری. اول که باهات دوست شدم از من نپرسیدی بابات چیکارس یا کجا زندگی می کنی. تو هیچ وقت از لباسای مد بالام تعریف نکردی و حس حسادت رو هیچ وقت تو چشمات ندیدم‌. _شاید چون ملاکام واسه دوستی اینا نبوده، نپرسیدم. ژاله دستش را زیر چانه اش می گذارد و می پرسد: _چرا منو به دوستی انتخاب کردی؟ مردمک چشمم را می چرخانم و می گویم: _چون تو مثل بقیه نبودی. جلوی استاد لودگی درنمیاوردی، با آرایش نمیخواستی کسی رو به خودت جذب کنی. در واقع چون خودت بودی، در نظرم عزیز شدی. از حق نگذریم حجابتم از خیلیا بهتره! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 ژاله لبخند رضایت بخشی می زند و می گوید: _آره من دوست دارم خودم باشم. دوست دارم بقیه به پول و ثروت بابام نگاه نکن، خودمو ببینن! راستش وقتی چند سال پیشا بابام ورشکست شد وضعمون بهم ریخت. خیلی از دوستام تا فهمیدن ولم کردن‌. از اون وقت سعی کردم کم از ثروت بابام استفاده کنم؛ من حتی از ماشینمم استفاده نمیکنم! در همین حین گارسون غذاها را روی میز می چیند. ژاله و من تشکر می کنیم و گارسون می رود. ژاله لبخند می زند و کباب ها را به من تعارف می کند. شروع می کنیم به خوردن، از حق نگذرم خیلی به من چسبید. ژاله می خواست از کباب برگ برایم جدا کند که دستش را گرفتم و گفتم: _ژاله منو تو که همین کبابا رو هم نمیخوریم‌. اینو دست نزن تا به یه فقیر بدیم. انگار از ایده ام خوشش می آید و می گوید: _دیدی گفتم تو با بقیه فرق داری! غذایمان که تمام می شود. ژاله ظرفی برای غذا میگیرد و بعد خارج می شویم‌. چند خیابانی را باهم قدم می زنیم و او بیشتر از خودش، دوست هایش و من می گوید. توی خیابان پسر بچه ای را می بینم که کفش های دیگران را واکس می زند و دست و صورتش سیاه شده. غذا را از ژاله می گیرم و به سمت پسر بچه می روم. با مهربانی به او می گویم: _غذا خوردی پسرجون؟ پسرک همانطور که با دستش های کوچولواش کفش بزرگِ مردی را واکس می زند؛ می گوید: _نه. غذا را جلویش می گیرم و می گویم: _گرسنت نیست؟ چشمانش برق می زند و با شادی می گوید: _چرا گشنمه! ظرف را به دستش می دهم و می گویم: _پس قبلش دستو صورتتو بشور. خب؟ با خوشحالی که در حرکاتش دارد، می گوید: _چشم! نمیخواین کفشتونو مجانی واکس بزنم؟ دستی به سرش می کشم و می گویم: _نه عزیزم لازم نیست. نوش جونت. ژاله از دور نگاهش را به ما می دوزد و اشک چشمانش را پاک می کند. از پسر خداحافظی می کنم و به سمت ژاله می روم. ژاله با صدای گرفته می گوید: _تا حالا از خوشحالی یه نفر اینقدر حس خوبی نداشتم‌. مجبورم همان جا از ژاله خداحافظی کنم چون به موقع به مسجد سپهسالار بروم. می بوسمش و قول میدهم با او در تماس باشم. قدری توی ایستگاه اتوبوس معطل می شوم. تا اتوبوس می آید، سوار می شوم و کنار زنی می نشینم. زن بچه کوچکش را سعی دارد آرام کند. با شرمندگی به من می گوید: _ببخشید، نمیدونم چرا گریه می کنه. _خواهش میکنم، بچه اس دیگه! دختر کوچولو با چشمان بارانی اش انگار چیزی از مادرش می خواهد. خوب که دقت می کنم می فهمم او به شکلاتی اشاره می کند که پسر بچه ای در صندلی جلویمان در دست دارد. تمام کیفم را برای پیدا کردن شکلات زیر و رو می کنم و یک دانه پیدا می شود. شکلات را به دختر می دهم و ساکت می شود. مادر دختر تا ایستگاهی که میخواست پیاده شود از من تشکر می کرد! کمی بعد به مسجد میرسم. کمی در باز است و داخل می شوم. پیرمردی در حال جارو زدن است و با دیدن من می گوید: _کاری دارید؟ سلام می دهم و می گویم با حاج آقا امامی کار دارم. پیرمرد دستی به ریش سفیدش می کشد و می گوید: _علیک سلام. حاج آقا توی شبستان مسجد هستن. تشکر می کنم و به طرف شبستان می روم. یا الله گویان وارد می شود و حاج آقا جوابم را می دهد. کمی دور تر از حاج آقا می نشینم و بعد از احوال پرسی، حاج آقا از کارهای فرهنگی شان می گوید. کمی از صحبت هایمان به آشنایی حاج آقا با خانم غلامی برمی گردد. من هم تمام این مدت مثل حاج آقا سرم پایین است و حرف هایشان را با تکان دادن سر و "بله، بله" گفتن تایید می کنم. حاج آقا از خودم می پرسد و می گوید آن شب وقت نشد تا حرف بزنیم. من هم از پدرم می گویم. حاج آقا می گوید: _آ سد مجتبی! چقدر اسمشون آشناس برام. _بله، شاید توی حوزه ی مشهد دیدین شون. _شاید... بعد هم از کارهای پدر و اعلامیه ها و کتاب ها، همچنین از یک ماه بی خبری که به زندان ختم شد برایشان گفتم. حاج آقا خیلی خوشش آمد و کلی من و آقاجان را دعا کرد. کم کم صدای قرآن پخش شد و حرف هایمان تمان شد. به حاج آقا گفتم که صبح ها می تونم بیام و مجبور شدم ماجرای اخراجم را هم بگویم. حاج آقا با گفتن "خیر است." بلند شد. _خب کم کم بریم برای نماز آماده بشیم. تشکر می کنم و از شبستان خارج می شوم تا وضو بگیرم. نماز را در مسجد سپهسالار می خوانم و به خانه برمی گردم‌. دایی در خانه است! نمی دانم چطور از ماجرای اخراج شدنم به او گفتم اما بعد از تمام گفته هایم تنها دست لرزان دایی را دیدم که از خشم بدجور می لرزید. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۷۹ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
کوهِ صبرِ زینبِ علی(ع).. :) 🥀 .. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍂 با گریہ رو بہ کربُ بلا میدهم سلام دورے ز تو امان دلم را بریده است 🖤🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
◼️امام صادق علیه السلام فرمودند: *هر کس زیارت عاشورا بخواند ، شب اول قبر در آغوش امام حسین علیه ال
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💢 🕊🕊🕊🕊 دعا كنيد شهید "باشيم" نه اينكه فقط شهید "بشويم"... اصلا تا شهید نباشيم، شهید نمي شويم. تا حالا فكر كرده ايد، پشت بعضي دعاهاي شهادت، يك جور فرار از كار و تكليف است. سريع شهید شويم تا راحت شويم! اما ... دعا كنيد قبل از اينكه شهید بشويم، يك عمر شهید باشيم. مثل حاج قاسم سلیمانی که رهبر به او می گویند تو خودت شهید زنده ای برای ما... مثلاً هشتاد سال شهید باشیم ...!!!! شهید كه "باشيم"، خودش مقدمه مي شود تا شهید هم "بشويم". •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
. 🏝حآج یڪتا : هنوز گیرِ یِ قرون دوزارِ این دنیاییمـ💔 🏝ڪه یڪے بیاد ڪنه‍🍃 امّا شهوٺ ِ مے خشڪوند؛ڪه یوسف زهـرا[عج]نگاشون ڪنه. . . «☔»• •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
