🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت38
لباس هایم را می پوشم و چادرم را سرم می کنم. از خانه بیرون می روم و چند خیابانی را طی می کنم.
رهگذرها غم زندگی شان را دارند. دختران بی حجاب کم نیستند و هر از گاهی مردان چشمشان پی آنها می رود.
پسرهای علاف هم کم نیستند که سر کوچه می ایستند و تیکه بار دیگران می کنند.
دانشگاه از خانه دور است، کم کم دیر می شود و مجبورم با تاکسی خودم را به دانشگاه برسانم.
کرایه را می دهم و پیاده می شوم.
ژاله توی محوطه دانشگاه می گردد و با دیدن من به طرفم می آید.
_سلام خوبی؟
دستش را میگیرم و می گویم:
_سلام خوبم تو خوبی؟
_ممنون. شیطون خوشبحالت شده فرحزاد انداختت بیرون!
خنده ای بر لبانم می نشیند و همان طور که به سمت ساختمان دانشگاه می رویم، می گویم:
_نه اینطور نیست! حالم خوش نبود.
توی سالن باز پسر مشکوک جلویم سبز می شود. انگار می خواهد از توی کمدش چیزی بردارد اما نگاهش به من است.
اندکی مثل مترسک ها خشکم می زند که ژاله می گوید:
_اِ... چت شد؟
سرم را پایین می اندازم و می گویم:
_هیچی بریم.
آخرین صندلی می نشینیم. نگاهم را توی کلاس می چرخانم تا شاید شهناز را ببینم اما او نبود!
از ژاله می پرسم:
_تو شهنازو ندیدی؟
ژاله قیافه خنثی ای به خود می گیرد و می گوید:
_نه فکر کنم یه هفته ای میشه که غیبت داره. چطور؟
_هیچی... برام سوال بود.
استاد حشمتی داخل می شود و بعد از او تک تک دانشجوها با تاخیر وارد کلاس می شوند .
فضای کلاسش با خنده و درس قاطی است و نمی فهمیم کی زمان تمام می شود.
بعد از کلاس چند سوالی از استاد می پرسم و او با حوصله جواب میدهد.
دلم میخواهد حجتی و فرحزاد را جلوی استاد حشمتی بنشانم تا بفهمند چگونه با یک دانشجو باید رفتار کرد.
کم کم صدای پای آبان به گوش می رسد، دختر دوم پاییز می خواهد پا به خانه ی سال بگذارد و برگهای خشکیده را جارو کند و دنیا را آب بپاشد.
موقع اذان که می شود به ساختمان نیمه کاره می روم و نماز می خوانم.
در بین جمع، پسر مشکوک را میبینم. نمیدانم چرا تعجب می کنم و انتظار نماز خواندنش را نداشتم.
پسر بدی به نظر نمی رسد، شاید او را هم شست و شوی مغزی دادند.
هر چه هست کفش هایم را می پوشم و از پله های آجری پایین می آیم.
یکهو صدایی را می شنوم که می گوید:
_خانم حسینی! خانم حسینی!
سرم را بر می گردانم. پسر مشکوک است!
کله اش را می خاراند و پایین انداخته است. دفترم را مقابلم می گیرد و می گوید:
_بفرما!
زیر چشمی نگاهش می کنم. از دست او دلخورم! تصویر نماز خواندنش از پیش چشمانم کنار می رود و یاد دروغش می افتم.
نمی توانم این یادآوری را فراموش کنم و می گویم:
_شهناز که مریض نیست!
سرش را بالا می آورد، رنگ صورتش سفید شده و با مِن و مِن کردن می گوید:
_چِ...را مریضه!
مردمک چشمم را دور کاسه ی چشمم می چرخانم و می گویم:
_ببینید آقای...
نمی دانم فامیلش چیست که می گوید:
_آقامرتضی!
بماند حرص میخورم که اسمش را به جای فامیلش می گوید. بعید میدانم او هم زارعی باشد و از روی اجبار آقامرتضی صدایش می زنم.
_ببینید آقامرتضی، من میدونم شما یه کلکی تو کارتون هست و دروغم یاد ندارید بگین! لطفا رک و پوست کنده بگین چی شده؟
مکث طولانی می کند، انگار دارد کلمات را در ذهنش بالا و پایین می کند.
بالاخره به حرف می آید و می گوید:
_من دروغ نگفتم! شهناز واقعا مریضه! باور ندارین بیاین بریم ببینیم.
نمی دانم چه بگویم. رفتنِ با او برایم قابل قبول نیست. دفتر را میگیرم و می گویم:
_لازم نیست! لطفا دیگه مزاحمم نشید!
برمی گردم که می بینم ژاله از دور دارد ما را نگاه می کند.
به او که می رسم؛ پشت چشمی نازک می کند و بلافاصله می گوید:
_خبریه؟
یعنی تنها سوالی که به فکرم نمی رسید بپرسد، همین بود! اصلا به قیافه من "خبریه" می خورد یا پسر مشکوک!
قیافه جدی می گیرم و با قاطعیت می گویم:
_نخیر!
از ژاله جدا می شوم و با اتوبوس به خانه برمیگردم.
سر خیابان با دیدن کیوسک هوس زنگ زدن می کنم و فوری توی صف می ایستم.
مرد حراف توی کیوسک قصد بیرون آمدن ندارد. هر چه بقیه به شیشه می زنند، انگار نه انگار!
خونم به جوش می آید! جلو می روم و در کیوسک را باز می کنم. هر چه عصبانیت از دست پسر مشکوک و ژاله دارم توی صدایم می ریزم و با چاشنی نفرت می گویم:
_چه خبره آقا؟ ملتو معطل می کنی!
مرد بیچاره چشمانش اندازه توپی باز می شود. آب دهانش را قورت می دهد و به پشت خطی اش می گوید:" عزیزم بعدا زنگ می زنم، خداحافظ."
بعد هم سریع از کیوسک بیرون می آید و شروع به دویدن می کند.
از کیوسک خارج می شوم. همگی اصرار دارند من تلفن کنم اما چون نوبت نبود قبول نکردم و توی صف می ایستم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)