eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
635 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌿 🌿 دایی می رود و در را باز می کند. صدای چند مرد در خانه پخش می شود که یکی شان می گوید: _به به! تمیزکاری هم بلدی تو؟ دیگری در جوابش می گوید: _نبابا این ازین کارا یاد نداره، فکر کنم خبرایی هست! به حرف هایشان در دلم میخندم و خود را با کتاب هایم مشغول می کنم. کم کم صدایی ازشان در نمی آید و حس کنجکاوی در وجودم جولان می دهد. دلم می گوید:"برو ببین" وجدانم نهیب می زند و می گوید:"نخیر!تو حق نداری فضولی کنی!" بالاخره وجدان پیروز میدان می شود و حس کنجکاوی ام را سرکوب میکنم. به بهانه ی چای خوردن وجدانم را توجیح می کنم و به آشپزخانه می روم. نمیدانم کار درستی است تا برایشان چای بریزم یا نه؟ بیخیال می شوم و سعی میکنم بفهمم چه می گویند. جز صداهای نامفهوم چیزی به گوشم نمی رسد. با صدای یاعلی از در فاصله میگیرم و پاورچین پاورچین به اتاقم می روم. دایی خوش آمد گویان بدرقه شان می کند و یکی دونفر می گویند: _آبجی ببخشید زحمت دادیم. کمیل جان دیر گفت شما تشریف دارین، بخاطر رفتارمون معذرت میخوایم. چادرم را جلوی صورتم می گیرم و می گویم: _خواهش میکنم خوش آمدید. این چ حرفیه! بعد هم می روند، به دایی می گویم: _دایی پذیرایی نکردین که! زشت نشد؟ باز هم می خندد و می گوید: _نه دایی اینا واسه خوردن و پذیرایی نمیان. وقتمون کم بود! _آها. با اینکه شاخک های کنجکاویم فعال شده بود اما چیزی نگفتم و شب را با چاشنی فکر و خیال خوابیدم. صبح دایی تقی به در میزند و برای نماز صدایم می زند. بلند می شوم و وضو می گیرم. بعد از نماز با نوای دعای عهد دایی دل و جانم رهسپار دیار معشوق غایب می شود. دایی نان سنگک می گیرد و صبحانه را من آماده می کنم. دایی می گوید: _ریحانه سادات! کاش تا دکترا اینجا درس بخونی وگرنه من هر روز گرسنه ازین در بیرون میرم. با صدایی که مملو از خنده است، می گویم: _خواهش میکنم دایی. اینقدر از من تعریف نکنین وگرنه تا پروفسورا اینجا میمونم، گفته باشما! بعد صبحانه دایی بیرون می رود و می گوید ظهر نمیاید. جای مواد غذایی را نشانم می دهد تا بدانم هر چیزی کجاست و از کجا وسیله بردارم. دایی میرود و در تنهایی غرق می شوم. سکوت از در و دیوار خانه می بارد و من نظارگر این سکوت هستم. خودم را با کتاب مشغول می کنم اما حوصله ام سر می رود. رادیو را از روی طاقچه برمی دارم و کمی با آن ور می روم‌؛ نواری که در نزدیکی رادیو افتاده را برمیدارم و داخلش می گذارم. صدای مردی پخش می شود که سخنانش بی شباهت به سخنان آیت الله خمینی نیست! ضبط را خاموش می کنم و با دیدن نوار دیگر روشن اش میکنم. این بار موسیقی پخش می شود. گنجشگکِ اشی مشی لبِ بومِ ما، مشین بارون میاد؛ خیس میشی… برف میاد؛ گوله میشی… میُفتی توو حوضِ نقاشی خیس میشی… گوله میشی… میُفتی توو حوضِ نقاشی... کی می گیره؟ فراش باشی... ضبط را خاموش می کنم و حاضر می شوم تا دوری در خیابان اطراف بزنم، کلید را توی کیفم می گذارم. چادرم را می پوشم و از خانه بیرون می زنم. با دیدن زنی که زنبیل در دست دارد و پسری که به دنبال توپش می دود جان می گیرم و احساس میکنم زندگی هنوز جریان دارد. چند قلم خوراکی که در خانه نیست را می خرم و قصد برگشت می کنم. با دیدن کیوسک تلفن یاد مادر می افتم و دلم برایش پر می کشد. کمی معطل می شوم تا مردی که در کیوسک است، تلفنش تمام شود بعد هم من داخل میروم. سکه را داخل می اندازم و شماره را می گیرم. کمی بوق میخورد و صدای محمد در گوشم می پیچد. _الو؟ اشک بر گونه ام جاری می شود و با اشتیاق می گویم: _سلام. _سلام! تویی ریحانه؟ _آره، خودمم. کمی مکث می کند و می گوید: _بد میگذره بهت؟ چرا صدات گرفته؟ یکهو صدای مادر می آید و می شنوم که می گوید: _چطور شده محمد؟ گوشیو بده من! بعد هم گوشی را به دست می گیرد و می گوید: _سلام عزیز مادر! خوبی؟ خوش میگذره؟ دانشگاه چیشد؟ در میان اشک و خنده می گویم: _سلام خوبم مامان! شما خوبین؟ آقاجون رسید؟ _دورت بگردم، همه خوبن. نه هنوز نرسیده. نگفتی دانشگاه چیشد؟ _دانشگاه... منو قبول کرد. از اول مهر میرم سر کلاس. _خب خداروشکر! نذر کردم اگه قبول شدی آش نذری بدم به همسایه ها. _تو زحمت میوفتی مامان جان! _چه زحمتی! رحمته همش. با صدای زدن خانمی به شیشه کیوسک مجبورم مکالمه را قطع کنم و به مادر می گویم: _مامان من باید برم. سلام برسون به همه، خداحافظت. _خداحافظ مادر! به داییت سلام برسون. تلفن را به سر جایش بر می گردانم و از کیوسک خارج می شوم. پاکت در دست، کلید را به سختی از کیف بیرون می کشم و در را باز می کنم. برای ناهار خودم را تحویل نمی گیرم و نیمرو میپزم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)