♥️👣
👣
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت148
_فدات بشم. بله که هست به محمدرضا میگم برات بیاره. فقط زینب جان شنیدم میخواین اسباب کشی کنین درسته؟
انگار از نبودن ما چیزی فهمیده و سعی دارد این گونه ارتباط بگیرد.
_آره... یه خونه مش اکبر میخواد بگیره.
_بسلامتی! همسایهی خوبی هستین. هر کی بیاد
جاتون حیفه والا. خب راستی کم پیدا هم که شدی!
دیروز داشتیم با بقیهی همسایه ها سبزی پاک می کردیم ذکر خیرت بود.
تو که به ما افتخار نمیدی لااقل بیا بریم زیارت. یادته اون سری رفتیم؟
یاد حرم امام زاده صالح (ع) می افتم. ظاهرا می خواهد اینگونه مرا ببیند. با خوشحالی می گویم:
_آره یادس بخیر! چقدر بچه ها فضولی کردن اون سری. دلم برای زیارت تنگه! فردا برای نماز میام که بریم.
_آره خواهر! پس میبینمت به مش اکبر سلام برسون. خداحافظ.
سریع خداحافظی می کنم و تلفن را سر جایش می گذارم.
صدای اذان از گلدسته ها بلند می شود و عاشقان را با خود هم نوا می کند.
تا مسجد راهی نیست و خیلی به خانه نزدیک است.
کنار دکه می ایستم و روزنامه ای میخرم.
نگاهم به آن سوی خیابان می افتد که سبزی فروشی میبینم.
بوی جعفری و پیازچه مشامم را قلقلک می دهد. هوس آش رشته به سرم می زند و به آن سو می روم.
یکم سبزی خوردن و سبزی آش می خرم.
مرد سبزی فروش، سبزی ها را لای روزنامه می پیچد و به دستم می دهد. پولش را روی کفه ی ترازو می گذارم و بیرون می آیم.
به بقالی می روم و رشته و بقیه لوازم را می خرم.
با دست پر به خانه برمی گردم؛ مرتضی با دیدن دست های پرم می پرسد:
_چیزی میخواستی میگفتی برات بخرم.
_یهویی شد! دلم آش خواست دیگه گفتم خودم می خرم.
دلم میخواهد فردا شود و زودتر بساط آش را به راه کنم.
چای دم می کنم و سینی به دست به نشیمن می روم. با دیدن این که مرتضی شال و کلاه کرده، وا می روم و لب میزنم:
_کجا میری؟ چایی آوردم.
لبخند زیبایی روی لبش نقش می بندد و با ملایمت می گوید:
_اینم به چشم. بده سینی رو ماهرو جان.
سینی را از دستم می قاپد. از بالشت ها به عنوان پشتی استفاده می کنیم.
یکی را پشت من می گذارد و خودش به دیگری تکیه می دهد.
چای اش را برمی دارد و می نوشد.
از این که کنارم نشسته و می توانم عطر وجودش را لمس کنم خوشحال و راضی هستم.
سکوتی با طعم عشق ما را احاطه کرده است. لب برمیچیند و می گوید:
_خب من برم دیگه، تا یه ساعت دیگه خونه ام. کلیدم دارم، اگه کسی در زد باز نکن. اصلا جوابشم نده!
از سفارشاتش خنده ام می گیرد و به طعنه می گویم:
_باشه مامانی! به گازم دست نمی زنم.
خنده اش دستی می شود و گوشم را نوازش می دهد و می گوید:
_گاز که نداریم ولی به پیک نیک دست نزن!
مشتی آرام حوالیه بازو اش می کنم و با بلند شدنش من هم از جا بر می خیزم.
تا دم در بدرقه اش می کنم و بقیه راه را به اصرار خودش نمی روم و با چشمانم هم قدمش می شوم.
لامپ پیش صحن از پس تاریکی حیاط برنمی آید.
در را قفل می کنم و گوشه ی خانه می نشینم. برای این که حوصله ام سر نرود سراغ دفترم می روم و شروع می کنم به نوشتن:
"بسم الله الرحمن الرحیم
امروز به خانه ی قدم گذاشته ام که همانند قصر است.
آشپزخانه ی سه متری و نشیمن دوازده متری اش را با کاخ و کوشک عوض نمی کنم! این خانه با پادشاه قلبم برایم قابل تحمل است.
خدایا ممنونم برای همه چیز!"
به همین قدر اکتفا می کنم و دفتر را می بندم. عکس آیت الله خمینی توی کیف نمایان می شود.
دلم نمی خواهد مخفی اش کنم و فکر می کنم توی کیف بودن در شان این عکس نیست!
عکس را برمی دارم و با میخ به دیوار می زنم. می دانم جرم این کار اعدام نباشد چیزی کمتر از آن نیست.
خیلی ها را فقط بخاطر گوش دادن به رادیو عراق و عربی دستگیر می کنند این که دیگر جای خود دارد.
به هر جان کندنی است، زندان خانه را تحمل می کنم. دو ساعتی از آن یک ساعت که مرتضی قولش را داده بود می گذرد که صدای سر بلند می شود.
مرتضی سبد به دست وارد می شود و مرا صدا می زند.
با کفش و بی کفش را نمی دانم اما با شوق به طرفش دویدم.
_بی زحمت این سبدو ببر داخل.
چشمی می گویم و کمکش می کنم.
بر که می گردم با دیدن اجاق گاز و پشتی و چند خرت و چرت دیگر خشکم می زند.
از سر گاز را می گیرم و به آشپزخانه می بریم.
از سنگینی گاز نق نمی زنم اما از دیر آمدنش گلایه می کنم.
با صبوری جوابم را می دهد و می گوید گرفتار بوده.
پشتی ها را دور تا دور خانه می چینیم و فرشی هم توی اتاق پهن می کنیم.
وقتی کارمان تمام می شود، کنارش می نشینم و می پرسم:
_اینا رو از کجا آوردی مرتضی؟
به شوخی می گوید:" دزدیدم!"
به خنده اش، نمی خندم و با جدیت می پرسم:
_راستشو بگو. از کجا؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)