::🖤 . قصه‍ ے امام حسینمانـ؏ـ بہ سَر رسید🍃 قصه‍ ے حججےها بہ سر رسید...🌊 اصلا خدا ڪند قصه‍ ‌ے همه‍ ے مآ بہ سر برسد...♥ . . 🌒°° •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏چشم خود را بر خاشاك رنج ها فرو بند تا هميشه راضى باشى....🖇🌱 ۲۱۳ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌱 🌱 دست دایی را با گرمی دستانم نوازش می کنم و می گویم: _من نمیخوام برم دانشگاه. دایی نفس داغش را بیرون می دهد و با لحنی که چاشنی اش افسوس است، می گوید: _چی بگم، تصمیم پایِ خودته. _من تصمیمو گرفتم. اگه اجازه بدین میخوام اینجا بمونم. _ولی مجبور نیستی! _من تازه یک نفر رو پیدا کردم که امید زندگی رو توی دلم انداخت، نه فقط امید به زندگی خودم بلکه امید به زندگی بقیه. شاید اگه اینو بگم تناقض باشه اما واقعیت همینه، این امید اینقدر زیاده که اگر توی راه به خطرهای فراوان برسه یا حتی مرگ تهش باشه ما باز امید داریم به زندگی بقیه. میفهمی چی میگم دایی؟ شایدم دیوونه شدم! تکه آخر حرفم را با خنده می گویم‌. دایی چشمانش پر از اشک می شود. با لبی که به خنده باز می شود، می گوید: _تو هم؟ منم این حسو هر روز لمس میکنم. خیلی خوب میفهمم چی میگی! تو هم وارد مبارزه شدی ریحانه! تو روح و جانتو اول وارد این قضیه کردی. نمی دانم چرا آن شوق جایش را به نگرانی و پریشانی می دهد. چشمان دایی مانند آیینه ای بود که هر چه در سرش می چرخید به نمایش می گذاشت. در حالی که از جا برخیزید، می گفت: _امروزی یکی از دوستامو از دست دادم. سعی دارد چهره اش را از من مخفی کند. من هم سعی نمی کنم تا ببینم این بار چشمانش چه نمایشی دارند. دلم نمیخواهد ناراحت تر اش کنم برای همین سوالاتم را در ذهن خفه می کنم. خودش ادامه می دهد:" از بچه های زندان شنیدم. انگار اعدامشون کردن و بعدم سر به نیست شون..." رویش را به من برمی گرداند. چشمانش بارانی و طوفانی است‌؛ تلفیقی از خشم و غم... کم کم چشمان من هم تر می شود و با صدای گرفته ای می گویم: _اون جاش خوبه. این ما هستیم که وظیفمون سنگین تر شده؛ ما باید قوی تر از پیش راهش رو ادامه بدیم و نزاریم خونش پایمال بشه! این جنگ نابرابر باید به نفع اسلام پیروز بشه. اون وقت یک بار دیگه پیروزی خون بر شمشیر به همه ی جهان اثبات میشه‌. دایی نگاهم می کند، نمی دانم لبخندش جنس تلخی دارد یا نه، هر چه هست از روی آرامش و متانت است. _راست میگی ریحانه. قبل از اینکه چیزی بگی میخواستم بدون هیچ حرفی تو رو برگردونم مشهد، ولی وقتی اراده تو دیدم و با حرفات آروم شدم نتونستم... حق با توعه! امثال تو باید جای افرادی رو پر کنن که پرپر میشن وگرنه انقلابمون به ثمر نمیشینه. از اینکه توانسته بودم دایی را متقاعد کنم بسیار خوشحال بودم. انگار دنیا را به من داده بودن! اینکه دایی بپذیرد که من هم وارد مبارزه شوم خیلی برایم غرورآفرین بود. تا آخر شب با دایی حرف می زدم. او هم دقیقا به من گفت که چه کار می کند. از تایپ و تکثیر و چاپ اعلامیه بگیر تا توزیع آن در بقالی و کفاشی و نجاری و‌.‌.. شب رضایت بخشی است. وقتی از پنجره بیرون را نگاه می کنم انگار ماه هم خوشحال است و ستاره ها به من چشمک می زنند. خواب راحتی سراغم می آید و با خیالی آسوده می خوابم. چند روزی می شود که صبح ها بعد از خوردن صبحانه همراه با دایی از خانه بیرون می زنم و به سمت مسجد سپهسالار می روم. یک روز نزدیک های ظهر وقتی از مسجد برمی گشتم با جمعیت نسبتا زیادی برخورد کردم. جلوی آن ها وانتی بود که عکس قاب شده ی بزرگی از شاه را حمل می کرد. یکی میکروفن داشت و از تولد شاه اظهار شادی می کرد و با وعده شیرینی مردم را جمع می کرد. یکهو از میان جمعیت سنگی به سمت عکس پرت شد و شیشه ی عکس پایین ریخت و وسط پیشانی شاه هم سوراخ شد! همگی خنده شان گرفته بود و مرد کت و شلواری با میکروفن فحش می داد و می خواست دیگران آن فرد را لو بدهند. جمعیتی که به شوق شیرینی آمده بودند پراکنده شدند و جز چند مرد کت و شلواری هیچ کس دنبال وانت نبود. من هم سریع دور شدم و به خانه برگشتم. غذای خوشمزه ای روی بار می گذارم و نوار کاستک هایی که حاج آقا امامی به من داده است را توی ضبط می گذارم. صدای آیت الله خمینی پخش می شود و سخنرانی شان را به دقت گوش می دهم. زنگ خانه به صدا در می آید و سریع ضبط صوت را خاموش می کنم. چادرم را سر میکنم و از پشت در می پرسم: _کیه؟ صدای مردی می آید که می گوید: _پستچی! بسته دارید. در را باز می کنم. مردی با لباس پستچی و سوار بر موتور ایژ جلو می آید و می پرسد: _خانم ریحانه حسینی؟ _خودم هستم‌ بسته ای به دستم می دهد، بعد هم یک پاکت را می گذارد رویش و دفترش را نشانم می دهد و می گوید: _اینجا رو امضا کنید. در حالی که دود موتور مشامم را اذیت می کند و احساس خفگی دارم، خودکار را سریع می گیرم و امضای کج و کوله ای می زنم. کوچه چون تنگ و باریک است هم صدا در آن اکو دارد و هم اگر موتور چند دقیقه ای بماند، کوچه دود می کند. توی حیاط می روم و نفس می کشم. بسته را از روی پله برمی دارم و روی پایم می گذارم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌙🌱 🌱 بسته ی سنگینی است! چسبش را باز می کنم که شیشه های ترشی، مربا و لواشک از بسته سر بیرون می دهند. با ذوق فراوان بسته را به آشپزخانه می برم و شیشه ها را روی کابینت می چینم. مطمئنم کار مادر است! او میداند من عاشق مربای هویج هستم! شیشه ها را توی یخچال کوچک دایی، جا می دهم و دلم نمی آید از لواشک بگذرم‌. گوشه ای از لواشک را می کَنَم و در دهانم می گذارم‌. لواشک آب می شود و تنها مزه ی ترشی اش در دهانم می ماند. کمی برای دایی هم می گذارم و به سراغ غذایم می روم. با فسنجان، سالاد شیرازی می چسبد اما خیارسبز نداریم. چادر سر می کنم تا از بقالی سر کوچه بگیرم. همسایه ها توی کوچه نشسته اند و سبزی پاک می کنند. سلام می دهم و ازشان عبور می کنم. کم و بیش میشناسمشان اما دایی با آنها رفت و آمد ندارد. بقالی سر کوچه بسته است و مجبور می شوم تا خیابان بروم. چند کوچه ای را که رد می کنم خواربار فروشی را می بینم. چند دانه خیار را داخل پاکت می پیچم و حساب می کنم. دایی موافق نیست من خرید کنم اما اگر به همین بهانه ها بیرون نیایم دلم می گیرد. تمام بیرون رفتنم، صبح ها مسجد رفتن است. در خانه که تنها می شوم انگار دیوارها می خواهند ما را بخورند! طول خیابان را پایین می آیم که تکه برگی توجه ام را جلب می کند. روی آن نوشته شده است:"به یک شاگرد نیازمندیم." تابلوی کوچکی کنار ساختمان است و نوشته:" خیاطی منیره." ناگهان فکری به سرم می زند و داخل ساختمان می روم. ساختمان دو طبقه است، راه پله دارد و به بالا می رود. جلوی ورودی کاغذی زده اند و نوشته:" خیاطی منیره طبقه ی پایین، سلمونی ممدآقا طبقه ی بالا." ممد آقا را یکی با خودکار اضافه کرده و همین مرا به خنده می اندازد. در طبقه پایین را می زنم و وارد می شوم. یک زن پشت میز خیاطی و زن دیگر هم انگار مشتری است. سلام می دهم و زن پشت میز می گوید: _فعلا سفارش قبول نمی کنیم. انگار سرش شلوغ است و نگاهش را سریع از من میگیرد و مشغول می شود. صدایم را صاف می کنم و می گویم: _نه سفارش ندارم. میخوام... زنِ خیاط وسط حرفم می پرد و می گوید: _چی میخوای؟ انگار شش ماه به دنیا آمده! اصلا صبر ندارد. _برای آگهی شاگرد مزاحم می شم. زن زیر چشمی نگاهم می کند و می پرسد: _خیاطی یاد داری یا فقط کوک میزنی؟ _نه یاد دارم. مامانم که مانتو می دوخت منم کنارش میشستم و یاد دارم یه چیزایی‌! _اگه اون چیزایی که میگی کمه لازم نیست بمونی. سر می خارانم و می گویم: _نه! یعنی... یاد دارما. _عه خوب بیا پشت چرخ بشین ببینم. _من الگو کشیدنم خوبه. _خب الگو بکش! از توی دفترش یک الگو نشانم داد و گفت طراحی کنم. صابون خیاطی را بر می دارم و روی پارچه می کشم، الگو سختی است برای تازه واردی مثل من! اما هر طور شده کار را پیش می برم، از طرفی نگران غذایم هستم. تا نیمه های کار می روم و به خیاط می گویم: _ببخشید من باید برم دیگه، بدون هماهنگی اومدم. خیاط صحبتش را با زن تمام می کند و پیش من می آید. طراحی را که نگاه می کند انگار جا می خورد و می گوید: _تو خیاطی؟ _نه. _خوبه! با اینکه کاملش نکردی اما میشه گفت خوب شده‌. لبخندی میزنم و می گویم: _پس میشه شاگردتون باشم؟ _آره، کیا میای؟ _صبحا ده تا دوازده میام، عصرم هر موقع میگین. _عصر بیشتر باید بیای! ۴ تا ۶. قبول می کنم و بعد از خداحافظی از خیاطی بیرون می آیم. قرار شد از همین امروز مشغول شوم. خیلی خوب است که تنهاییم را با این کارها پر می کنم. به خانه که می رسم یک راست سر قابلمه را برمیدارم. نفسم بالا می آید که نسوخته اما آبش کم شده بود. کمی مزه می کنم و آب داخلش می ریزم. ظهر وقتی دایی می آید تعجب می کند و تشکرکنان مشغول می شود. _الحق که دختر، زهرایی! از همچین مادری باید همچین دختری باشه وگرنه جای تعجب داره. بعد از غذا، قضیه خیاطی را می گویم. دایی تعجب نمی کند و اتفاقا تشویقم هم می کند. از بسته و نامه ها هم حرف به میان می آورم. دایی می گوید که فردا زنگ می زند و تشکر می کند. یاد نامه ها می افتم و سریع بَرِشان می دارم و به اتاق می روم. نامه ها را باز می کنم و کاغذ را از دلشان بیرون می کشم. نوشته شده:" به نام خدایی که درد فراق را تسکین می دهد. سلام دختر عزیزم، امیدوارم سلامت باشی و دانشگاه به تو سخت نگذرد. میدانم توهم دلتنگ می شوی و اشک در چشمانت می دود؛ درست مثل من و مادرت... راست می گویند دل به دل راه دارد. از وضعیت خودت برایمان بنویس، میدانم دایی را اذیت نمی کنی پس به او سلام برسان. منتظر تماس یا نامه ات هستیم. پدر و مادرت..." :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
جھت تبادل با این کانال بھ پیوے بنده مراجعہ کنید🌿 پیوے منـ👇🏻 @admin_tabadola
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۸۰ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
- امروز سومِ امامِ سومِ...💔 سه روزِ که بدن مطهر آقا اباعبدالله زیرِ آفتاب سوزان کربلاست....🥀 .. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
◾️◾️◾️◾️◾️ 🥀آن روز که شهر، از تو پُر غوغا بود 🖤در خشم تو هیبت علی پیدا بود 🥀آن خطبه پُرشور تو درکوفه و شام 🖤فریادِ بلند و سرخِ عاشورا بود 🥀فرا رسیدن سالروز شهادت امام سجاد علیه‎السلام را تسلیت باد🖤 🏴🏴🏴🏴🏴 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
- الان اونایی که برای تاسوعا و عاشورا ، اومدن شمال برای تفریح! رفتن لبِ دریا زدن رقصیدن با امام حسین(ع) در افتادن؟؟ اینقدر کوچیک و حقیرن؟ دَمِ بچه های امام حسین(ع) گرم :) یه سریا اومدن برا تفریح و شادی یه سریا هم عزادار بودن.. راستی! چه قشنگ ؛ "بچه های امام حسین(ع) " :) 🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•