♥️👣
👣
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت146
همانطور که لقمهی پنیر در دستش است به من می گوید:" خو بی سلامِتی. کوجا مِرین؟ جا پیدا کِردین؟"
توپ را به طرف مرتضی پاس می دهم که لب می زند:
_با اجازهی شما یه اتاقی هست.
_خو اگه جاتون امنِس که بی سلامت، اگرم واس من میرین که بیخود!
از رک و صلاحت بیصفا تعجب نمی کنیم او عادت دارد اینگونه نگرانی اش را ابراز کند!
مرتضی این بار لب به سخن می گشاید:
_نه خداروشکر جای امنیه. ازتون ممنون که این مدت کلی هوامونو داشتین.
دیگر نگاهش را از ما دریغ می کند، شاید هم از تنهایی می ترسد و نمی خواهد باری دیگر بیکس شود.
لقمه را به زور به دهان می گذارد و لب می زند:
_خو اِگه جاتون امنس که بِرید مادِر. خدا بی همراهمتون...
بغض در گلویم سنگینی می کند و به سختی لقمه ام را قورت می دهم.
بعد از جمع کردن سفره، آستین هایم را بالا می زنم تا ظرف ها را بشویم اما بیصفا مانع می شود.
می گوید مشغول کارهای خودم شود و این کار را به او بسپرم.
وسایل زیادی نداشتیم. با همان دوساکی که آماده بودیم باید برمی گشتیم.
بیصفا کلی خوراکی توی سبد برایم می چیند و ناهار سردستی هم بین شان می گذارد.
مرتضی دو تشک و پتو از بیصفا می گیرد و پشت ماشین می گذارد.
شبنم اشک بر روی مژه هایمان می غلتد و دوباره وقت خداحافظی فرا رسیده.
بیصفا را در آغوش می کشم و می گویم:
_شاید دیگه همو نبینیم، ازتون ممنونم! حلالم کنین.
قطرات اشک بر روی چین و چروک های صورتش می نشینند و با غمی که در صدایش نهفته، می گوید:
_حلالی! ایشالا بازِم همو بیبینیم. خدا پشت و پناهِتون باشِد.
ایشالا غم تو زیندگیاتون نِبینِد. شما حلالم کنین اِگه حرفیو کاری کِردم.
مرتضی از در صندوق عقب را می بندد و رو به روی بیصفا می ایستد و می گوید:
_ما که جز خوبی چیزی ندیدیم. اگه همو ندیدیم حلال کنین.
طاقتم تمام می شود و خودم را در آغوش بیصفا پرت می کنم.
عطر محبتش را در شیشهی دلم می ریزم و درش را محکم می بندم تا یادش از خاطرم نرود.
سوار ماشین می شوم و بیصفا در را می بندد، مرتضی هم می نشیند و سوئیچ را می چرخاند. خِرخِر ماشین تازیانه وار خودش را به پردهی گوشم می رساند.
بیصفا کاسهی آب را پشت سرمان می ریزد و با دندانش چادرش را می گیرد بعد هم برایمان دست تکان می دهد.
برایش دست تکان می دهم که پیچ کوچه با بی رحمی مرا از او جدا می کند.
شیشهی بغض در گلویم شکست و اشک هایم باریدن گرفت.
همه اش به این فکر می کنم که شاید هرگز باری دیگر او را نبینم و دست مهربانی اش را بر سرم حس نکنم.
مرتضی هم بدجور توی خودش غرق شده و جلاد سکوت را بر پیکر روحم می فرستد.
حواسم به کوچه و خیابان ها نیست و نمیفهمم کجا می رویم.
دلم میخواهد یک بار دیگر خانهی دایی را ببینم اما خیلی وقت است که از آن خیابان عبور کرده ایم.
آسمان هم همرنگ حال دلم می شود.
سپاهیان ابر های سیاه در بلندای آسمان به جنگ هم می روند وصدای شمشیر های آن ها چون رعد، سینهی آسمان را می شکافد.
در آخر اشک سپاهیان شکست خورده بر شهر و مردم می بارد.
شیشه را پایین می کشم و دستم را بیرون می برم.
قطرات مرواریدگونهی باران روی دستم می غلتد و مرا نوازش می دهند.
کم کم باران شدید می شود و آستین لباسم به طور کامل خیس می شود.
مرتضی با صدایش مرا از فکر بیرون می کشد و می گوید:
_پنجره رو ببند. مریض میشیا!
دستم را داخل می آورم و شیشه را بالا می کشم.
طولی نمی کشد که ماشین متوقف می شود و مرتضی می گوید:
_رسیدیم.
به دور و برم نگاهی می اندازم. یک کوچهی تنگ که به زور ماشین رد می شود با خانه های آجری که آن را احاطه کرده اند.
مرتضی توی بریدگی پارک می کند و وسایلمان را برمی داریم. از عرض کوچه که رد می شوم نگاهم به سر کوچه می افتد.
کنار دکهی روزنامه فروشی یک تلفن عمومی است. خیلی خوشحال می شوم، دلم میخواهد با کسی صحبت کنم.
با خودم می گویم وسایل را بزارم و برگردم.
از در کوچک و فیروزه رنگ داخل می شوم. پردهی مندرس و قدیمی ای جلوی در نصب شده که حالم را بهم می زند.
پرده را کنار می زنم و با حیاطی پر از برگ و خاک رو به رو می شوم.
با این که حیاط کوچک است اما زیر لحاف برگ ها بزرگ بزرگ دیده می شود.
حوض مستطیل شکل وسط حیاط پر از آب گندیده است و رویش هم یک لایه کثیفی گرفته.
ایوان خانه هم کوچک است و دو پله ای می خورد.
کلید برق را می زنم اما برق روشن نمی شود.
پشت سر مرتضی وارد خانه می شوم. یک نشمین که با پنجره ای بزرگ مشرف به حیاط است.
اتاق و آشپزخانه هم کنار هم هستند و خانهی کوچکیست.
خانه آنقدر قدیمی است که از سر و رویش می بارد سال هاست رنگ آدم به خود ندیده.
کف نشیمن پر شده از کاغذ و کارتون بعلاوه کلی خاک.
کابیت های فلزی اش تمام خاک گرفته و چهرهی پریشانی دارد.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)