♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۹۰
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
مثلا واسه اولین بار وایستی جلو حرم ارباب؛
بعد با دستت اشکاتو کنار بزنی؛؛
که گنبد و خوب ببینی بعد آروم بخندی و باهمون گریه بهش بگی :
[♥️ آمدمت که بنگرم گریه نمیدهد امان.. ]
-امان....امان...
#خودمونی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خدایـا💞
درفرارآرزوهـا
درنیامـدن روزهاےموعود
درتمسخرهاے شیطان ڪه میگوید
پس چـه شدوعده پروردگارت؟😏
درتلنبارشدن غم هاے جدیدروے کهنـه ها
تنهایک چیزمیتوانم بـه ڪسانی بگویم
ڪه امیدواری راحماقت مینامند🤨
ڪه تاخداهست وتامرامیبیند
هرگزچشم ازمهربانے اش برنخواهم داشت😊😍
#عاشقانه_های_خدایی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥استوری
اللهم ارناالطلعه الرشیده
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
🎤 #حامدزمانی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
اِنّی اُحِبُّ النَّبی مُحَمَّد
من حضرت محمد را دوست دارم
I love the Prophet Muhammad
______❤️_______❤️_________
ما دوستدار مصحف و در دین احمدیم
اندر جهان به خلق دو عالم سرآمدیم
زیر لوای آل علی صف کشیده ایم
چشم انتظار قائم آل محمدیم
#من_محمد_را_دوست_دارم❤️
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
5667719901461226f7e771c9d9cef4239175786-360p_Cvt.mp3
4.72M
🎧 #مداحی
🎤 کربلایی محمد حسین حدادیان
حبیبم
تودنیایی که هستم آقا غریبم
رفیقم
توتنهام نزاشتی قد یک دقیقم
حسین جان
ومحرم ...
وسه ساله ات ...
وشش ماهه ات ..
حسین جان بی قراریم را ببین..
نوکریم را امضاء کن ..
ای مهربان امام هستی ..
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت66
حاج آقا خنده اش را قطع می کند و می گوید:
_ببینید شما شاید لو رفته باشین. ساواکی ها آدمای نفهم و کودنی نیستن، احتمال داره تمام ساکنین خونه رو شناسایی کرده باشن.
از طرفی احتمال داره اون خانمی که دستگیر شد چیزی بگه. اینا همه شون احتماله! من نمیخوام خدایی نکرده تهمت بزنم اما اگه یکی از این احتمالات درست در بیاد صلاح نیست که برگردین مشهد.
شنیدم ایست و بازرسی هاشونو زیاد کردن و خدایی نکرده گیر میوفتین.
باورم نمی شد یعنی من اینقدر میتوانستم برای ساواک مهم باشم؟ تا این حد پیش رفته ام؟
به حاج آقا می گویم:
_حاج آقا! من که زیاد کاری نکردم. یک هفته ای اعلامیه پخش می کردم فقط!
_شما فکر می کنین اونایی که ساواک میگیره مسئول کشته ان یا چاپ خونه زدن؟.... نه! خیلیا فقط واسه یک کتاب و یک کاغذ میرن زندان!
شما هم جرمتون کم نیست، مخصوصا که یک هفته ای اعلامیه پخش می کردین.
از طرفی خوشحالم که دشمنانم را خشمگین تر کرده ام و بارشان زیاد تر شده. حتی احساس میکنم حالا من آن مجاهدی هستم که آقاجان یک روز برایم ازش می گفت.
از طرفی من هیچ چیز از زندگی یک مجاهد نمی دانم و این ندانستن مرا می ترسانَد. من از قوانین زندگی مخفی سر در نمی آورم، چطور میتوانم در شرایطی که تحت تعقیب هستم اعلامیه پخش کنم؟
آیا هنوز میتوانم کاری انجام دهم یا نه؟
تمام سوالاتم را به حاج آقا می گویم و منتظر جواب می مانم.
حاج آقا می گوید:
_زندگی مخفی اون قدرها که میترسین پیچیده نیست! شما باید خونه تونو عوض کنین و حواستون به رفت و آمدهاتون باشه. اینکه اگه میرین بیرون کسی تعقیبتون نکنه و بتونین فرار کنین. قواعد خاصی نداره اما بعضیا خیلی پیچیده اش می کنن مثلا توی مجاهدین خلق ضد تعقیب یاد می گیرن و خونه تیمی تشکیل میدن و ازدواج و طلاق تشکیلاتی دارن و حتی اگه لو برن سیانور می خورن یا اگه کسی توانایی ادامه دادن نداشته باشه خودشون اونو میکشن تا اطلاعاتی لو نره.
بنظر من مبارزه اینقدر هم نباید باشه که زندگی آدم رو مختل کنه.
