🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت45
کاغذ دیگری را برمی دارم و آن هم نوشته است:" بسم الله الرحمن الرحیم...
مادرت بی تابت است یعنی همگی مان جای خالی ات را حس می کنیم.
امروز برایت مربای هویج و لواشک روانه می کند. محمد هم درس خواندن برایش سخت است و مدام غر می زند. کاش بودی...
نمی خواهم دلتنگ ترت کنم نه... نمی خواهم اراده ات را زمین بزنم نه...
فقط می خواهم آنچه می گذرد را برایت بگویم. آنجا که هستی یادت نرود سخن پدرت را گوش کنی!
حتما به نامه ها و صداهای پدرت گوش کن و مطالعه ات را ادامه بده.
من و مادرت به داشتن تو افتخار می کنیم.
دوستدار تو خانواده ات..."
آن قسمت نامه که آقاجان تاکید دارد سخن پدرم را گوش کنم، برایم گنگ است.
نامه را به دایی نشان می دهم و دایی خندان می گوید منظور آقاجان، خواندن اعلامیه و گوش دادن نوار کاسکت است!
خودم را سرزنش می کنم که خنگ هستم!
لبخند پر رنگی بر لبم می نشیند و به دایی می گویم:
_دایی! میبینی آقاجون هم راضیه؟
_آقاجونت که از خداشه. مامان بیچاره ات دق میکنه با کارای شما ها.
نگاهم به ساعت می افتد. یک ربع به چهار مانده! سریع مانتو می پوشم و چادرم را توی آینه مرتب می کنم.
_دایی! من میرم خیاطی!
دایی سرش گیر کتاب هایش است و بعید می دانم چیزی بفهمد.
با این حال از خانه بیرون می آیم و به طرف خیابان می روم. باد سوزناک آبان ماه مثل جارو می شود و برگ ها را خش خش کنان از این سو به آن سو می برد.
به خیاطی که می رسم، در میزنم و وارد می شوم.
خیاط نگاهم می کند و می گوید:
_چرا دم در وایستادی!
آب دهانم را قورت می دهم و می پرسم:
_چیکار کنم؟
_چادرتو آویز کن بیا این الگو رو کامل کن.
چادرم را روی چوب رختی می آویزم و به سمت میز می روم. صابون را بر می دارم و روی پارچه می کشم.
چند جایی را می مانم که خیاط به دادم می رسد و کمکم می کند.
کم کم زبان خیاط به حرکت در می آید و می گوید:
_راستش من یه شاگرد تند و تیز میخوام. تو الگو کشیدنت خوبه اما کافی نیست. بهت یاد میدم با چرخ هم کار کنی.
شانه هایش را به زور ماشاژ می دهد و می گوید:
_عروسیه! طایفه عروس اومدن تموم لباساشونو بدوزم! هرچی میگم دست تنهام میگن پولشو بیشتر میدیم!
میگم کی از پول گفت، وقتم کمه. هندونه زیر بغلم میزارن که شما خیاط قابلی هستین و تمام می کنین!
الانم سریع الگو رو تموم کن تا یکم بدوزی لباسه رو.
متعجب وار نگاهش می کنم و با تردید می گویم:
_همین لباس؟
_آره دیگه دختر جون. همونی که داری طراحیش میکنی، ماشالله دختر فرزی هستیا!
کمی سکوت می کند و می پرسد:
_اسمت چیه؟
_ریحانه! ریحانه حسینی!
سری تکان می دهد و می گوید:
_به به، اسمتم مثل خودت خوشگله و بهت میاد. منم منیرم تو میتونی منیر خانم صدام کنی.
کم کم حس خوبی به منیر خانم پیدا می کنم. با اینکه اول ناخن خشک به نظر می رسید اما زن خوبی است؛ فقط اگر فکش گرم صحبت شود تا ساعت ها می تواند حرف بزند!
منیر خانم سه بچه ی قد و نیم قد دارد و برای اینکه شکمشان را سیر کند خیاطی می کند چون شوهرش، آقا محتشم چند سال پیش ها از دیوار بلندی که بنایی می کرده پایین افتاده و کمرش آسیب دیده.
از آن به بعد دیگر نمی تواند کار کند.
همه ی این ها را در عرض یک ساعت شاید هم کمتر از زبان منیرخانم شنیدم.
در باز می شود دختر ریزنفشی با چادر رنگی وارد می شود. تقریبا همسن خودم است و از "سلام مامان" گفتنش فهمیدم دختر منیرخانم است.
دختر زیبایی است، چشمان قهوه اش مثل تیله ای زیبا در چهره اش خود نمایی می کند. چیزی نمی گذرد که باز صدای در زدن می آید.
از پشت در می پرسم:
_بله؟
صدای مردی می آید که می گوید:
_در رو باز کنین، آشنام!
منیرخانم اخم هایش را درهم می کشد و می گوید:
_حسین آقا خودتی؟
_خودمم منیرخانم.
نگاهم به دختر منیرخانم می افتد که گونه هایش مثل گل های اناری سرخ شده و چادرش را جلوی صورتش گرفته.
منیرخانم غرولند کنان به سمت در می آید و در را باز می کند. با عصبانی که از چهره اش پیداست، می گوید:
_چی میخوای اینجا؟
حسین آقا را می بینم. به نظر جوان خوبی می رسد هر چند که تیپ و ظاهرش مثل جوان های امروزیست.
کاسه آشی که در دست دارد را جلو می آورد و می گوید:
_ننه ام آش درست کردن گفتم بیارم براتون.
_کاسه رو از خونه آوردی یا تا دیدی گلی اومد از بالا پریدی؟
حسین سرش را پایین می اندازد و در حالی که صدایش می لرزد، می گوید:
_نه از بالا... نه از خونه... نه! نه!
منیرخانم کاسه را می گیرد و می گوید:
_زبونتم که مال خودت نیس! بی صاحابو یکم بچرخون بعد حرف بزن. لااقل بفهمم چه مرگته!
حسین بیچاره از فریاد منیرخانم ترسیده و آرام می گوید:
_بله حق با شماست، دارم روش تمرین میکنم. آقا محتشم اگه آرایش خواستن در خدمتم!
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)