eitaa logo
شهیدعبدالرحیم‌فیروزآبادے🇮🇷
620 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
26 فایل
❁﷽❁ ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط با خادم: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
💜🍃 🍃 از تهران فاصله می گیریم و همچنان مرتضی می‌راند. سید رضا را خیابانی پیاده می کنیم تا کارش را انجام دهد. آنقدر می رویم تا به شهر ری می رسیم. مرتضی توی کوچه های نزدیک حرم می پیچد و رو به روی خانه ای می ایستد. خانه ای با نمای آجری و دری نخودی بعلاوه‌ی شیشه های مشجر. در را باز می کند‌ کمکم می کند تا وارد خانه شوم. خانه‌ی یک طبقه است و به زحمت از دو یا سه پله بالا می روم. سعی میکنم کمرم را راست بگیرم. دوست ندارم مرتضی غم ها و سختی کشیدن هایم را ببیند. نگاه گذارایی به خانه می اندازم. آشپزخانه‌ی شش متری، نشیمنی که داخلش یک موکت ۱۲ متری پهن شده است به همراه یک اتاق کوچک که دیوار مشترک با نشیمن دارد. از توی اتاق دری به حیاط می خورد که وسط آن باغچه‌ی کوچکی است. حیاط به بیرون دری ندارد و گوشه‌ی حیاط چند ردیف آجر قرار داده اند؛ انگار بنایی شده. مرتضی برایم بستری پهن می کند و تشکر می کنم. بدنم ضعیف شده است و نمیتوانم خیلی راه بروم و یا بایستم. ناهار را هم خودش درست می کند و برایم سوپ جا می کند. تشکر می کنم و میخواهم کنارم بنشیند. انگار هنوز خودش را مقصر این اتفاق می داند و با درد کشیدن من بیشتر خودش را سرزنش می کند. سر خم می کنم و به آرامی می پرسم: _مرتضی؟ سرش را بالا نمی آورد و همانگونه لب می زند: _جانم؟ _خوبی؟ کجاها رفتی؟ _تو کنارم نشستی معلومه که خوبم. چند روزی بیرجند و چند روزی زاهدان بودیم. خیلی افراد با دل و جرئت بودن که توی شهرشون فعالیت کنن. سری به نشانه‌ی تحسین تکان می دهم. انگار مرتضی تحمل نشستن در کنارم را ندارد و به بهانه‌ی کاری از خانه بیرون می زند. دواهایی که خدیجه خانم به دستم داده است را در نبود مرتضی به زخم پاهایم می زنم. سعی دارم جوراب را از پایم در نیاورم تا چشمش به زخم هایم نیافتد. کف پایم را با پارچه‌ی تمیز می بندم و جوراب ها را رویش می پوشم. از این می‌ترسم که پرده‌ی شرم بین مان با گذر زمان فرو بریزد و از ساواک بپرسد. آن وقت از چه بگویم؟ از بی‌حیایی شنکجه گران و آرش با آن پیشنهاد شرم آورش یا زخم های روی دست و پشت گوشم به‌دلیل خاموش کردن سیگار! از خوردن کابل های درنده بر جسم جانم یا زخم هایی که روحم را به تاراج برد. فکر دوباره به آن صحنه ها حالم را دگرگون می کند. این خیال ها را از پس ذهنم کنار می زنم و یکی از کتاب های روی قفسه را برمی دارم. خودم را با کتاب سرگرم می کنم که زنگ در به گوشم می خورد. به امید دیدن مرتضی به هر سختی است به سمت در میروم. لای در را که باز می کنم چهره‌ای چهارستون بدنم را می لرزاند. پایش را لای در می گذارد و می گوید: _من حرف دارم باهاتون! در رو باز کنین لطفا! _حرف؟ چه حرفی؟ مگه امثال شما حرف زدن هم میدونن؟ _من گفتم ساواکی نیستم، من ارتشی هستم. این جرمه آخه؟ اگر ساواک بودم اینجوری نمی آمدم. من فقط میخوام با شما و مرتضی حرف بزنم. زورش زیاد است و نمیتوانم بیش از این مقاومت کنم و از طرفی با حرف هایش نرم تر می شوم. دستم را از روی در برمیدارم و با دلخوری می گویم: _بیاین تو! چادرم را روی سرم جا به جا میکنم. می ترسم حرف هایش راست نباشد و به طمع مرتضی به اینجا آمده باشند. اگر مرتضی اینگونه دستگیر شود و من هیچ گاه خودم را نمی بخشم. داخل می آید و به پشتی ها تکیه می دهد. رو به روی اش می نشینم و رویم را با چادر می پوشانم. _ریحانه خانم... سرم را بالا می آورم و با تعجب می گویم: _خانم حسینی! دستش را به علامت مثبت تکان می دهد:" بله، همون خانم حسینی. من میخواستم درمورد چیزی صحبت کنم. نمیدونم میدونین یا نه. شما همه چیز رو در مورد مرتضی غیاثی می دونین؟" تای ابرویم را بالا می‌دهم و برای حمایت از مرتضی لب می گشایم: _اون چیزی که تشخیص داده باید بدونم رو گفته. بعدشم هر کسی یک رازهای شخصی داره که نمیتونه به هیچکی بگه. _حتی اگه اون فرد همسرش باشه؟ با جدیت تمام می گویم:" بله!" _پس بزارین وقتی خودش باشه رازشو بگم. بعد هم بلافاصله بلند می شود و به طرف در می رود. از رفتارش متحیر می شوم. نه به آن اصرار که وارد خانه شد و نه به این سرعت که خارج می شود. بعد از بدرقه اش به طرف آشپزخانه می روم تا شام درست کنم. نگاهی به یخچال پر و کابینت ها می اندازم. دلم میخواهد برای مرتضی کوفته درست کنم. به هر جان کندنی است. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)