وقتی حاج آقا از سازمان می گوید من بیشتر نگاهم به مرتضی است. چیزی نمی گوید اما حرف در گلویش بسیار است.
_من با بعضی حرفاتون موافقم با اینکه خودم عضوش هستم.
حاج آقا تعجب می کند و از مرتضی می پرسد:
_شما عضو سازمانی؟
_بله، من بارها با اینکه کسی از خودمون رو بکشیم یا شکنجه کنیم مخالفت کردم و کلی گزارش دادم به اعضای مرکزی اما انگار نه انگار...
من خودم رو مسئول آینده ام می دونم و خودم میتونم تشخیص بدم سیانور بخورم یا نه اما نمیتونم برای بقیه هم من تصمیم بگیرم.
ساواک میخواد ما رو به جوون هم بندازه و اختلاف توی سازمان به وجود بیاره برای همین خیلی ها قربانی این اختلاف میشن.
_کاش خودتو ازینا میکشیدی کنار...
_من به ایدئولوژی کاری ندارم اما مبارزه مسلحانه رو موافقم چون کسی که داره باهامون مبارزه میکنه تا دندون مسلحه! چطور میشه با کتابو و شعار از پا انداختش؟
_وقتی که همه ی مردم پایِ کار باشن.
_حاجی مردم اونقدر های و هویی ندارن که میگین! فوقش ده سال میان شعار میدن بعد ول میکنن. ما باید مسئولین شاهو بکشیم که کسی جرئت نکنه ما رو اذیت کنه و کسی هم نتونه کاری از پیش ببره و شاه بره.
حاج آقا پوزخندی می زند و به مرتضی می گوید:
_آخه پهلوون! مگه دست شماست که جوون آدمیزاد رو بگیرین؟
_بله! مگه اونا نمیگیرن؟
_خب بازم حق نداری سرِ خود کاری کنی. قانون باید حکم کنه، شایدم اشتباه کردی و مقامی رو زدی که فقط مقام داره و کسی رو نکشته. اونوقت چی؟
اگه اون قصد داشت توبه کنه و شما نذاشتی، میتونی جواب بدی؟
مرتضی به نقطه ای خیره می شود و سکوت می کند.
حاج آقا یا علی می گوید و بلند می شود.
_من کلاس دارم، ببخشید که تنهاتون میزارم.
خواهش میکنمی می گویم و حاج آقا را تا دم در همراهی می کنم.
عبای حاج آقا در هوا تکان می خورد و دورش را طلبه ها گرفته اند و گاه می خندند.
یاد پانسمان مرتضی می افتم و برمی گردم داخل حجره. تا برمی گردم، مرتضی نگاهش را از من می دزدد.
گوشه ی لبم به عنوان لبخند تکان می خورد و به طرفش می روم.
_باید پانسمان کنم دستتونو. یه گازِ جدید بزارم جاش.
_خودم میزارم، شما زحمتتون میشه.
اخمی میکنم و می گویم:
_شما نمیتونین دست تونو تکون بدین، چطور میخواین عوض کنین؟
سرش را پایین می اندازد و ساکت می شود.
باند را باز می کنم و گاز خونین را از روی دستش برمی دارم. چشمم که به زخمش می افتد حالم دگرگون می شود و با خودم می گویم چطور میتواند دردش را تحمل کند؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت67
بتادین را که میریزم، چشمانش را می بندد و دهانش به آه و ناله باز نمی شود.
گاز استریل دیگری روی زخم می گذارم و باند پیچی می کنم.
دلم می خواهد چیزی بگویم تا بیشتر از این دل به من نبندد. نمیدانم از چه بگویم؟ چطور بگویم؟
به خودم جرئت می دهم و می گویم:
_من... من میخوام...
مرتضی نگاهش به من است و من نگاهم به دستانم که از استرس جمع شده است.
حرفم را ادامه نمی دهم که خودش می گوید:
_شما چی میخواین؟
_مَ... من ... من میخوام برم!
نمی توانم چیزی بگویم! زبانم همراهی ام نمی کند و چیز دیگری می گویم.
جا می خورد و یک تای ابرویش را بالا می برد و می گوید:
_میشه بپرسم کجا؟
نمیدانم چه بگویم و الکی می گویم:
_میخوام برم یه مسجدی.
چیزی نمی گوید؛ برای اینکه ضایع نشوم چادرم را برمی دارم و آماده ی رفتن می شوم.
مرتضی مظلومانه نگاهم می کند و می گوید:
_خطرناکه! نرید!
_نه باید برم! می... میخوام اعلامیه بگیرم. نباید این وضعیت جلوی مبارزه مو بگیره! زود برمی گردم.
با خودم که فکر می کنم میبینم نظر بدی هم نیست! با اینکه بداهه گفتم اما خیلی بی راه هم نگفتم!
