🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت67
بتادین را که میریزم، چشمانش را می بندد و دهانش به آه و ناله باز نمی شود.
گاز استریل دیگری روی زخم می گذارم و باند پیچی می کنم.
دلم می خواهد چیزی بگویم تا بیشتر از این دل به من نبندد. نمیدانم از چه بگویم؟ چطور بگویم؟
به خودم جرئت می دهم و می گویم:
_من... من میخوام...
مرتضی نگاهش به من است و من نگاهم به دستانم که از استرس جمع شده است.
حرفم را ادامه نمی دهم که خودش می گوید:
_شما چی میخواین؟
_مَ... من ... من میخوام برم!
نمی توانم چیزی بگویم! زبانم همراهی ام نمی کند و چیز دیگری می گویم.
جا می خورد و یک تای ابرویش را بالا می برد و می گوید:
_میشه بپرسم کجا؟
نمیدانم چه بگویم و الکی می گویم:
_میخوام برم یه مسجدی.
چیزی نمی گوید؛ برای اینکه ضایع نشوم چادرم را برمی دارم و آماده ی رفتن می شوم.
مرتضی مظلومانه نگاهم می کند و می گوید:
_خطرناکه! نرید!
_نه باید برم! می... میخوام اعلامیه بگیرم. نباید این وضعیت جلوی مبارزه مو بگیره! زود برمی گردم.
با خودم که فکر می کنم میبینم نظر بدی هم نیست! با اینکه بداهه گفتم اما خیلی بی راه هم نگفتم!
فکر خوبیست!
چادرم را جلوی صورتم می گیرم و از حوزه خارج می شوم.
از تاکسی ها هم میترسم و با پایِ پیاده به مسجد می روم.
پاهایم خسته شده و به زور خودم را به مسجد می رسانم.
کسی توی حیاط نیست و به شبستان می روم. یکهو صدایی از پشت سرم می شنوم که با غضب می پرسد:
_چیکار دارین؟
برمی گردم و پیرمرد متولی مسجد را می بینم.
کلاه روی سرش را جا به جا می کند و می پرسد:
_شما از خانومایی هستین که پیش حاج آقا کلاس میان؟
سری تکان می دهم و می گویم:" بله!"
لحنش آرام می شود و می گوید:
_کلاس تموم شد!
_کسی نیست؟
_نه، ولی بگید اسمتون چیه؟
_من حسینی هستم.
پیرمرد انگشت اشاره اش را تکان می دهد و می گوید:
_آ! بله! بیاین دنبالم که حاجی امر فرمودن.
دنبال پیرمرد راه میوفتم که داخل خانه اش می رود.
دم در خانه می ایستم که با صدای بلندی می گوید:
_بفرما داخل دخترم.
با تردید کفش هایم را جفت می کنم و وارد خانه می شوم.
خانه کوچک و فقیرانه ای است و پیرمرد با یک دسته روزنامه جلویم می آید و خیلی آهسته می گوید:
_اینم امانتی حاجی، فقط خیلی مراقب باشید.
_شما میدونین چیه؟
کلاهش را برمی دارد و می گوید:
_البته! اینا اعلامیه های آیت الله خمینیه.
منو حاجی رفیقیم! دنیا تا آخرت...
روزنامه ها را می گیرم و تشکر می کنم.
پیرمرد تا دم در مسجد می آید و خداحافظی می کنم.
تا به حوزه برسم از کت و کول می افتم اما موفق می شوم چندین اعلامیه را پخش کنم.
سرم را پایین می اندازم و یک راست به حجره می روم. هنوز هم برای حوزه غیر عادی ام و گاهی چشم ها نگاهم می کنند.
پایم را داخل می گذارم که میبینم مرتضی به خواب عمیقی رفته و آهسته کیفم را گوشه ای می گذارم و خیلی یواش اعلامیه ها قایم می کنم.
یکی را برمیدارم و می خوانم که ناله های مرتضی بلند می شود.
دلم به حالش می سوزد و چندین بار صدایش می زنم.
چشمانش را که باز می کند جا می خورد و می گوید:
_شما کی اومدین؟
_دیری نمیشه!.... حالتون خوب نیست؟ مسکن بگیرم؟
گونه هایش از خجالت سرخ می شود و با شرمساری:" نه، ممنون." می گوید.
اعلامیه ها را داخل روزنامه می چیدم که مرتضی می پرسد:
_واسه ی اینا رفتین بیرون؟
_بله.
حاج آقا دم در می آید و من را صدا می زند.
سریع دسته ی روزنامه داخل کیف می گذارم.
چادرم را روی سر می گذارم و دم در می روم، حاج آقا داخل نیامده و می گویم:
_چرا نمیاین داخل؟ بیاین لطفا!
_نه! لطف یه دقیقه بیاین بیرون میخوام با شما حرف بزنم.
تعجب می کنم، این چه صحبتی است که مرتضی نباید بفمد؟
چشمی می گویم و از داخل بیرون می روم. حاج آقا همانطور که جلو می رود؛ می گوید:
_بفرمایین حجره ی من تا بگم قضیه چیه!
حاج آقا تعارف می کند و اول من وارد می شوم. گوشه ای می نشینم و به دیوار تکیه می دهم.
سکوتی بین مان حکم فرما است که با صدای حاج آقا این سکوت از بین می رود.
_دخترم... لطفا بزار من حرفم رو بزنم بعد شما اگه حرفی داشتی بگو.
جانم به لبم می رسد، با این مقدمه چینی ها مضطرب می شوم و فورا قبول می کنم.
_هیچ کسی کامل نیست جز معصومین، گاهی بعضی حساب شون پیش خدا پاک تره بعضیام نه... ولی خدا به هردوتاشون فرصت توبه رو به یک اندازه داده.
شاید خیلی چیزای دیگه به نفر دوم داده باشه که به خوبش هم نداده تا اون بنده اش ببینه خداش چقدر هواشو داره.
راستش آدم که میخواد ازدواج کنه، باید ببینه طرفش چه شکلی، چه اخلاقی داره، دست تو جیب خودشه یا نه!
نباید به ظاهر و رفتارهایی عینی افراد نگاه کنیم و قضاوت کنیم.
_حاج آقا چی شده؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)