eitaa logo
شهیدعبدالرحیم‌فیروزآبادے🇮🇷
620 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
26 فایل
❁﷽❁ ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط با خادم: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
💜🍃 🍃 با یادآوری این که شماره‌ای از مرتضی ندارم آه می کشم. غصه ام را از چهره ام می خوانند. _مادر ما میریم تو استراحت کن. کاری داشتی صدا بزن، باشه؟ قبل از این که بروند به سختی می گویم: _آب! لیوان آب را به دستم می دهند و می روند. توی تنهایی پرنده‌ی خیالم بال و پر می گشاید و به خیلی چیزها فکر می‌کند. چرا من را آزاد کردند؟ چرا آرش به من گفت سایه‌ی سنگین روی سرم است؟ خدایا! نکند آن تیمسار حکم آزادی ام را گرفته؟ نکند همه‌ی این ها نقشه باشد و میخواهند از طریق من کسانی را دستگیر کنند! اگر اینطور باشد که خیلی بد است! پیش خودم دودوتا و چهارتا میکنم و در آخر تصمیم می گیرم از تلفن حاج عیسی زنگ بزنم و از خود سید کسب تکلیف کنم. صبح با صدای گاو و بز از خواب بیدار می شوم. خدیجه خانم برایم صبحانه‌ی محلی می آورد، از شیر و سرشیر تا عسل طبیعی و نان گرم. تشکر می کنم. طعم غذای خوب را از یاد برده ام و با لذت لقمه را مزه مزه می کنم. اندکی که جان می گیرم به خدیجه خانم می گویم: _میشه تلفن بزنم؟ نگاهی به من می اندازد: _بله دختر، وایستا برم تیلفون بگیرم. تا تلفن بیاید راه رفته ای که توی ذهنم بارها طی اش کرده‌ام را برمی گردم. دستم را به شماره ها می گیرم و با تردید فشار می دهم. خدیجه خانم نگاهی به من می اندازد و می پرسد: _دستتان جون نداره؟ به زور لبخندی می زنم و می گویم که می توانم. شماره را که میگیرم صدای بوق توی سرم می پیچد بعد هم صدای خود سید را می شنوم. _سلام بله؟ از استرس دهانم قفل شده، نمیدانم چه حسی است که گریبانم را رها نمی کند. به سختی زبانم را تکان می دهم و تنها سلام از دهانم خارج می شود. سید انگار صدای غم گرفته ام را شناخته و می پرسد: _شمایین خانم حسینی؟ پای تلفن سری تکان می دهم اما چیزی نمی گویم‌. مدام از من سوال می پرسد و میخواهد صحبت کنم اما نمیتوانم. صدای مبهمی را از پشت تلفن می شنوم. سید انگار تنها نیست. دیگر صدایی نمی شنوم و فقط نفس های نا منظمی گوشم را پر می کند. کسی با صدای به بغض آلوده به من می گوید: _خودتی ریحانه؟ اشک هایی که تا پشت پلکم آمده است راهشان را پیدا می کنند و چگد قطره ای روی دست و تلفن می چکد. نمیتوانم صدای مرتضی را بشنوم و دلتنگی را قانع سازم. هق هقم بلند می شود و بی اختیار می زنم زیر گریه! تلفن از دستم رها می شود و دادهای بی جواب مرتضی را می شنوم. اگر اشک هایم او را دیوانه ساخته و نمیتواند خودش را کنترل کند. خدیجه خانم نگاهش به من است و دستانش پنبه نخ می کند. از چهره اش معلوم است سوالات زیادی دارد و ملاحظه ام را می کند. صدای حزین مرتضی آتشی در دلم روشن می کند. دستم را دراز می کنم تا تلفن را بردارم. تلفن انگار خیلی سنگین شده و مدام از دستانم سُر می خورد. لبانم را از هم باز می کنم و خنده ای الکی بر لب می نشانم. _سلام مرتضی جان، خوبی؟ به سوالم پوزخند می زنم و می گویم واقعا از حال و احوالش میفهمی او خوب است؟ بغض مردانه‌ اش را در گلو خفه می کند و با صدای ضعیفی می گوید: _سلام میشه بگی کجایی؟ تو رو خدا ریحانه بگو کجایی؟ دارم میمیرم! از بی تابی او گریه ام شدت می گیرد. هیج وقت چنین حالتی از او ندیده بودم و نه چنین ادبیاتی از او شنیده بودم! دوباره به یاد ساواک می افتم، میترسم این یک دام باشد و مرتضی را گرفتار کنند. اشک هایم را پس می زنم. _مرتضی جان، فعلا نمیتونم بهت چیزی بگم ولی بدون حالم خوبه. لطفا گوشی رو بده آقاسیدرضا. _من حالم خوب نیست ریحانه! تو اینو بدون. میدونی چند روزی که فهمیدم خبری ازت نیست چه بلایی به سرم نیومده؟ میدونی چه کارا برای دوباره شنیدن صدات نکردم؟ چرا اینجوری میکنی با من؟ بگو کجایی دیگه! دلم برایش می سوزد. کلماتی که نثار دل او کردم حکم جلادی داشت که دلش را ریز ریز کرد. گاهی اوقات انسان میان دوراهی می ماند. دوراهی عقل یا احساس؟ در گفتن عقل ساده است اما سر بریدن احساس زجرآور ترین کار ممکن است. نمیتوانم از آزادی و سلامتی او بگذرم؛ ساواک جایی نیست که من برای او بخواهم. برای همین حرفم را دوباره تکرار می کنم و دیگر آهنگ صدایش در کوچه‌ی دلم نمی پیچد. _بله خانم حسینی؟ میگن کارم داشتین؟ _بله آسید! قضیه را خلاصه برایشان می گویم و ایشان هم با دقت گوش می دهند. در آخر آدرس را میگیرند و می گویند اگر امن بود به من سر می زنند. با گذاشتن تلفن شیشه‌ی دل من هم شکست. عذاب وجدان روی احساساتم سایه انداخته است. خدیجه خانم پیشم می آید و با دو دلی می پرسد: _مادر دشمن داری؟ چرا اینجوری آش ولاشت کردن؟ خدا مرگشون بده! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)