فکر خوبیست!
چادرم را جلوی صورتم می گیرم و از حوزه خارج می شوم.
از تاکسی ها هم میترسم و با پایِ پیاده به مسجد می روم.
پاهایم خسته شده و به زور خودم را به مسجد می رسانم.
کسی توی حیاط نیست و به شبستان می روم. یکهو صدایی از پشت سرم می شنوم که با غضب می پرسد:
_چیکار دارین؟
برمی گردم و پیرمرد متولی مسجد را می بینم.
کلاه روی سرش را جا به جا می کند و می پرسد:
_شما از خانومایی هستین که پیش حاج آقا کلاس میان؟
سری تکان می دهم و می گویم:" بله!"
لحنش آرام می شود و می گوید:
_کلاس تموم شد!
_کسی نیست؟
_نه، ولی بگید اسمتون چیه؟
_من حسینی هستم.
پیرمرد انگشت اشاره اش را تکان می دهد و می گوید:
_آ! بله! بیاین دنبالم که حاجی امر فرمودن.
دنبال پیرمرد راه میوفتم که داخل خانه اش می رود.
دم در خانه می ایستم که با صدای بلندی می گوید:
_بفرما داخل دخترم.
با تردید کفش هایم را جفت می کنم و وارد خانه می شوم.
خانه کوچک و فقیرانه ای است و پیرمرد با یک دسته روزنامه جلویم می آید و خیلی آهسته می گوید:
_اینم امانتی حاجی، فقط خیلی مراقب باشید.
_شما میدونین چیه؟
کلاهش را برمی دارد و می گوید:
_البته! اینا اعلامیه های آیت الله خمینیه.
منو حاجی رفیقیم! دنیا تا آخرت...
روزنامه ها را می گیرم و تشکر می کنم.
پیرمرد تا دم در مسجد می آید و خداحافظی می کنم.
تا به حوزه برسم از کت و کول می افتم اما موفق می شوم چندین اعلامیه را پخش کنم.
سرم را پایین می اندازم و یک راست به حجره می روم. هنوز هم برای حوزه غیر عادی ام و گاهی چشم ها نگاهم می کنند.
پایم را داخل می گذارم که میبینم مرتضی به خواب عمیقی رفته و آهسته کیفم را گوشه ای می گذارم و خیلی یواش اعلامیه ها قایم می کنم.
یکی را برمیدارم و می خوانم که ناله های مرتضی بلند می شود.
دلم به حالش می سوزد و چندین بار صدایش می زنم.
چشمانش را که باز می کند جا می خورد و می گوید:
_شما کی اومدین؟
_دیری نمیشه!.... حالتون خوب نیست؟ مسکن بگیرم؟
گونه هایش از خجالت سرخ می شود و با شرمساری:" نه، ممنون." می گوید.
اعلامیه ها را داخل روزنامه می چیدم که مرتضی می پرسد:
_واسه ی اینا رفتین بیرون؟
_بله.
حاج آقا دم در می آید و من را صدا می زند.
سریع دسته ی روزنامه داخل کیف می گذارم.
چادرم را روی سر می گذارم و دم در می روم، حاج آقا داخل نیامده و می گویم:
_چرا نمیاین داخل؟ بیاین لطفا!
_نه! لطف یه دقیقه بیاین بیرون میخوام با شما حرف بزنم.
تعجب می کنم، این چه صحبتی است که مرتضی نباید بفمد؟
چشمی می گویم و از داخل بیرون می روم. حاج آقا همانطور که جلو می رود؛ می گوید:
_بفرمایین حجره ی من تا بگم قضیه چیه!
حاج آقا تعارف می کند و اول من وارد می شوم. گوشه ای می نشینم و به دیوار تکیه می دهم.
سکوتی بین مان حکم فرما است که با صدای حاج آقا این سکوت از بین می رود.
_دخترم... لطفا بزار من حرفم رو بزنم بعد شما اگه حرفی داشتی بگو.
جانم به لبم می رسد، با این مقدمه چینی ها مضطرب می شوم و فورا قبول می کنم.
_هیچ کسی کامل نیست جز معصومین، گاهی بعضی حساب شون پیش خدا پاک تره بعضیام نه... ولی خدا به هردوتاشون فرصت توبه رو به یک اندازه داده.
شاید خیلی چیزای دیگه به نفر دوم داده باشه که به خوبش هم نداده تا اون بنده اش ببینه خداش چقدر هواشو داره.
راستش آدم که میخواد ازدواج کنه، باید ببینه طرفش چه شکلی، چه اخلاقی داره، دست تو جیب خودشه یا نه!
نباید به ظاهر و رفتارهایی عینی افراد نگاه کنیم و قضاوت کنیم.
_حاج آقا چی شده؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)