🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت50
صبحانه شان را آماده می کنم. از خجالت رویم نمی شود از آشپزخانه بیرون بروم.
ساعت را که میبینم دلم هری پایین می ریزد. در حالتی که نگاهم به جلوست و به طرف اتاق می روم به دایی می گویم:
_من باید برم مسجد، شما صبحونه بخورین.
کتاب و دفترم را توی کیف می گذارم و نمی دانم چطور خودم را مثل توپی با سرعت از خانه پرت می کنم!
تاکسی میگیرم و یک راست به مسجد می روم. کنار مرضیه خانم می نشینم، تعداد خانم ها خیلی کم شده و با تعجب علتش را می پرسم. مرضیه خانم با خوشرویی می گوید:" دیروز که نبودی حاج آقا کلاس فردا رو گفتن بعضیا بیان. انگار کار مهمی دارن."
کم کم حاج آقا هم می آید و پشت میز کوچک می نشینند.
احوال پرسی کلی می کند و می گوید:
_همین طور که خواهرا میدونین، رژیم امسالو با این هدف شروع کرده تا به مخالفت ها پایان بده. خیلی از خواهر و برادرای ما توی زندان افتادن و شهید شدن، حتی وضعیت مجاهدین خلق هم وخیم شده.
مدام خونه تیمی هاشون لو میره و کشته و زندانی میشن؛ یه جورایی مثل سال ۵۰ شده.
ولی ما نباید خودمونو کنار بکشیم، این ها را خدمتون عرض کردم که بگم ما باید فعالیت هامون رو بیشتر کنیم.
یکهو در باز می شود و کسی داخل می شود. نگاهم را به در می سپارم که اط ورود خانم غلامی باخبر میشم. اشاره ای میکنم و خانم کنارم می نشینند.
سلام می دهد و حاج آقا صحبتش را با جواب سلام قطع می کند و ادامه می دهد:
_خب داشتم میگفتم که باید فعالیت هامون رو بیشتر کنیم. من با کمک خانم غلامی که از خواهران فعال مبارز می باشند، شما خواهران رو انتخاب کردیم که این حرف رو با شما درمیون بگذاریم. البته این کار ما دال بر بی احترامی به خواهرای دیگه نیست، ان شاالله اونها هم بعد از اینکه به اطلاعات کامل رسیدن مثل شما وارد مبارزه جدی میشن.
یکی از خانم ها به حاج آقا می گوید:
_ببخشید حاج آقا باید چیکار کنیم؟
خانم غلامی از فرصت پیش آمده استفاده می کند و می گوید:
_اگه حاج آقا اجازه بدن من توضیح بدم!
حاج آقا همان طور که تسبیحش را می چرخانَد و سرش پایین است، اجازه می دهد و خانم غلامی با صدای که متانت و حیا در آن جاریست، می گوید:
_راستش خواهرای که داوطلب هستند که جهادشون رو جدی تر کنن ما راه رو بهشون نشون میدیم.
بعد هم تاکید میکند:
_باز هم میگم اونهایی که مصمم و داوطلب هستن! هیچ اجباری نیست.
مرضیه خانم در چهره ی خانم غلامی نگاه می کند و می پرسد:
_مثلا چه کار از دستمون برمیاد؟
خانم غلامی از توی کیفش دسته ای روزنامه درمی آورد و می گوید:
_داخل این روزنامه ها اعلامیه است. شما باید اعلامیه پخش کنین تا مردم آگاه بشن. وقتی مردم آگاه بشن و دلهاشونو بهم گره بزنن با شوق پا به میدون میگذارند. انقلابمون مردمی میشه نه اسلحه ای! باید همه با هم باشیم. پس وظیفه شما اینه این اعلامیه ها رو با سنجیدن اوضاع و دقت کامل توی مغازه ها، اتوبوس ها، تاکسی ها و خونه ها پخش کنین. این کار به نظر آسونه اما خیلی خطرناکه و جرمش هم سنگینه.
اگه میتونین که یاعلی اگرم نه که برای بقیه دعا کنین که موفق بشن.
همگی بهم نگاهی می اندازند و مرضیه خانم، اولین نفر اعلام امادگی می کند. من هم از حرف های خانم جان میگیرم و دستم را بالا می برم.
بیشتری حاضر بودند و دو یا سه نفری قبول نکردند.
خانم غلامی به همگی توضیح می دهد چه موافقی باید وارد عمل شد و اگر لو رفتیم چه کار کنیم.
تمام عواقب کار را هم گفت تا از سز هیجان کسی قبول نکند. بعد هم به هر نفر اعلامیه داد و گفت هر روزنامه چقدر اعلامیه دارد و چندتا باید پخش شود.
بعد از اتمام کار هم تقاضا کرد روزنامه ها را خوب مخفی کنیم و با چادر بپوشانیم.
جلسه که تمام می شود از مرضیه خانم و خانم غلامی خداحافظی میکنم و به راه می افتم.
توی تاکسی فقط من هستم. ناگهان فکری به ذهنم می زند و میخواهم از همین جا کارم را شروع کنم.
یواش از لایِ روزنامه اعلامیه ای در می آورم و داخل جیب پشت صندلی می گذارم.
آنقدر استرس دارم که عرق سرد روی پیشانی ام می نشیند. از ماشین که پیاده می شوم ضربان قلبم آرام تر می شود.
چند وسیله ای که منیرخانم دیشب سفارش کرده بود را میخرم و به خانه می روم.
دایی و مرتضی نیستند. در را که میبندم طولی نمی کشد که کسی در می زند.
_کیه؟
صدای مرتضی می آید و در را باز می کنم. به طعنه می گوید:
_فکر نمی کردم یاد داشته باشین در باز کنین.
_در باز کردنم بهتر از پنجره وارد شدن شما بهتر نباشه، بدتر نیست.
به اتاق دایی می رود و من هم شیشه های خالی شیر را از یخچال بیرون می کشم تا به بقالی بدهم.
بعد هم سریع ترتیب ماکارونی میدهم و قصد می کنم از خانه بروم.
مرتضی از اتاق بیرون می آید و می گوید:
_شما چیزی از اون کتاب به دایی تون نگفتین؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)