eitaa logo
شهیدعبدالرحیم‌فیروزآبادے🇮🇷
620 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
26 فایل
❁﷽❁ ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط با خادم: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙🌱 🌱 نگاهم را از او دور می کنم و می گویم: _فقط نگفتم برای کیه، ولی دایی همه چیز رو درمورد کتاب گفت. فکر میکردم من رو بهتر شناخته باشین حتی از خواهرتون سوال می کردین تا شاید بفهمین. _من وظیفمو انجام دادم. باید شما رو جذب می کردم؛ گناه که نکردم. _اتفاقا گناه کردین و اشتباه می کنین. شما چیزی از ماهیت سازمانی که براش کار میکنین میدونین؟ با بی تفاوتی نگاهی به من می اندازد و سریع نگاهش را پس می گیرد. می گوید: _اوه! فراموش کرده بودم شما خواهر زاده ی کمیل هستین. معلومه اون فکرتونو درمورد سازمان خراب کرده. چشمانم را ریز می کنم و با تردید می پرسم: _شما با دایی من مشکل دارین؟ _عقایدمون مشکل دارن. ما نمیتونیم با ناز کردن شاه رو بیرون بندازیم. خیلی مصمم می گویم: _ما شاه رو ناز نمی کنیم! ما میخوایم مردم همراه مون باشن و بدونن چیکار میکنیم. با چهار تا آمریکایی کشتن و مامورا رو لَتو پار کردن که کار دست نمیشه. _همه انقلاب ها اینطور بودن! شما دارین خلاف جهت قوانین جهان حرکت می کنین. به حرفش پوزخندی می زنم و می گویم: _پس تاریختون ضعیفه! ببخشید من باید برم، لطفا نیم ساعت دیگه زیر گاز رو خاموش کنین‌. بدون هیچ حرفی از خانه بیرون می آیم. حرف های مرتضی را در ذهنم مرور می کنم. به بقالی می روم و شیشه ها را تحویل میدهم. یک راست به سوی خیاطی می روم؛ حسین دم در است و نغمه ی غمناکی را می خواند. وقتی مرا میبیند صاف می ایستد و سلام می دهد، جوابش را میدهم از کنارش رد می شوم. در را باز میکنم و به منیرخانم سلام می کنم. منیرخانم با خوشحالی به من نگاه می کند و می گوید: _خوب شد اومدی دختر! سریع باید دست به کار بشیم که تا عروسی چیزی نمونده. با تعجب می پرسم: _مگه چند روز دیگست؟ _۴ روز، اما چیز زیادی نمونده. یه یاعلی بگیم تمومه تازه گلی هم امروز میاد برای کمک. آهانی می گویم و دست به کار می شوم. پارچه ها را زیر چرخ می دهم و ارزیابی شان می کنم. کمی بیشتر می مانم تا لباسم تمام می شود. لباس را به منیرخانم نشان می دهم و نظرش را می خواهم. چند جایی که اشکال دارد را می گوید اما برخلاف انتظار تعریف هم می کند و می گوید:" به عنوان کار اول که خیلی عالیه!" مانتو را می گذارم تا شب اتویش بزنم، خداحافظی میکنم و به خانه می روم. بقالی می روم تا شیر بگیرم، مش مراد تا بیاید و شیر بدهد یک اعلامیه لایه کارتون های چایش می گذارم. پول را میدهم و بیرون می شوم. چند قدمی که می روم برمیگردم و احساس میکنم الان است داد مش مراد به هوا برود، اما چیزی اتفاق نیوفتاد. کلید را توی قفل می چرخانم اما همین که میخواهم در را باز کنم، در باز می شود. تا کفش هایم را در بیاورم مرتضی رفته است. سری به آشپزخانه میزنم و شیرها را داخل یخچال می گذارم. ماکارونی ها پخته است هر چند که انگار کم شده؛ چند باری دایی را صدا میزنم که مرتضی جواب می دهد: _غذاشو زودتر خورد و رفت. تعجب می کنم که دایی مرا با یک پسر در خانه تنها گذاشته‌. حتما به مرتضی اعتماد کامل دارد! دلم نمیخواهد ولی از مرتضی می پرسم: _شما غذا خوردین؟ _نه گشنم نبود اون موقع، الان می خورم. یک بشقاب برای او کنار می گذارم و بشقاب خودم را بر میدارم و به اتاق می روم. بعد غذا بلند می شوم تا نماز عصرم را بخوانم. چادرم را برمیدارم و توی آینه خودم را نگاه می کنم. با چادر گل گلی بیشتر شبیه مادر می شوم، از قدیم هر که مرا می دید می گفت:" ماشالله این دخترتون شبیه حاج خانوم شده ولی چشماش به آقاش رفته." راست می گفتند حالت چشمان من و آقاجان یکی بود. قدر دلم هوایش را می کند... آهی می کشم و با مداد سیاه مشغول طراحی می شوم. یک گلدان شکسته را می کشم که برخلاف شکسته شدن گلدان، گل رشد کرده و غنچه داده است. باد شیشه های اتاق را بهم می کوبد و هینی می کشم. سریع پنجره را می بندم و دوان دوان به حیاط می روم تا لباس ها را از روی نرده جمع کنم. کوهی از لباس را در بغل گرفتم و به طرف خانه می روم. پایم به گوشه فرش گیر می کند و با لباس ها روی زمین ولو می شوم. مرتضی از اتاق سرک می کشد و سریع خودم و لباس ها را جمع می کنم. توی اتاق می نشینم و لباس های خودم و دایی را تا می زنم. لباس های دایی را برمیدارم و تقی به در اتاقش می زنم. _بله؟ _میشه بیام داخل؟ _بله بفرمایین. با دیدن اتاق دایی وحشت می کنم! دستگاه تایپ و چاپگر دستی گوشه ی اتاق هستند و بدن روغن مالیده اش آن هم در خانه حالم را بد می کند. لباس ها را روی میز می گذارم و می گویم: _این دستگاه باید روی زمین باشه؟ مرتضی درگیر دستگاه است و قطعاتش را دست کاری می کند و می گوید: _مشکلی داره؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)