eitaa logo
شهیدعبدالرحیم‌فیروزآبادے🇮🇷
620 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
26 فایل
❁﷽❁ ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط با خادم: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌿 🌿 به من رو می کند و می گوید: _شوهر که نکردی؟ می خندم و می گویم: _نه خداروشکر! پشت چشمی نازک می کند و می گوید: _دیگه وقتشه ها! سرم را پایین می اندازم و با شرم می گویم: _فعلا میخوام درس بخونم. با خنده می گوید: _مگه با شوهر نمیشه درس خوند؟ _چرا خب ولی راحت نیستم. خانم قندان را کنار چایم می گذارد و می گوید: _خب دیگه چخبرا؟ راضی هستی؟ _خداروشکر. والا از شما پنهون نباشه دیگه دلو دماغم به دانشگاه نمیره. تعجب می کند و می گوید: _عه چرا؟ _بنظرم استاداش خوب نیستن. با کمونیسما و لیبرالیسما نمیشه جامعه شناسی خوند. خانم سری تکان می دهد و می گوید: _والا چی بگم. دوره و زمونه ی اینا شده، ان شاالله که گورشونو گم کنن از این مملکت. _ان شالله. خانم به چایم نگاه می کند و می گوید: _چایی تو بخور سرد شد! حبه ای قند برمیدارم و با چای سر می کشم. بعد که چایش را میخورد می گوید: _ریحانه ممکنه دانشگاه رو ول کنی؟ _دو دلم، دوست ندارم با این وضعیت درس بخونم. امروز استاد منو از کلاساش محروم کرد. _آفرین! حتما جلوش درومدی کلک! باهم می خندیم و می گویم: _آره، چند باری نقد کردم ولی نتونست جواب خوبی بده‌. _کلاسای دیگه هم شرکت می کنی؟ _نه! مثلا چی؟ _کلاسای اساتید حوزوی و روحیانیون. تفسیر قرآن و نهج البلاغه و... ازین جور چیزا. _نه شرکت نکردم. خوبه؟ لبخندی می زند و درحالی که به آشپزخانه می رود؛ می گوید : _آره کلاسای پر باری هستش. تازه مسائل روز هم توش گفته میشه. بعد تن صدایش را پایین می آورد و می گوید: _مثلا سخنرانی های آیت الله خمینی رو میگن. با این حرف خانم، گوش هایم به شنیدن تشویق می‌شود. خانم غلامی با ظرفی پر از شیرینی و قوری وارد می شود. زیر لب می گویم: _زحمت نکشین! _چه زحمتی. نوش جونت! بشقاب را جلویم می گذارد و عطیه کوچولو تعارف می کند. یک دانه شیرینی را توی بشقاب می گذارم و تشکر می کنم. میخواهم از آن کلاس ها بیشتر بشنوم و می گویم: _اون کلاسا کجا برگزار میشه؟ _یکیش که مسجد سپهسالاره! _کجاست؟ _توی ناصرخسرو. اون آقایی که درس میده هم حاج آقا امامیه. خواستی بگو معرفیت کنم. فورا سر تکان می دهم و می گویم: _آره چرا که نه! _پس پنج شنبه شب بیای مسجد. _حتما! حتما! کم کم بلند می شوم و از خانم خداحافظی می کنم. عطیه را می بوسم واز خانه ی شان خارج می شوم. سریع آدرس مسجد را در دفترچه ام یادداشت می کنم. به خانه که می رسم هوا رو به تاریکی می رود. نور خورشید خودش را دارد می بازد و سیاهی همه جا را فرا می گیرد. دایی سر کتاب هایش است، تقی به در اتاقش می زنم و وارد می شوم. _سلام! دایی سرش را بلند می کند و می گوید: _سلام. کجا بودی اومدم دانشگاه ولی نبودی. _کلاسام کمتر بود گفتم یه سر به معلمم بزنم. _آها! ببخشید دایی جان این سوالو پرسیدم چون امانتی و مهمی برام گفتم. وگرنه تو هم آزادی و هم مختار منم نباید دخالت کنم. _این چه حرفیه دایی! دایی نگاهش را به کتاب و دفترش سوق می دهد. دلم میخواهد از ماجرای مسجد چیزی به او بگویم اما زبانم نمی چرخد. میروم لباس هایم را عوض کنم. از گرسنگی صدای معده ام در می آید و قار و قور های شکمم بلند می شود. سریع بساط نان و پنیری پهن می کنم و مشغول می شوم. دایی از اتاق بیرون می آید و می گوید: _چون دیر رسیدم، ناهار نداشتم دیگه. _مشکلی نیست. سکوت بین مان موج می زند. بالاخره موفق می شوم و حرفم را آغاز می کنم. _دایی! _جانِ دایی؟ _من پنجشنبه شب میخوام برم مسجد سپهسالار. _چرا اونجا؟ _پیش حاج آقا امامی. میخوام تفسیر قرآنو نهج البلاغه یاد بگیرم. در ضمن درباره مسائل روز هم صحبت میشه. _اینکه خیلی خوبه. _وای یعنی میشه برم؟ دایی می خندد و می گوید: _معلومه که میتونی! تازه خوشت اومد بیشترم برو. باورم نمی شود و با خنده می گویم: _ممنون! توی رختخواب تمام اتفاقات امروز را مثل فیلمی مرور می کنم. از پسر مشکوک تا خانم غلامی. دو روز دیگر پنجشنبه شب فرا می رسد و به آن شب هم فکر می کنم. در حالی که در افکارم غوطه ور هستم، خواب به چشمانم می نشیند و میخوابم‌. صبح با صدای ساعت کوکی بیدار می شوم و وضو می گیرم. نماز را که می خوانم صبحانه را آماده می کنم. تا چای دم می کشد، دایی نان به دست وارد خانه می شود. نان ها را با چاقو برش می زنم و اضافی ها را توی فریزر می گذارم. صبحانه را می خورم و به دانشگاه می روم. دم ورودی باز هم پسر مشکوک ایستاده، محلش نمی گذارم و به کلاس می روم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)