🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت42
ژاله لبخند رضایت بخشی می زند و می گوید:
_آره من دوست دارم خودم باشم. دوست دارم بقیه به پول و ثروت بابام نگاه نکن، خودمو ببینن!
راستش وقتی چند سال پیشا بابام ورشکست شد وضعمون بهم ریخت. خیلی از دوستام تا فهمیدن ولم کردن. از اون وقت سعی کردم کم از ثروت بابام استفاده کنم؛ من حتی از ماشینمم استفاده نمیکنم!
در همین حین گارسون غذاها را روی میز می چیند.
ژاله و من تشکر می کنیم و گارسون می رود.
ژاله لبخند می زند و کباب ها را به من تعارف می کند.
شروع می کنیم به خوردن، از حق نگذرم خیلی به من چسبید.
ژاله می خواست از کباب برگ برایم جدا کند که دستش را گرفتم و گفتم:
_ژاله منو تو که همین کبابا رو هم نمیخوریم. اینو دست نزن تا به یه فقیر بدیم.
انگار از ایده ام خوشش می آید و می گوید:
_دیدی گفتم تو با بقیه فرق داری!
غذایمان که تمام می شود. ژاله ظرفی برای غذا میگیرد و بعد خارج می شویم.
چند خیابانی را باهم قدم می زنیم و او بیشتر از خودش، دوست هایش و من می گوید.
توی خیابان پسر بچه ای را می بینم که کفش های دیگران را واکس می زند و دست و صورتش سیاه شده.
غذا را از ژاله می گیرم و به سمت پسر بچه می روم. با مهربانی به او می گویم:
_غذا خوردی پسرجون؟
پسرک همانطور که با دستش های کوچولواش کفش بزرگِ مردی را واکس می زند؛ می گوید:
_نه.
غذا را جلویش می گیرم و می گویم:
_گرسنت نیست؟
چشمانش برق می زند و با شادی می گوید:
_چرا گشنمه!
ظرف را به دستش می دهم و می گویم:
_پس قبلش دستو صورتتو بشور. خب؟
با خوشحالی که در حرکاتش دارد، می گوید:
_چشم! نمیخواین کفشتونو مجانی واکس بزنم؟
دستی به سرش می کشم و می گویم:
_نه عزیزم لازم نیست. نوش جونت.
ژاله از دور نگاهش را به ما می دوزد و اشک چشمانش را پاک می کند.
از پسر خداحافظی می کنم و به سمت ژاله می روم.
ژاله با صدای گرفته می گوید:
_تا حالا از خوشحالی یه نفر اینقدر حس خوبی نداشتم.
مجبورم همان جا از ژاله خداحافظی کنم چون به موقع به مسجد سپهسالار بروم.
می بوسمش و قول میدهم با او در تماس باشم.
قدری توی ایستگاه اتوبوس معطل می شوم. تا اتوبوس می آید، سوار می شوم و کنار زنی می نشینم.
زن بچه کوچکش را سعی دارد آرام کند. با شرمندگی به من می گوید:
_ببخشید، نمیدونم چرا گریه می کنه.
_خواهش میکنم، بچه اس دیگه!
دختر کوچولو با چشمان بارانی اش انگار چیزی از مادرش می خواهد.
خوب که دقت می کنم می فهمم او به شکلاتی اشاره می کند که پسر بچه ای در صندلی جلویمان در دست دارد.
تمام کیفم را برای پیدا کردن شکلات زیر و رو می کنم و یک دانه پیدا می شود.
شکلات را به دختر می دهم و ساکت می شود. مادر دختر تا ایستگاهی که میخواست پیاده شود از من تشکر می کرد!
کمی بعد به مسجد میرسم. کمی در باز است و داخل می شوم.
پیرمردی در حال جارو زدن است و با دیدن من می گوید:
_کاری دارید؟
سلام می دهم و می گویم با حاج آقا امامی کار دارم.
پیرمرد دستی به ریش سفیدش می کشد و می گوید:
_علیک سلام. حاج آقا توی شبستان مسجد هستن.
تشکر می کنم و به طرف شبستان می روم.
یا الله گویان وارد می شود و حاج آقا جوابم را می دهد.
کمی دور تر از حاج آقا می نشینم و بعد از احوال پرسی، حاج آقا از کارهای فرهنگی شان می گوید. کمی از صحبت هایمان به آشنایی حاج آقا با خانم غلامی برمی گردد.
من هم تمام این مدت مثل حاج آقا سرم پایین است و حرف هایشان را با تکان دادن سر و "بله، بله" گفتن تایید می کنم.
حاج آقا از خودم می پرسد و می گوید آن شب وقت نشد تا حرف بزنیم. من هم از پدرم می گویم.
حاج آقا می گوید:
_آ سد مجتبی! چقدر اسمشون آشناس برام.
_بله، شاید توی حوزه ی مشهد دیدین شون.
_شاید...
بعد هم از کارهای پدر و اعلامیه ها و کتاب ها، همچنین از یک ماه بی خبری که به زندان ختم شد برایشان گفتم.
حاج آقا خیلی خوشش آمد و کلی من و آقاجان را دعا کرد. کم کم صدای قرآن پخش شد و حرف هایمان تمان شد.
به حاج آقا گفتم که صبح ها می تونم بیام و مجبور شدم ماجرای اخراجم را هم بگویم. حاج آقا با گفتن "خیر است." بلند شد.
_خب کم کم بریم برای نماز آماده بشیم.
تشکر می کنم و از شبستان خارج می شوم تا وضو بگیرم.
نماز را در مسجد سپهسالار می خوانم و به خانه برمی گردم. دایی در خانه است!
نمی دانم چطور از ماجرای اخراج شدنم به او گفتم اما بعد از تمام گفته هایم تنها دست لرزان دایی را دیدم که از خشم بدجور می لرزید.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)